eitaa logo
مشهد نامه
231 دنبال‌کننده
99 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ارسال روایت و ارتباط با ما: @mah_rafiei
مشاهده در ایتا
دانلود
بازارچه‌ی امید کارم را زودتر به پایان رساندم و با اشتیاق آماده رفتن شدم. امروز روزی خاص بود. روزی که همکارانم در حسینیه هنر، بازارچه‌ی امید(این اسم را من انتخاب کردم، چون فضایش بوی امیدواری می‌دهد.) را برای بار دوم برپا کرده بودند، تا لبخند رضایت را به لب کودکان غزه و لبنان برسانند. با احساس خرسندی به طبقه‌ی پایین رفتم. خانم‌ها مشغول چیدن بساطشان روی میزها بودند. غرفه‌ها بوی همدلی می‌دادند. طاها و دوستش درحالی که شیشه‌های ترشی را روی میز می‌چیدند به من گفتند: خاله ترشی نمی‌خری؟ لبخند زدم و با گفتن دوباره برمی‌گردم، به غرفه‌های دیگر نگاهی انداختم. با خودم فکر می‌کردم که هرکدام از این خوراکی‌ها، کتاب‌ها و لباس‌ها، حامل یک آرزوی کوچک برای کودکان جنگ دیده است. خانم‌ها با خوشحالی محصولاتشان را می‌فروختند و سودش را تقدیم به لبنان و غزه می‌کردند. پول به کنار، این همدلی و همراهی، مایه افتخار برای ملت ایران بود، و باری دیگر زنان نشان دادند که شاید جنگ چهره‌ی زنانه نداشته باشد، اما همراهی دست جمعی آن‌ها کمکی‌ست به افرادی که در جنگ حضور دارند. تمام روز در کنار هم بودیم. می‌خندیدیم، درد دل می‌کردیم و از همه مهم‌تر، باهم برای آینده‌ای بهتر تلاش می‌کردیم. هرکس که به بازارچه‌ی امید می‌آمد، با لبخند خرید می‌کرد و از این کار خیر ما تشکر می‌کرد. وقتی شب فرا رسید، خانم‌ها احساس خستگی نمی‌کردند، بلکه احساس رضایت و آرامش در چهره‌هایشان موج می‌زد... همین لبخند‌ها و مهربانی‌ها، سودی‌ست برای کمک به جبهه مقاومت؛ پس بی‌منت مهربان باشیم. روایت بازارچه به قلم عطیه ملکی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
جهاد تک نفره استاد بلند می‌شود، خیلی جدی سوال می‌پرسد: شما تو روضه های حضرت زهرا چی می‌شنوید؟ برای چی گریه می‌کنید؟ در ذهن همه ما ناخودآگاه تکرار می‌شود: در، دیوار، بانوی باردار، آتش، نامحرم... و او بلافاصله تمام آنچه در ذهن ما تکرار شده را بلند می‌گوید و بعد ادامه می‌دهد: بله، اشتباه هم نیست ولی اکثراً فقط همین! شما می‌دونستید زمان هجرت پیامبر، یکی از خانم‌ها باردار بود. چند قدم بین دو ردیف کلاس راه می‌رود:«مشرکین مکه تا جایی دنبال اونها رفته بودند که به اون زن و شترش هم ضربه زدند؟ خانم محض رسیدن به مدینه از دنیا رفت.» بعد رفت به ماجرای کربلا: «می‌دونستین چند نفر از افراد همراه با امام حسین علیه السلام بچه‌شون سقط شد؟» و پشت سر هم مثال و مثال تاریخی می‌زند. لحظه‌ای به خود می‌لرزم؛ اگر در روضه این ویژگی‌ها را برای هر فرد دیگری غیر از حضرت زهرا بخوانند بازهم همانگونه اشک می‌ریزم و ناراحت می‌شوم؟ بله احتمالا! هوای کلاس پر از سکوت می‌شود. سکوتی که نشان از آشفتگی ذهن هایمان دارد.