eitaa logo
مشقِ عشق ٬ دمشق
332 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
586 ویدیو
19 فایل
مشقِ عشق ٬ دمشق حرفهاي دل یک جامانده از شهدا ، شهدايي كه روزي رفقايي بودن كنارم والان روياهاي ديدار درسر ميپرورانم كه شايد باز لايق شوم دفتر مشق ما سرمشقش٬عشقه دم و بازدم ما سرمنشأش٬عشقه محل عاشقیمون دمشقه https://eitaa.com/mashghe_eshgh_dameshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان جذاب و آموزنده ادامه دار از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل۲۷ تازه وارد۰۰۰ میون رفقای مسجد تُو شبستون نشسته بود ، یه نگاهی به من انداخت توک عینک بالا داد و گفت : شما رو تا حالا تو این مسجد ندیدم ، تازه اومدی ، تازه واردی ؟ یکی از رُفقا پرید میون حرفش و گفت : هَلبت که تازه وارده انگار که فی خالدون منو بدونه ، گفت : یه هفته ایی اومدن ، تُو بیست واحدی ساکن شدن ، بیست واحدی خونه شهید ، سر کوچه بریانک تا اومدم بله رو برسونم ، یکی دیگه گفت : بچه کجایی ، اینورا ندیدمت ؟ گفتم اصلم ، بچه امام حسینم(ع) ، کوچه شهرستانی ، پشت بازارچه ، میدون امام حسین(ع) یکی گفت ، ایوالله ، بچه بالا شهری ، خوش اومدی ، به مسجد جامع ما خوش اومدی یکی داد زد : سید بیا ، یه رفیق تازه اومده ، بعد از من سوال کرد ؟ به قیافت می خوره که از بچه های جبهه و جنگ باشی گفتم : آره از بچه بسیجی های لشگر ۲۷ هستم ، از بَر و بچه های تیپ ذوالفقار ، دسته تامپلا ۱۲۰ یه دستی نشست رو شونم ، ایوالله داداش از خودمونی ، من سیدم ، بَهم میگن آجیل مشگل گشا ، کارم باز کردن گِره های مسجده هر کدوم از این بچه ها مثل خودت بچه جنگن ، هر کدومشون یه یادگاری با خودشون از جبهه اوردن ، حاج علی آقا یه ترکش هِل کوپتری تُو کمرشه ، وقتی راه می ره ، واسمون قِر میده ، مَگه نه حاج علی ؟ حاجی زد زیر خنده ، همه خندیدن ، بعد یه نگاهی به سید ، انداخت و گفت : سید ، چی شد این روغن شتر مرغ ، دردم زیاده یکی که کنار ویلچرش نشسته بود خندید و گفت : حاجی ؟ مُرغ ش زیاده ، شترشو گِیر نمی یاد ، تا سید روغنش ُ و دَر بیاره ، همه خندیدن سید گفت : همین شازده رو می بینی ، راننده نفر بر پی ام پی بود ، چندتا زخمی و شهید رو تُو عملیات بیت المقدس هفت بهش دادم ببره عقب ، آقا رفت وسط مهمونی تانک های بعثی ، ازش می پرسم چرا ؟ میگه : سید از طرف خودی ها بوی سِیر و سبزی می اومد ، شیمیایی زده بودن ، میگم : مومن عروسی شهداء بوده ، آش پشت پا پخته بودیم ، بوی سیر و سبزی آش پشت ِ پای سفر شهدا رو اُگه به موقع ار پی جی نزده بودم ، آلان داشت با حوریا می رقصید ، آخه من فرمانده گردان اینا بودم خوب ، تو چی یادگاری برداشتی ؟ یا دست خالی برگشتی ؟ گفتم : به قول سردار سلیمانی از ۶۲ به اینور هر کسی یه ساعت هم جبهه و خط مقدم رفته باشه ، مطمئن باشه که شیمیایی شده ، من هم گَه گُداری هم شیمیایی می شم ، هم موجی ، میون موج چند تا انفجار گِیر افتادم ، همه خندیدند ، سید هم خندید و گفت : خوب پس تو هم موجی هستی ، رو کدوم موج می پَری ، چه ساعتی ، بگو تا وقتش که شد ، پَرمون به پَرت نَگیره چی شد شهید نشدی ؟ خندیدم و گفتم : باغبون سر جالیز که اومد خیارهارو بچینه ، به من که رسید ، گفت این یکی کج و کوله اس ، به درد سفره بالا نمی خوره ، ولی خوب رنگ و بوش بد نیست ، نگه داریدش باهاش تُرش بندازیم ، اینه که منو نگه داشتن واسه خیارشور ، حالا کِی وقتش برسه که لایق بردن و خوردن بِشَم ، نمی دونم یکی خندید و گفت : اِیوَل ، اِیول ، باز خوبه تو فقط کج و کوله بودی ، ما تَرک هم داشتیم ، گفتن به درد خیار شور شدن نمی خوریم ، بفرستید ، واسه فسیل شدن ، آزمایشگاه ، بزارن پشت ویترین موزه ، همه خندیدن ، یاد خنده های شهید رشید قربانی و شهید علیرضا شاهرخی و بقیه افتادم ، خدا ؟ پاکم کن ، بعد شهیدم کن ، بعد نه خاکم نکن ، دوست ندارم قبر داشته باشم ، دوست دارم پخش و پَلا باشم بین شهیدا ۰۰۰ ادامه دارد (شهید حسن عبدی) به دعای دوستان ان شاء الله
داستان جذاب و آموزنده دنباله دار از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسبجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ حسن عبدی (ابوتراب): آخ صورتم ۰۰۰ نمازعشاء که تموم شدتعقیبات خوندمو دویدم بیرون ،آخه بایدنون میگرفتم نون وایی یه ساعت بعداذان پُختش تموم میشد ،واردحیاط مسجد که شدم ، ول وله ایی بود پسر بچه ها داشتن تُو حیاط مسجد با یه توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کردن ، خندیدم وراستش رو بخواید خوشحال شدم چون واسه من که سی سال معلمی کرده بودم دیدن بچه ها وشادی هاشون لذت بخش بود، دولا شدم پشت کفشمو بالابکشم که یه هُوضربه محکمی رو؛روی صورتم احساس کردم ،خیلی دردگرفت عینکم افتادوشیشه اش دراومد ،توپ پلاستیکی افتاد جلو پام. یکی ازبچه ها داد زد ۰۰۰ دَر رِید ، هوا پَسه ،یه دفعه حیاط خالی شد ، دسته عینک کج شده بودوگوشه چشمم خراش برداشته بود، گِیج شده بودم ،چشمم سیاهی می رفت ،یه هو یه پسربچه کوچیک دستمو گرفت یه تیکه دستمال کاغذی مچاله شده بهم دادو خیلی جدی ومردونه گفت :بیاخونش ُ و پاک کن ،بعد یه چسب زخم ازجیب شلوارش دَر اورد وگفت : بِی بِی جون بهم داده ،آخه من هر روزیه جام زخم میشه ،همیشه بِی بِی جون تُو جیبم یه چسب زخم می زاره وهزار تومن پول واسه بستنی ۰۰۰ باعصبانیت یه نگاه بهش انداختم وچسب گرفتم ،یه قِله بچه؛ چش تُو چِش من اِنداخته، میگه: بیاچسب رو بگیر، شیطونه میگه ۰۰۰ خدا ؟خُشکم زد، من قسم می خورم که قبلا" این بچه رویه جا دیدم ،چهره اش واسم خیلی آشنا می زد ، اما کجا؟ رفتم تُو عالم هپروت ۰۰۰ یادکرمانشاه افتادم ،شهرک آناهیتا ، مَقعر بسیجی های لشگر ۲۷ ، سی وهف هش سال پیش، دور هم نشسته بودیم ، آقا قلعه قوند دبیر بینش دینی مون هم باما اعزام شده بود ، ما برو بچه های هنرستان توحید ِدو راه قپون بودیم میون راه موقع اعزام دوتاپسر خاله های مَمَد حَمومی رودیدم ،بچه های نازی بودن ،خلاصه گروهمون کامل بودمن و آقاقلعه قوند و احمد رشیدی وعلی شاهرخی ومملی ، که فامیلیش یادم نمی یاد ودو تا پسرخاله های ممدحمومی ناصر وجمشید ، همه ماچند نفر ازبچه های ته خَط راه آهن بودیم ،بچه های محله وصفنارد ، بعدها اسمشو گذاشتن لِیانشامپو ،نزدیک پاسگاه نعمت آّباد جاده ساوه ، بیابونای جنوب تهران ؛ چقدر این بچه شبیه مملی بود ، مملی تُو دسته ماکه یه خمپاره ۱۲۰ تامپلای کره ایی خوشگل تازه واردشده داشتیم ، گوله پُوست می کَند ،یعنی گوله روآماده پرتاب می کرد ، منم گِرا رو روی قبضه می بستم وبعد باپیام بیسیم چی ودیده بان (و ما رَمیت اِذ رَمیت) پرتابش می کردم عین لَبوقرمز شده بودم ، پرسیدم : بابا جون اسمت چیه ؟یه هو سید پرید وسط حرف و گفت :عمو جونش ؟ اسمش آقا محمده ، بچه ها بهش میگن ، مملی کوچیکه ، شما به بزرگی خودتون ببخشید ، توپ رو به صورتتون زده ، قول میده دیگه تکرارنشه ،بعدباصدای سنگینی گفت : مَگه نه آقا محمد آقا؟مملی تندی سرش رو تکون داد و گفت :آره قول میدم ، قول ، قول ، قول ۰۰۰ بچه ها که ترسشون ریخته بود دور من و سید جمع شده بودن ، مملی اشاره کرد به یه تابلو کهنه و قدیمی رو دیوار حیاط مسجد و گفت : به جوون دایی محمد قول میدم دیگه تکرار نشه ، روی تابلو قدیمی صلوات خواصه امام رضا(ع) نوشته شده بود ، گوشه هاش پاره شده بود و لامپ های اطرافش سوخته بود و شکسته بود ، یه هو یکی از بچه ها داد زد مملی بیا بریم بستنی بخوریم ، مملی دستش رو کرد تُو جیبش و هزار تومنی در آورد و گفت : نه نمی خوام دارم پولم جمع می کنم واسه تعمیر تابلوی دایی محمد لامپاش خیلی گرونه ۰۰۰ سید گفت : از وقتی خواب دایی شو دیده ، گِیر داده که باید این تابلو تعمیر بشه ، ولی تابلو خیلی کهنه اس ، باید کَندِه بشه ، ولی این جوجه بچه نمی زاره ، رفتم تُو فکر ، خوب من رشتم برق بود و هنرستان درس خونده بودم ، پرسیدم ؟ این تابلو از کِی اینجاست ، چرا تعمیر نشده ، سید گفت : بعد شهادت محمد ، بی بی مادرش این تابلو رو به خاطر عشق زیادی که شهید به امام رضا(ع) داشت داد ساختن و اینجا نصب کرد ۰۰۰ یه دفعه یاد نون افتادم ُ و دوئیدم ، سید و بچه ها مات و مبهوت به من نگاه می کردند ، سید داد زد چی شد کجا ؟ گفتم نون ، نون دیر شد اَگه نون نخرم ، عیال اعلام جنگ می دِه ُ و منم خاکریزم کوتاهه و حتما" کم می یارم ، سید زد زیر خنده و اشاره کرد به داخل مسجد ، آهای بچه ها بیاید ، این داداشمونم مثل خودمون زِی زِی قولوه ِ ، زن ذلیله ، بابا اِیول اِیول ، نمی دونم ما بچه ها جنگ چرا بعد برگشتن از جنگ ، اِنقدر تُو شهرها ُ و خونمون غریب ُ و مظلومیم ، چرا همه روی سر ما خراب میشن ، دَمت گرم حاج حسن آقا ، دَمت گرم۰۰۰ حالا دیگه بچه های مسجد به من میگن حاج حسن آقا ، راستش رو بخاید خودمم این اسمو دوست دارم ، حاج حسن آقا ، قشنگه نه ، تُو رو خدا قشنگ نیست ؟ پایان قسمت دوم (شهید حسن عبدی) ان شاءالله