eitaa logo
مشهد نامه
209 دنبال‌کننده
121 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ارسال روایت و ارتباط با ما: @mah_rafiei
مشاهده در ایتا
دانلود
مشهد نامه
آش همدلی به نظرم شبیه معجزه است. آشی که مواد اولیه‌اش حدود 3 میلیون تومان شده بود، توانست 11 میلیون به جبهه مقاومت کمک کند! تا به خودمان آمدیم دیدیم که با خانم‌ها در مسجد نشسته‌ایم دور زیرانداز چهارخانه‌ی بنفش و سبزی پاک می‌کنیم. ماجرا از آنجا شروع شد که در هیئت امنای مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) منطقه ایروان تصمیم گرفتیم آشی بپزیم و به نفع جبهه مقاومت در بهشت رضا بفروشیم. بعد از نماز مغرب در قسمت خواهران برنامه را اعلام کردیم. مثل همیشه خانم‌ها در این امر خیر شریک شدند و حدود 3 میلیون تومان پول جمع شد. یکی از خانم‌ها وسایل لازم مثل حبوبات و رشته و کشک و ... را خریداری کرد. از شب قبل تک تک حبوبات و مواد را پختیم و به دیگ اضافه کردیم. سبزی‌ها را خرد کردیم و پیازداغ هم درست کردیم. دیگ بزرگ را آب کردیم و در آشپزخانه مسجد روی اجاق گذاشتیم.بعد به خانه‌هایمان رفتیم و قرار گذاشتیم بعد از نماز صبح ادامه کا را شروع کنیم. بعد از اقامه نماز در مسجد، تا ساعت 10 مشغول بودیم. آخرین مرحله اضافه‌کردن رشته بود. رشته‎‌ها روی یک سینی بزرگ به سمت آش در حال جوش سر داده می‌شد و یکی از خواهرها دعای فرج را با صدای بلند قرائت می‌کرد و ما هم تکرار می‌کردیم. قبل از اذان آش آماده شده بود و آقایون دو تا دیگ آش را سوار وانت کردند. من و پنج تا از خواهرها با اسنپ برای توزیع رفتیم. طبق قانون، فروش محصول در آنجا ممنوع است اما خانم‌ها همه پادویی‌ها و نامه‌نگاری های لازم را انجام داده بود تا اجازه این کار را بگیرند. بعد از اینکه نماز ظهر را خواندیم، یک میز در قسمت حسینیه‌ی مزار شهدا برایمان قرار دادند و یک برگه هم از طرف ناحیه چاپ کرده بودند که روی آن نوشته بود:« آش همدلی، هزینه آش همدلی به نفع جبهه مقاومت.» خداراشکر استقبال خیلی خوبی شد. افراد تمام دور میز را گرفته بودند و مهلت کاسه کردن نمی‎دادند. برای هر کاسه آش 30 هزار تومان در نظر گرفته بودیم اما اکثرا چون به نفع جبهه مقاومت بود بیشتر از آن واریز می‌کردند و در مجموع از یک دیگ آش 80 نفره، توانستیم 11 میلیون به حساب جبهه مقاومت واریز کنیم. بعضی‌ها به قدری خوششان آمده بود که می‌گفتند هفته بعد هم بیایید. خودمان هم با دیدن این استقبال سر ذوق آمده بودیم و کل خستگی از تنمان در رفت. خیلی خدا را شکر می کنم که چنین مردم خوبی داریم. ما در زمان جنگ فریمان زندگی می‌کردیم و من حدود 11 سال داشتم. به یاد دارم که منزل خدابیامرز آقای خرم محل جمع‌آوری کمک‌ برای جبهه بود. خانه خیلی بزرگی داشت و آنجا با همسایه‌ها مربا درست می‌کردیم یا نان قاق می‌پختیم و داخل پلاستیک می‌گذاشتیم یا شال و کلاه می‌بافتیم و به جبهه ارسال می‌شد. روز رحلت امام خمینی، زمانی که ساعت 7 صبح از رادیو اعلام کردند که روح خدا به خدا پیوست، ما انگار عزیزترین کس خود را از دست داده بودیم و همه بلند فریاد می زدیم. در تشییع سید حسن نصراله هم که با خانواده در میدان بسیج در مراسم شرکت کردم، خیلی برایم سخت بود و حسم مانند زمان از دست دادن رهبرمان بود. حالا هم دلم می‌خواهد برای مردم مظلوم غزه و لبنان که در جنگ بوده اند و هنوز هم درگیر تبعات آن هستند هر کاری از دستم بر می آید انجام بدهم.‌ روایت فاطمه سادات عابد به قلم ثریا عودی ۲۶ اسفند ۱۴۰۳ 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱
مشهد نامه
قهرمان قصه‌ها 600 دست مشت کرده‌ی کوچک روی قلب‌ها نشسته بود و در آنِ واحد، صدای بلند «بر عهدت می‌مانیم» از میان جمعیت برخاست و به آسمان رفت. روز قبل از تشییع پیکر سید حسن نصرالله بود. با هماهنگی مسئولان مدرسه، من و دخترم برنامه آغاز شیفت را جلوی صف اجرا کردیم. ریحانه کلاس چهارمی من یک برگه در درست گرفته بود که پشت آن تصویر سید حسن نصرالله چاپ شده بود و با محکم‌ترین صدایی که تا بحال از او شنیده بودم می‌خواند: «ما در پناه آرامشی که امام عزیزمان با انقلاب اسلامی هدیه کرد، آرام گرفتیم و سیدحسن امتداد این امنیت و آرامش بود. او معنای ولایت را با همه وجود درک کرد و شد سنگر قلب‌های ناآرام. حال نوبت ماست که سنگر شویم. باید از هر خانه، هر مغازه و هر مدرسه نوای یاد و خاطره نصرالله به گوش برسد.» و بعد رو به جمعیت کرد و گفت: «وعده دیدارمان، فردا تجمع تشییع پیکر سیدحسن نصرالله» برای ایجاد شور و حال بیشتر در بچه‌ها، یک چالش هم برایشان داشتیم. از برنامه‌ای که دست را مشت می‌کنند و روی قلب می‌گذارند، بعد می‌آورند بالا و می‌گویند« انا علی العهد» الهام گرفتیم. منتها کمی تفاوت ایجاد کردیم تا برایشان هیجان‌انگیز باشد. به آنها گفتیم همه دست‌های مشت‌کرده را روی قلبتان بگذارید و بلند بگویید «بر عهدت می‌مانیم». لحظه‌ای بعد صدایشان در محوطه مدرسه و اطرافش طنین انداز شد. گوشه و کنار حیاط والدینی که بچه‌هایشان را تازه رسانده‌بودند را می‌دیدم. فرصت را غنیمت شمردم تا به شبهه‌ی شایع این روزها پاسخ دهم. البته که بچه‌های کلاس چهارم و پنجم وششمی هم درک و فهم بالایی دارند و می‌توانند بعدا این صحبت‌ها را درخانه برای والدینشان تعریف کنند. چون می‌دانستم که در مورد فاصله‌ای که بین فوت ایشان و مراسم تشییع اتفاق افتاد سوال دارند، برایشان توضیح دادم. گفتم: «ببینید سیدحسن نصرالله در تابوت چوبی در خاک به ودیعه گذاشته شده‌بود و ما در فقه شیعه این موضوع را داریم. مردم لبنان دوست داشتند تشییع اول شخص حزب الله را شرکت کنند ولی شرایط جنگ بود. بنابراین تصمیم بر این شد که بعد از جنگ این اتفاق بیفتد.» آنجا با واکنش‌هایی مواجه شدم و متوجه شدم که خیلی‌ها از مراسم تشییع خبر نداشتند. وقتی هم که خبر نداشته باشند برنامه‌ریزی هم نکرده و حضور پیدا نمی‌کنند. البته بحث ما فقط حضور پرشور و شرکت در مراسم نبود، بحث این بود که به این بهانه تشییع، سیدحسن نصرالله به عنوان یک قهرمان برای بچه‌ها شناخته بشود. اینکه حداقل از تلویزیون‌ مراسم تشییع لبنان را ببینند. همان طور که سوپرمن آمریکایی می‌آید برای اینها الگو می‌شود، حالا اگر قرار است قهرمان از یک ملت دیگر باشد، اینها باشند که زیر پرچم اسلام هستند. از جمله سیدحسن نصرالله که می‌تواند با داستان‌ها و رمان‌های ما تبدیل به قهرمان قصه‌هایشان شود. روایت ثریا عودی از مصاحبه با خانم عاطفه ذاکر 15 اسفند 1403 روایت بچه‌های 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱
🏴 سال‌روز ضربت خوردن امیرالمؤمنین حضرت امام علی علیه‌السلام تسلیت باد. 🤲 در اولین شب قدر، برای همه مردم عزیز ایران و تمام مسلمانان جهان، دعای خیر کنیم.