‌ استاد این بار با صدای مصمم و بغضی خفیف می‌گوید: «تو خیلی از مجالس و روضه‌ها حضرت زهرا رو خانمی ضعیفه معرفی کردند؛ ایشون پشت در ضربه خورد و آسیب دید» استاد نفس عمیقی می‌کشد:«میگن خانم فاطمه زهرا غمگین بود چون طفلش رو از دست داده بود.میگن اشک می‌ریخت التماس می‌کرد، تا مردم رو راضی کنه همراه خانواده ش بایستند» و باز هم سیری که همیشه در بیشتر مجالس پیش می‌رود را تکرار کرد. بعد صدایش را بلندتر می‌کند: «کجایید؟ شما اصلا می‌دونید گریه‌های حضرت، یک عملیات سیاسی بود؟» گوشهایم را شش دانگ می‌دهم به ادامه حرفهای استاد:«می‌دونستید حضرت فاطمه یک جهاد تک نفره رو بدون هیچ همراهی به طور کامل به جا آوردند؟» به بغل دستی ام نگاه می‌کنم او هم مثل من مبهوت بحث است. دوباره حواسم را می‌دهم به حرفهای استاد:«این جهاد نیاز داشت از آبرو مایه بگذارند، حتی اگر کسی جواب سلامشون رو نده! تا به حال یک امت واحد تو یک نفر دیده بودید؟ به این فکر کرده بودید که اگر قصد جهادتبیینی داشته باشید به غیر از مسیری که حضرت انتخاب کردند، راه دیگه ای وجود نداره؟ مسیر سخت و سنگین بود حتی به قیمت از دست دادن فرزند.» استاد ماجرای کوچه را هم آورد میان بحث:«راستی تا به حال از این زاویه به روضه دقت کردید چرا وقتی حضرت زمین می‌خورن هیچ کدوم از مردم جلو نمیان؟ مگر ایشون دختر پیامبر نبودن؟ پیامبری که اونها رو از جهل و کثافت نجات داد و اینو خودشون هم قبول دارن!» به این فکر میکنم که چه جهاد سخت و سنگینی، خودم را می گذارم در آن صحنه. آیا من جرأتش را داشتم؟ استاد چنان بغضش سنگین می‌شود که نمی‌تواند ادامه بدهد، می‌نشیند. قطره ی اشکی که روی گونه‌اش نشسته را پاک می‌کند. بغض‌های ما این‌بار در گلو نه، در دل گیر کرده است. به قلم کوثر نصرتی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
نهضت جمع آوری آثار و اسناد حماسه ۱۰ دی ماه سال ۵۷ مشهد مقدس ◀️عکس،فیلم،صوت،دست نوشته و خاطره 🗓 مهلت ارسال آثار تا ۳۰ آذر ماه 🔴 به قید قرعه به کسانی که آثار خود را ارسال نمایند جوایزی اهدا خواهد شد. ارسال آثار به: 🆔 @Revayat10dey ✉️ ارسال عدد ۱۰ به سامانه ۱۰۰۰۱۰۸ ارتباط با دبیرخانه: مشهد مقدس- گلزار شهدای ده دی محله پورسینا (مهدیه و مجتمع فرهنگی منتظران عاشق) ۰۹۳۶۰۹۴۸۶۵ 💠 ستاد مردمی بزرگداشت حماسه ۱۰ دی مشهد مقدس 💠 جهت اطلاع از آخرین اخبار فرهنگی و مذهبی از طریق لینک زیر به کانال مهدیه منتظران عاشق بپیوندید.👇 🆔 https://eitaa.com/montazeranashegh
*⭕️ | برپایی 7⃣ 🇱🇧 به توجه کنید 🇵🇸 رسانه مقاومت باشید | پوستر باز شود 🗓 : پنجشنبه؛ ۲۲ آذرماه، ساعت ۱۵ تا ۱۹ ⭕️ : مشهد، بلوار ملک‌الشعرای بهار، خیابان جهاد، بین جهاد ۴ و ۶ (نبش جهاد ۴)، حسینیه جهاد سازندگی* ➖➖➖➖➖➖ | | | | | | ❇️ [ما را در اینستاگرام هم دنبال کنید](https://www.instagram.com/p/DB_Gm-Tuht3/?igsh=MXRxcGdkaHp0cG14aQ==) 🇵🇸 پای کار مقاومتیم 🌐 https://ble.ir/shahideh_cheraghchi
