مشقِ عشق ٬ دمشق
📚 رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟ زندگی نامه خود گفتهء #شهید_مرتضی_عطایے معروف به ✍ ابـوعــلـی #کانال_
﷽
رمانـ #ابـوعــلـی_کـجـاست ؟
زندگےنامه خودگفته
#شهید_مرتضی_عطایے معروف به
✍ ابو علے
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈ ┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
قسمت 7⃣
🔶 هواپیما نزدبک دمشق که
رسید ، چراغاشو خاموش کرد
تا نتونند اون رو هدف بگیرند
و در فرودگاه به زمین
نشست 🛬
خیلی کنجکاو بود که ببینم
وضعیت شهر چطوره و فرودگاه
در چه موقعیتیه
اما اتوبوس ها در فرودگاه
منتظر ما بودند و ما رو سریع
سوار اتوبوس کردند 🏃 🚌
در تاریکی حدود نیم ساعتی
ما رو بردند تا به مقری
رسیدیم
مقر ما در دمشق و در یک مجموعه
مدرسه بود
سه چهارتا مدرسه با فاصله
نزدیک هم قرار داشتند 🏘
اونجا چند گردان مستقر بودند
یک مدرسه برای سوری ها بود
که فرماندهان ایرانی بهشون
آموزش می دادند
یک قسمتس هم برای بچه های
فاطمیون بود و قسمتی هم مقر
تک تیر اندازان که آموزش تئوری
می دیدند 🏇
چند روزی طول کشید تا با
منطقه و جایگاهمون آشنا بشیم
در اونجا متوجه گردانی به نام
گردان عمار شدم که فرمانده شون
سید ابراهیم احمدی یا همون
مصطفی صدر زاده بود 😍✌️
اونجا همه اونو به نام سید
ابراهیم میشناختن و کسی اونو
صدر زاده با مصطفی
صدا نمی کرد 😎
یکی از تز ها و آرزوهای سید
ابراهیم این بود که گروهی در
حد گروهان تشکیل بده که از
همه لحاظ ویژه باشه
هم از لحاظ معنوی، هم از لحاظ
اخلاقی، هم از لحاظ نظامی ⛓
و کم کم اونو گسترش بده ✌️
من هم علاقه داشتم وارد این
گروه بشمد😇
برای ما که نیروی تازه وارد
بودیم، خیلی چیزا هنوز
مشخص نبود
هفت هشت روزی گذشت،
شخصیت و منش سید ابراهیم
من رو خیلی گرفته بود
تیپ و حرکاتش خیلی به
بسیجیا می خورد 😍
برای همین خیلی دوست داشتم
خودمو بهش نزدیک کنم ☝️
بچه های افغانستانی
خیلیاشون با سلاح کار نکرده
بودند، ولی من در بسیج با
آموزش و اسلحه بزرگ شده
بودم ؛ برای همین من و سید
ابراهیم حرف هم دیگه رو خوب
می فهمیدیم. 💪
بعد از حدود ده روز که در
منطقه حضور داشتیم
کلاس های آموزش شروع
شد 🙅♂
مصطفی تزی داشت که می
گفت : نباید بذاری نیرو هرز
بره.
از وقتش استفاده کنید
وگرنه این نیرو فکرش دنبال
هزار تا برنامه دیگه می ره
که مطلوب ما نیست
حرفش این بود :
آموزش آموزش آموزش ✊
چند روزی که اونجا بودم یه
حالت بغض بهم دست داده بود
چون یه حرفی توی دلم مونده
بود.دلم می خواست یه نفر رو
پیدا کنم که هم مطمئن باشه
هم بتونم حرف دلم رو بهش بزنم 😢
چون به اسم افغانستانی اومده
بودم، جرات نمی کردم با هر
کسی ارتباط برقرار کنم 😑
اونما به محض اینکه متوجه می
شدند کسی ایرانیه از همونجا
برش می گردوندن ایران😞
خودم هم چندین مرتبه نزدیک بود
لو برم 😐
بخاطر اون معنویت و نورانیتی
که توی چهره سید ابراهیم
می دیدم به خودم گفتم :
مرتضی این کسیه که می شه
بهش اطمینان کرد اون آدم
فروش نیست 😌☝️
بلاخره هرطور که بود دلمو به
دریا زدم.
یک روز سید ابراهیم رو کنار
کشیدم و گفتم : سید می خوام
یه چیزی☝️ رو بهت بگم
نذاشت ادامه بدم
گفت : می دونم ... می خوای
بگی من ایرانی ام 😶☹️
انگار برق از سرم پرید
دیگه چیزی نگفتم.
خندید و سر شونه ام زد ☺️
گفتم : از کجا فهمیدی؟
گفت : عمریه توی این کارم
اگه طرفم رو نشناسم که دیگه
هیچی. 👌
اون موقع هنوز نمی دونستم
سید ابراهیم هم ایرانیه
یکی می گفت : پدرش
افغانستانی و مادرش ایرانیه
هرکسی یه چیزی می گفت 😑
اون ایام من سعی می کردم
که با بچه ها باب صحبت رو باز
نکنم
چون اگه می پرسیدن بچه
کجای افغانستانی چیزی نداشتم
بگم ... اگه کسی یه کم ازم سوال و
جواب می خواست، توش می
موندم.
برای همین سعی می کردم
زیاد وارد جمعشون نشم و با
کسی صحبت نکنم که لو
نرم 😢😫
اما می دیدم که سید گاهی
توی جمع نیروها افغانستانی
صحبت می کنه 😐😳
با لهجه تهرانی هم صحبت می
کرد ولی زمانی که با بچه ها
شوخی می کرد اصطلاحات
افغانستانی هم به کار می برد
و به اصطلاح به دل بچه ها ،
خیلی خوش می افتاد 😉
خیلی ها حتی بعد از شهادتش
هم می گفتند : سید ابراهیم
افغانستانی بود .
✍ ادامه دارد ...
•┈ ┈┈ ┈••✾•⭐️•✾•┈┈
#کا