🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وچهارم
چهارمین نفر
نفسم بند اومد ...
همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم... و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...
- 21 سال
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی ... و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...
می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...
اولین نفر وارد اتاق شد ...
محکم تر از اون ... من توی قلبم بسم الله گفتم و #توکل کردم ... حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم ... کمتر خورد می شدم و روم #فشار می اومد ...
یکی پس از دیگری وارد می شدن ... هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ...
و من، تمام مدت ساکت بودم ... دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم ... بدون اینکه از روشون چشم بردارم...
می دونستم برای چی ازم خواستن برم ... هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...
در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، #مسئول بودم ...
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت ... از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...
بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...
وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد... شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف ... و خصوصیات شون حرف می زدن ...
نفر سوم بودن که من وارد شدم ...
آقای علیمرادی برگشت سمت من ...
- نظر شما چیه آقای فضلی؟ ... تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...
- فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما ... حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه ... جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...
- اشکال نداره ... حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی ... اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی ... و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی ...
حرفش خیلی عاقلانه بود ... هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ...
از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...
زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم ...
دیگه واقعا جا داره هیچی نگم ... همون جا ساکت بشم ... اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...
تا اینکه به نفر چهارم رسید ...
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم ... ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود ... تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم ... همون کسی که سنم رو پرسیده بود ...
با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...
- شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید ... به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم ... ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنشرو می دید؟ ...
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود ... نگاهی که حتی یک لحظه هم ... اون رو از روی من برنمی داشت ...
.
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