دواندن ریشه‌ها از وقتی کتاب را شروع کرده بودم دلم نمی‌آمد کنارش بگذارم. فقط گاهی آن را می‌بستم و بعضی قسمت‌ها با اشک و بعضی وقت‌ها با لبخند به خود حاج قاسم فکر می‌کردم. وقتی به گریه‌های آن پیرزن که داغدارِ حاجی بود رسیدم، ناخودآگاه گریه‌ام گرفته بود. بیشتر از قبل یقین پیدا کردم که اگر جانی در راه خدا فدا بشود، از بین نمی‌رود و ریشه می‌شود در جان بقیه. و این ریشه دواندن، ملیت و مرز نمی‌شناسد. به آن جوان خلافکار فکر می‌کنم، جوانی که سربه راه شد و مادرش خوبی پسرش را تا ابد مدیون علمدار عزیز می‌دانست. وقتی به زندگی هایی نگاه می‌کنم که چقدر بعد شهادت حاج قاسم متحول شدند؛ به خودم نگاه می کنم که آیا مرگ من، دل هایی را زنده خواهد کرد؟ کتاب را بستم و با چشمان بسته ، روزی را که تمام آن آدم ها خبر شهادت را شنیده بودند تصور کردم. به راستی که بی مقدمه متوجه چنین خبری شدن، قلب ها را می‌فشرد وعرق سردی به تن می‌نشاند. چشمانم را باز می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. آنجا که سیل جمعیت برای خاکسپاری آمده بودند، بعضی ها از شدت شلوغی نفس نفس می‌زدند ولی محکم می گفتند:«فدای سَرَت سردار» و بعد خلوت شدن کفش هایی را می‌دیدی که از فرط ازدحام، رها شده و صاحب نداشتند. نمی دانم! شاید شرط عشق همان بود که عاشقان کردند: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ؛ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى» معرفی کتاب بر مدار مزار به قلم فاطمه لشکری 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
2_144258126981318809.mp3
3.17M
روایت علیرضا خالقی راوی کتاب ( انقلاب رنگ ها) از حادثه حمله چماقداران رژیم پهلوی به بخش اطفال بیمارستان امام رضا در ۲۳ آذر ۱۳۵۷ گوینده: جواد جاویدی تدوین: فاطمه کرباس‌فروشان 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
آش نذری چرخی در بازارچه می‌زنم؛ برخلاف روزهای قبل که نگاه‌ها نگران و صورت‌ها غمگین بود، امشب خبر حمله‌ی موشکی ایران به اسرائیل کمی از آن‌همه غم و نگرانی را التیام داده و فروشندگان و مراجعه‌کنندگان سرحال‌تر هستند. ساعت‌های آخر است و بعضی غرفه‌ها مشغول جمع کردن وسایل‌شان هستند. به غرفه‌ی خوراکی‌ها میر‌سم و نگاهی به دور و بر می‌اندازم و دیدن دیگ آش، آه از نهادم بلند می‌کند. بخش زیادی از آش رشته هنوز به فروش نرفته و بازارچه خلوت و در حال تعطیلی است. می‌دانم که خوراکی‌های اضافه را خانم‌ها می‌خرند و در نهایت غرفه‌دار ضرر نمی‌کند اما چندان مایل نیستم فروشندگانی که پنجاه درصد سود فروش خود را به جبهه‌ی مقاومت اهدا می‌کنند، در خرید محصولات باقی‌مانده هم نقشی داشته باشند؛ حتی اگر اینکار را با میل خود انجام دهند. دست به کار می‌شوم و جلوی تک‌تک رهگذران را می‌گیرم و به آن‌ها آش تعارف می‌کنم. نمی‌دانم برای بازاریابی آش چه باید گفت؟! اما هرچه به ذهنم می‌رسد، می‌گویم: "بفرمایید آش تازه." یا "فقط یک کاسه میل کنید، مزه دستپخت مادربزرگ‌تون رو