مشقِ عشق ٬ دمشق
روز اولی که توی سوریه دیدمش ، چند شبی بود نخوابیده بودم ، خط زیر تکهای وقت و بی وقت دشمن بود ، منطقه رو گرفته بودیم و دشمن در تلاش برای باز پس گیری ...
چند روزی بود از شهادت جواد محمدی میگذشت ، رفیقهایی بودن قدیمی اما پر تنش ...
خیلی دل تنگ جواد بود ، برای دعواهاشون ، برای شوخی هاشون ، برای کل کل هاشون ، خیلی سعی میکرد دیگه با کسی رفیق نشه ، داغ رفیق کمرشو شکسته بود ...
یکسره میگفت کاش جنگ تموم نشه و ما شهید نشده باشیم .
اومد پشت سرم صدام کرد ، برگشتم نگاهش کنم ، دیدم دوبرار من قد و هیکل داره ، چقر و بد بدن و ورزشکار ...
قبل از اون ندیده بودمش
با اینکه خودم پشت بی سیم پیجش کردم که بیاد ولی اومد پشیمون شدم ، اخه یکی از فرمانده گردانها از ترسش راننده و بیسیمچی و نفراتش رو برذاشته بود و خط رو خالی کرده بود و هشت نفر بدون مهمات گذاشته بودمون و رفته بود ، و اما از وقتی که رضا اومد و فهمید ...
از بد و بیراه گفتنای پشت بیسیمش
از رگ غیرتش که داشت میترکید
از عصبانیتش
از خونهایی که داده بودیم تا خط رو بگیریم
از خطراتی که ایجاد شده بود برای یک ترس ...
هر لحظه دشمن تک میزد و خط میشکست ، معلوم نبود چند نفر زنده زنده اسیر میشدن ....
با اون ابهت و جذبه دلم رو برده بود و بد شیفته ش شده بودم ، با هر نگاهی که بهش میکردم نا خوداگاه یاد عباس ابن علی میفتادم ، اخه رضا غیرتش ابالفضلی بود ...
الان بعد از چند سال گذشت شهادتش یکسره به خودم میگم:
ایکاش منم یاد میگرفتم با کسی رفاقت نکنم...
#رفیق_شهیدم
#محمد_رضا_سنجرانی
#شوخ
#جذاب
#فاطمیون
#مدافعان_حرم