🇮🇷🕊مـــشــقـــ نــؤڪرانـــهـــ🕊🇮🇷
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🗒 #قـسمت_بیست_و_ششم از ابتداي جواني و از زماني كه خودم
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قـسمت_بیست_و_هفتم☘
در ميان روزهايي كه بررسي اعمال آ نها انجام شد، يكي از روزها
براي من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه
مي شديم.
يعني ماهيت اتفاقات و علت برخي وقايع را ميفهميديم. چيزي كه
امروزه به اسم شانس بيان ميشود، اصلاً آنجا مورد تأييد نبود، بلكه
تمام اتفاقات زندگي به واسطة برخي علتها رخ ميداد.
روزي در دوران جواني با اعضاي سپاه به اردوي آموزشي رفتيم.
كلاسهاي روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه
چقدر بچه هاي هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و
داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكي از رفقا ميرفتيم و با اذيت
كردن ، آ نها را از خواب بيدار ميكرديم!
براي همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه
جدا كردند.
شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم
چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال
خير داشتم، به خاطر اين كارها از دست دادم!
وقتي در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر
جاي من خوابيده!
من يك بالش مخصوص براي خودم آورده بودم و با دو عدد پتو،
براي خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسي جاي من خوابيده،
فكر كردم يكي از بچه ها ميخواهد من را اذيت كند، لذا همينطور
كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم!
يكباره ديدم حاج آقا... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و
قلبش را گرفته و داد ميزد: كي بود؟ چي شد؟
وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج
آقا جاي خواب نداشته و بچه ها براي اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا
گفتند كه اين جاي حاضر و آماده براي شماست!
اما لگد خيلي بدي زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و
يك دستش به پشتش!
حاج آقا آمد از چادر بيرون و باعصبانيت گفت: الهي پات بشكنه،
مگه من چيكار كردم كه اينجوري لگد زدي؟
جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم. ببخشيد. من با كسي ديگه
شما را اشتباه گرفتم. اصلاً حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن
است ضربه شديد شود.
خلاصه اون شب خيلي معذرت خواهي كردم. بعد به حاج آقا
گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين ميخوابم، فقط با
اجازه بالش خودم رو برميدارم.
چراغ برداشتم و رفتم توي چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم
يك عقرب به بزرگي كف دست زير بالش من قرار دارد!
حاج آقا هم داخل شد و هر طوري بود عقرب رو كشتيم. حاجي
نگاهي به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادي، اما بد لگدي زدي،
هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام
شد و برگشتيم.
روز بعد، من در حين تمرين در باشگاه ورزشهاي رزمي، پايم
شكست. اما نكته جالب توجه اين بود كه ماجراي آن روز در نامه
عمل من، كامل و با شرح جزئيات نوشته شده بود.
جوان پشت ميز به من گفت: آن عقرب مأمور بود كه تو را بكشد،
اما صدقه اي كه آن روز دادي، مرگ تو را به عقب انداخت!
همان لحظه فيلم مربوط به آن صدقه را ديدم. يادم افتاد عصر همان
روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلاني كه همسايه ماست، خيلي
مشكل مالي دارد. هيچي براي خوردن ندارند. اجازه دارم از پولهايي
كه كنار گذاشتي مبلغي به آنها بدهم؟ گفتم: آخه اين پولها براي
خريد موتور است. اما عيب نداره. هر چقدر ميخواهي به آ نها بده.
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحاني كه
لگد خورد؛ ايشان در آن روز كاري كرده بود كه بايد اين ضربه را
ميخورد. ولي به نفرين ايشان، پاي تو هم شكست.
بعد به اهميت صدقه دادن و خيرخواهي براي مردم اشاره كرد. [1]
البته اين نکته را بايد ذکر کنم: «به من گفته شد که صدقات،
صله رحم، نمازجماعت و زيارت اهل بيت « سلام الله علیهم اجمعین » و حضور در جلسات
ديني و هر کاري که خالصانه براي رضاي خدا انجام دهي جزو مدت
عمرت حساب نشده و باعث طولاني شدن عمر ميگردد. »
ادامه دارد‼️
#ماه_مبارک_رمضان
https://eitaa.com/joinchat/2330263603C0760e85adb