میده!" یا "حبوبات سرشار از مواد معدنی و ویتامین هستن، بفرمایید آش گرم و مقوی بخرید." همکارها می‌خندند اما چاره‌ای نیست، باید آش‌ها را تا قبل از تعطیلی بازارچه بفروشم. بالاخره خانمی جلو می‌آید و می‌پرسد: "چقدر آش دارین خانم؟" با شوق و ذوق جواب می‌دهم: " چقدر می‌برین؟" زن کمی این‌پا و آن پا می‌کند و بعد می‌گوید: " والا من که مسافرم. امشب حرکت می‌کنم که به نمازجمعه‌ی فردا برسم." در دل به سعادتش غبطه می‌خورم، اما پیداست که با وجود سفر پیش‌رو، مشتری آن‌همه آش نخواهد بود. نگاهی به ما می‌اندازد و حرفش را این‌طور ادامه می‌دهد که: "ولی هرچی آش مونده بده می‌برم." همگی تعجب کرده‌ایم. می‌پرسم: " مگه مسافر نیستید؟" جواب می‌دهد: "این‌ها رو امشب به عنوان نذری بین همسایه‌ها توزیع می‌کنم و بعد میرم سفر." به بنری که کمی آن‌طرف‌تر نصب شده و نماز جمعه فردا به امامت امام خامنه‌ای (م‌ض) را تبلیغ می‌کند نگاهی می‌اندازم و جمله‌ای که پایین آن هک شده چشمانم را از اشک شوق لبریز می‌کند: همه می‌آییم... روایت زینب سادات حسینی به قلم مریم سادات پرسته زاد ۲۴ آبان ۱۴۰۳ 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
جلسات ادامه پیدا خواهند کرد اواسط جلسه هستیم که خبر شهادت دبیرکل حزب‌الله، سید حسن نصرالله، رسماً تأیید می‌شود. دقایق اول به سکوت و بهت می‌گذرد و در ادامه آن‌ها که برون‌گراتر هستند شروع به گریه و مویه می‌کنند. لیوانم را برمی‌دارم و از اطاق جلسه بیرون می‌روم. پله‌ها را می‌گیرم و به سمت آبدارخانه می‌روم. لیوان را طوری با خشم در مشتم فشار می‌دهم که انگار او مقصر همه‌ی بدبختی‌هایم است. دلم می‌خواهد روی کابینت بکوبمش اما دلم برایش می‌سوزد! همه‌ی فکرها و تحلیل‌ها و چرا‌ها و چه‌ می‌شودها به مغزم حمله می‌کنند و توانم را در کسری از ثانیه به صفر می‌رسانند. روی سکویی که کنار آبدارخانه قرار دارد خودم را رها می‌کنم و به بخار گرم و موزونی که از سماور بزرگ حسینیه بیرون می‌آید چشم می‌دوزم. نمی‌دانم چند دقیقه در همان حال می‌مانم و بعد با یک لیوان آبجوش به اطاق جلسه برمی‌گردم. خانم‌ها کمی آرام‌تر شده‌اند و حالا فقط عده‌ای سر به زیر انداخته و آرام آرام اشک می‌ریزند. گلویی صاف می‌کنم تا نگاه‌ها را متوجه خود کنم و بعد از عرض تسلیت که دوباره عده‌ای را به گریه می‌اندازد، جلسه را پی می‌گیرم. بعد از پایان جلسه همراه چند نفر از خانم‌ها به حرم امام رضا (علیه‌السلام) مشرف می‌شویم و با تمام آن گریه‌ها و ضجه‌هایی که حقشان را ادا نکرده بودم پای نوحه‌ی حاج صادق آهنگران، بی‌حساب می‌شوم. بعد از حکم جهادی که از جانب ولی امر مسلمین برای یاری مظلومان فلسطین و لبنان ابلاغ می‌شود، کارها صورت جهادی می‌گیرد و بنا می‌شود هرکس تمایل داشت به صورت رایگان در دوره‌های تربیت مربی و جلسات تبیین حضور داشته باشد و فعالیت کند. دیدن نام چند تن از همکاران در لیست افرادی که برای کمک جهادی به جبهه‌ی مقاومت اعلام آمادگی