مسافری از فلسطین هفته قبل من هم مثل همکلاسی‌هایم منتظر بودم تا بفهمم ماجرا چیست. خانم‌معلم با یک عروسک دختر وارد کلاس شد. پیراهن دختر خیلی آشنا بود، سبز سفید قرمز و دامن مشکی داشت، یعنی پرچم فلسطین! من این پرچم را بارها دیده بودم، ولی طرح یک پیراهن واقعا قشنگ بود. خانم معلم لبخند زد و گفت: «آروم باشین تا براتون توضیح بدم.» این دختر یتیم فلسطینی هست، قراره از امروز هر کس دختر خوبی باشه از دختر مراقبت کنه! چند نفر بلند اعتراض کردند: خانم اگه نوبت ما نرسید چی؟ ولی من تو فکر بودم، به عروسک زل زدم و با خودم گفتم: «کاش زودتر بیاد پیش من! شاید بتونم اینجوری به فلسطینی‌ها کمک کنم.» ما اسم عروسک را شکوفه گذاشتیم، خیلی ناز بود! امروز خانم‌معلم بعد از زنگ تفریح وارد کلاس شد و بلافاصله گفت: «قراره ظهر شکوفه‌‌جون با پریا بره.» واقعا نمی‌دانستم چه بگویم. فکرش را نمی‌کردم من امروز بخواهم مهمان دوست‌داشتنی داشته باشم. دلم نمی‌خواست شکوفه در خانه تنها بماند، قرار بود من از او مراقبت کنم! نباید حس تنهایی می‌چشید و یا نگران می‌شد. وقتی قرار شد عصر برویم بیرون و شب هم خانه‌ی مادرجون باشیم، پس شکوفه هم با ما آمد. در راه بودیم که پیام دادند مدرسه‌ها تعطیل شده! خیلی خوشحال شدم! چون یک روز دیگر هم می‌توانستم با شکوفه باشم. مامان گفت: «خانم معلمتون پیام داده که عروسک رو باید با اسنپ برگردونیم.» جواب من محکم بود: «نه لطفاً!» مامان خداروشکر با نظرم موافقت کرد. در لحظه با خودم فکر کردم: اگه راننده مطمئن نباشه چی؟ اگه تو راه صدمه‌ای ببینه؟ وای اصلا! وقتی به خانه مادرجون رسیدیم جریان شکوفه را برای همه تعریف کردم. ما با هم حسابی دوست شدیم! با اینکه شکوفه دختر فلسطینی بود اصلا احساس غریبی با او نکردم. روایت پریا پایدار به قلم کوثر نصرتی 2 فروردین 1404 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱
روز آزادی « تویِ خانهٔ‌ما هیچ وقت حرف از سیاست نبود. فقط گاهی آقا جانم خیلی آهسته حرف‌هایی با مادرم می‌زد و تمام تلاشش را می‌کرد که کسی نشود. ولی گوشِ من تیز تر از این حرفها بود!» خاطراتِ شفاهی خانم اقدس حسینیان، روزگارانی که در جمع گروهِ شهید فرودی بودند تا خانه‌دار شدنش با پستی بلندی‌های زندگی. گاهی اوقات از شدتِ سخت بودن قلبِ آدم می‌شکند و می‌خواهد برگردد به آنجایی که صدایِ زنان تا قبل انقلاب شنیده نمی‌شود و با شعار روز آزادی زنان در هفدهم دی ماه ۱۳۵۶ مشهد شور می‌گیرد. این بانو همراه دیگر دوستانش عملیاتِ چریکی را رقم می‌زند، دستِ آخر، دستگیر می‌شود و کلمه‌ای به زبان نمی‌آورد تا هم‌قسمانش لو نروند! داستانِ او تنها به قبل انقلاب ختم نمی‌شود، حتی بعد از آن با روی کار آمدن جهاد سازندگی پایِ کار مرز و بوم خود می‌رود و دستیگری محرومان می‌کند. خستگی ناپذیری‌اش او را محصور در خانه نمی‌کند اما با مرور اهدافش به این نتیجه می‌رسد:« دلم می‌خواست همهٔ چیزهای خوبی را که تویِ زندی یاد گرفته بودم به بچه‌ها منتقل کنم. دوست داشتم دین‌دار بارشان بیاورم. راهِ سختی در پیش داشتم. این مرحله را هم یک جور امتحان می‌دانستم که اصلا قابل مقایسه با مراحلِ قبل نبود.» معرفی کتاب خانه دار مبارز به قلم مائده اصغری 5 فروردین 1404 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱
نشانه گیری به معلم‌ها اعلام کردیم یادشان نرود به بچه‌ها بگویند موشک بسازند! دختران کلاس پنجمی و ششمی ها در دو رنگ هنر، کاریکاتور نتانیاهو را با بینی چین‌خورده و چشمان ریز عصبانی کشیده بودند. نمی‌شد کاری نکنیم! اگر برنامه‌ای اجرا می‌کردیم حس شیرین وعده‌ صادق۲ تا چندین و چند سال بعد در ذهن بچه‌ها نقش می‌بست. زنگ خورد و از کلاس اول تا ششم داخل حیاط جمع شدند. قرار بود سر صف برایشان صحبت کنم. فایل های ذهنم را بالا و پایین می‌کردم، از چه بگویم که متوجه شوند؟ چقدر بگویم تا خسته نشوند؟ از کجا شروع کنم؟ دلم می‌خواست با تمام وجود برایشان بگویم. چفیه‌ام را دور سرم مثل گروه رضوان بستم، بچه ها شور بیشتری گرفتند. بدون اینکه حرفی بزنم، پشت سرهم چفیه‌ها را از روی دوششان برداشتند تا دور سر ببندند. - الله اکبر! فقط چشم‌هایشان دیده میشد و مشت های باشتابشان. - بچه ها ما زیاد زیارت عاشورا خوندیم، وقتی می‌رسیم به انی سلمُّ لِمَن سالمکم و حَربُّ لمن حاربکم دوستیم با دوستای شما دشمنیم با دشمنای شما دلم می‌خواست آنقدر بلند بگویم که همه دوستان و دشمنان بشنوند. حالا دور هم جمع شدیم که همین را اعلام کنیم! بگیم ماهم دوستدار شماییم! از اسرائیل از این دشمن بیزار بیزاریم! و تکبیر می‌دهم - مرگ بر اسرائیل بچه ها چنان با صدای بلند تکرار کردند که احتمالا تمام همسایه‌ها شنیدند. سرود سلام فرمانده را پخش کردیم، از اولی های ریزه میزه تا ششمی‌هایی که دیگر هم قد معلمانشان شدند، هماهنگ تکرار می‌کردند. یک کلاس اولی بامزه جلو آمد. عینکش را روی صورتش صاف کرد و گفت: - خانوم خانوم میشه چفیه‌ مو دقیقا همینجوری برام ببندی؟ خیلی کیف داره! لبخندی زدم. - چشم در دل گفتم: آره واقعا خیلی کیف داره.. موشک‌هایشان را به سمت نتانیاهو پرت کردند و شعار دادند. چند نفری موشکشان به سیبل نخورد و افتاد، دوباره آنرا برداشتند و با دقت بیشتر نشانه‌گیری کردند. با تمام وجود برایشان آرزو کردم: همیشه نشانه‌گیری درستی داشته باشند! روایت وحیده محمودی معاون دبستان به قلم کوثر نصرتی 8 فروردین 1404 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱
نور امید احوال سنگینی داشتم، ذهنم درگیر بود که چشمم افتاد به پروفایل دوستم.ه تا به حال عکس های زیادی دیده‌ام؛ اما این یکی نمی‌دانم چه جنسی داشت! حتی فکر می‌کنم عکاسش هوش مصنوعی بود؛ یعنی شخصیت‌ها زنده نبودند. اما عکس واقعیت را نشان می‌داد، شاید آنقدر واقعی که بتوانم بگویم نماد مردم غزه را نشان می‌دهد، شاید آنقدر واقعی که بشود گفت می‌توان هزاران درس از دلش بیرون کشید. دوباره به لبخند تک تکشان زل زدم، خاک‌های سیاه روی صورتشان نمی‌گذاشت بفهمم صورتشان سفید است یا گندمی یا سبزه..چشمانشان شبیه الماس‌هایی که زیر گردوغبار رفته‌اند، می‌درخشید‌. پسرک پرچم فلسطین را محکم به دست گرفته بود. یادم رفت که قبل از دیدن عکس به چه فکر می‌کردم؛ حالا من بودم و نور امیدی که در چشمان بچه ها دیدم. احساس می‌کردم هیچ عذری برای تلاش نکردن و ناامید شدن ندارم. حالا هر زمان کم می‌آورم دوباره عکس را باز می‌کنم و به هر کدامشان نگاه می‌کنم..به دستان محکم و خاکی. به قلم میم. الف 9 فروردین 1403 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱
عید سعید فطر مبارک🌱
هم‌قدم با نیت روز به روز آمار فوت‌شدگان کرونا بالا می‌رفت، سرتیتر خبرها هر چه بود مرتبط می‌شد با این ویروس کوچکی که بدجور حمله‌ور شده بود! دوست نداشتم فقط آمار را بشنوم و نچ‌نچ کنم، دلم می‌خواست کمکی کرده باشم. یکی از همان روزها گوشی‌ را چک می‌کردم که اطلاعیه‌‌ای دیدم؛ یک گروه به صورت جهادی برای کار در غسالخانه داوطلب شده بودند. به قدری وضعیت ناجور و ناجوانمرد بود که نیاز به نیروی غسال جهادی پیدا کردیم. فکری به سرم زد، منم می‌توانستم داوطلب شوم! مطرح کردم، اما همسرم اصلا موافق نبود. راه دیگری به ذهنم رسید، کمک به پرستارها! نگذاشتم فاصله شود، پیگیری کردم تا در دوره های تزریقات هلال احمر شرکت کنم. با تکمیل دوره، خوشبختانه آمار فوت‌شدگان کمتر و متاسفانه توفیق رفتن به بیمارستان برای کمک از من سلب شد. زمان گذشت و گذشت تا این‌بار ویروسِ اسرائیل به لبنان حمله کرد. پیام اعزام هلال‌احمر را دیدم، به مقصد لبنان! من آماده‌ام برای رفتن! آن زمان که دوره رفتم، فکر می‌کردم قرار است دربرابر دشمن کرونا بایستم ولی حالا ان شاالله در برابر دشمنی دیگر. از خوشحالی فکرش هم لبخند زدم. کمی نگرانی داشتم، اگر همسرم بفهمد و مخالف باشد چه؟ توکل کردم و ثبت نام اینترنتی انجام دادم، قرار بود پیامک بزنند و برای مراحل بعد خبر دهند. پیامکی نیامد. پیگیری ها جوابی نداشت، از طریق بسیج ثبت‌نام کردم، گفتند تماس می‌گیرند. تماسی نگرفتند. خیلی منتظر بودم، اما قسمتم نشد. ولی راستش خیالم کمی راحت که تلاشی کردم، هرچند به صورتی که می‌خواستم عملی نشد! .. مصاحبه که تمام شد، به این احساس خوب غبطه خوردم. شبیه معجزه است! حتی آماده‌سازی برای بعضی از کارهایی که به تحقق هم نمی‌رسد، احساس خوبی منتقل می‌کند. ثواب کار خیر را زودتر می‌دهند.. امام جواد(ع): اَلقَصدُ الیَ اللهِ تَعالی بِالقُلوبِ اَبلغُ مِن اِتعابِ الجَوارِحِ بِالأعمال. نیت و اهداف باطنی انسان زودتر از اعمال بدنی او به پیشگاه خداوند متعال می‌رسد. (بحار، ج ٧٨، ص ٣٦٤) روایت ب.ن به قلم کوثر نصرتی 15 فروردین 1404 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱
بعد هر سختی آسانی‌ست! شرایط سختی داشتیم. لبنان شلوغ بود و به هر کجا که می‌خواستیم برویم ما را برمی‌گرداندند. پنج شش روز که هیچ کاری نتوانستیم انجام دهیم. فقط حرص خوردیم از اینکه به منطقه راه‌مان نمی‌دادند و ما را برمی‌گرداندند. در رفت و آمد بودیم. بعد از چند روز اضطراب‌ها کاهش پیدا کرد. کم‌کم باهم آشنا شدیم. بعضی‌ها برای تهیه بلیط حساب هایشان را خالی کرده بودند.حتی کسانی بودند که بلیط برگشت نداشتند و‌ همین طور هیچ پولی. شبی که تعداد زیادی در مسجدی خوابیدیم با کسی آشنا شدیم که مثل بقیه هشتش گرو نُه نبود‌. می‌گفت کارش بساز و بفروش است. برخی در بین جماعت سرشان داغ بود و در فکر کارِ نظامی. بعضی‌ها هم در فکرِ کارِ جهادی بودند، اما این آقای بساز بفروش زودتر از همه وارد عمل شد و دم دستی ترین کاری که پیش آمد را شروع کرد.‌آنجا هرکسی بلیط نداشت برایش تهیه می‌کرد. هر کمکِ مالی دیگری هم نیاز بود پیش می‌افتاد و شد سوژه مستند ما. روایت محمد مهدی خالقی از حضورش در لبنان به قلم مائده اصغری 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