🇮🇷🕊مـــشــقـــ نــؤڪرانـــهـــ🕊🇮🇷
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🗒 #قـسمت_بیستم حسابی به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم ب
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قـسمت_بیست_و_یکم
گفتم: اين دستورِ آقا به چه علت بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفرِ كربلا بروم. در يكی از اين سفر ها، يک پيرمردِ كر و لال در كاروانِ ما بود. مديرِ كاروان به من گفت: ميتوانی اين پيرمرد را مراقبت كنی و همراهِ او باشی؟ من هم مثلِ خيلیهای ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اِكراه قبول كردم. كار از آنچه فكر ميكردم سختتر بود. اين پيرمرد هوش و حواسِ درست و حسابی نداشت. او را بايد كاملاً مراقبت ميكردم. اگر لحظهای او را رها ميكردم گم ميشد. خلاصه تمامِ سفرِ كربلای من تحتُ الشعاع حضورِ اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم میآمد و بر ميگشت. حضورِ قلبِ من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد ميبودم. روزِ آخر قصد خريدِ يک لباس داشت. فروشنده وقتی فهميد كه او متوجه نميشود، قيمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چی داری ميگی؟ اين آقا زائرِ مولاست. چرا اينطوری قيمت ميدی؟ اين لباس قيمتش خيلی كمتره.
خلاصه اينكه من لباس را خيلی ارزانتر برای اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصبانی و پيرمرد خوشحال بود.
با خودم گفتم: عجب دردسری برای ما درست شد. اين دفعه كربلا اصلاً به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشتِ دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبانِ بيزبانی برای من دعا كرد. جوانِ پشتِ ميز گفت: به دعای اين پيرمرد، آقا امام حسين (ع) شفاعت كردند و گناهانِ پنج سالِ تو را بخشيدند. بايد در آن شرايط قرار ميگرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صد ها برگه در كتابِ اعمال من جلو رفت. اعمالِ خوبِ اين سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.😍☺️😍
ادامه دارد...‼️
#ماه_مبارک_رمضان
https://eitaa.com/joinchat/2330263603C0760e85adb