کرده‌اند، حسابی متعجبم می‌کند. بعضی از آن‌ها که اغلب سر تعویق پرداخت‌ها و پایین بودن دستمزدها کلاه‌مان توی هم می‌رفت حالا آماده هستند رایگان فعالیت کنند! با خودم فکر می‌کنم تنها چیزی که در این چند روز در جبهه‌ی مقاومت تغییر کرده، حضور فیزیکی سید حسن نصرالله است. اما این‌طرف میدان چه قلب‌ها که مقلوب این ایدئولوژی شده و چه کارهایی که تا پیش از این بابت کمبود اعتبارات مالی روی زمین مانده بود، انجام شده و چه آدم‌ها که در میانه یا حتی آن‌طرف میدان ایستاده بودند و حالا این‌طرف و در جبهه‌ی مقاومت هستند. و برای بار هزارم حکمت شهادت آدم خوب‌های عالم را دوره می‌کنم: ورای همه‌ی تقصیرها و تحلیل‌ها، آن‌ها که حق تن و جهان ماده را به نیکی ادا کرده‌اند به شهادت می‌رسند تا در قالبی اثرگذارتر، کارآمدتر و جهان شمول‌تر به ادامه‌ی جهاد بپردازند. راویت زینب‌سادات حسینی به قلم مریم سادات پرسته زاد ۲۶ آذر ۱۴۰۳ 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
بانوی پای کار بعضی روزها فقط دو نفر می‌شدیم در نرم افزار قرار. چیزی در دلم گواهی می‌داد که باید پای کار ولی باشم. حضرت آقا در جنگ 33 روزه حزب الله توصیه به خواندن دعای جوشن صغیر کرده بودند و ما هم در گروه مادرانه تصمیم گرفتیم این دعا را با نیت پیروزی مردم فلسطین به مدت چهل روز بخوانیم. هر روز سر ساعت ده صبح در نرم افزار قرار انلاین می‌شدیم و دعا را قرائت می‌کردیم. به دختر پنج ساله‌ام توضیح داده بودم که در زمان قرائت دعا آرام باشد و صدایم نکند. با همین سن کمش متوجه شده بود و اگر هم می‌خواست داخل اتاق بیاید، در سکوت کنارم می‌نشست، چند دقیقه ای دعا را گوش می‌داد و می‌رفت. این چله خیر و برکات زیادی برایم داشت. من عادت دارم همیشه قبل از اینکه دعایی را بخوانم معنی آن را می‌خوانم. وقتی متن فارسی جوشن صغیر را خواندم دیدم که سراسر سپاسگزاری از پروردگار است و با خواندنش آرامش، نشاط و امیدواری به قلبم سرازیر شد. این روزها شکرگزاری شبانه و روزانه در گروه‌های مختلف مجازی مد شده است. بعضی‌ها مانند یک موضوع جدید و روشنفکرانه به آن نگاه می‌کنند. اما من معنای واقعی شکر را در این دعا دیدم. شکرگزاری عمیق و پر از معنا که هیچ کس نمی‌تواند به این زیبایی بیانش کند. در قسمتی از این دعا می‎‌خوانیم که خدایا چقدر از بندگان تو هستند که صبح و شب را با ترس و لرز و در حال فرار سپری می‌کنند، نه نجات پیدا می‌کنند، نه چاره‌ای دارند و نه خانه‌ای...اما من در آرامش و سلامتی از همه این بلاها دور هستم. انگار دعا برای حال این روزهای ما و مردم غزه بیان شده، آنها در جنگ هستند اما ما در امنیت و آسایش هستیم و باید خدا را شکر کنیم. اگر این مشکل برای ما پیش می‌آمد معلوم نبود چه سرنوشتی داشتیم. به هر حال از قدیم گفته اند: شکر نعمت، نعمتت افزون کند. روایت وجیهه توسلیان به قلم ثریا عودی عکس از فضای مجازی 27 آذر 1403 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei