۱۸ اسفند
مشهد نامه
کارگزاران کوچک خدا
همین که بسته پاستیل را در دست شهرزاد پنج سالهام میگذارم میپرسد: «مامان اینا اسرائیلی نیست؟» از روزی که با محصولات اسرائیلی آشنا شدهایم خیلی حساس شده، قبلا عاشق دنت بود و هرماه یکی دو تا برایش میخریدم. اما حالا اصلا لب نمیزند.
میدانم که دل کندن از این خوراکی موردعلاقه چقدر برایش دشوار بوده است. حتما اگر گروه مادرانه نبود، باید سختی زیادی میکشیدم تا به دخترم بفهمانم که دنت تحت لیسانس اسرائیل است و بخشی از سود آن بمب میشود روی سر کودکان غزه. گروه مادرانه خوبیش این است که باید حتما بچهها در آن حضور داشته باشند. برعکس بعضی جاها که حضور کودکان را مزاحمت میدانند.
برای شهرزاد این فهم عمیق آن روزی ایجاد شد که در هیئت ماهانهمان بحث کالاهای اسرائیلی را مطرح کردیم و از همه خواستیم نظرشان را بگویند. بعضیها باور نداشتند و میگفتند که این حرفها کار شرکت رقیب است. برایشان توضیح میدادیم که این تحقیق از منابع موثق انجام شده و پیشینه این شرکتها کامل بررسی شده است. بنری هم تحت عنوان تحریم کالاهای اسرائیلی چاپ کرده بودیم که در آن تصاویر محصولات تحت لیسانس اسرائیل چاپ شده بود.
وقتی بنر را دست به دست چرخاندیم، واکنشهای متفاومتی دیدیم :« ای وای من از اول خونهداریم دارم پرسیل استفاده میکنم.» یا « دستهای من فقط با پریل عادت داره». بعضی هم تعجب کرده بودند که محصولات معروفی مثل پوشک مولفیکس و ببم و حتی بعضی شیرخشکها جزو این دسته است. عدهای هم غصه میخوردند که این همه مدت بی خبر بودهاند و ناخواسته به اسرائیل کمک کردهاند.
همانجا با مادرها قرار گذاشتیم که هر کس تابحال از محصولات تحت لیسانس اسراییل خریده، پوکه خالی آن را بیاورد زمین خالی کنار مسجد تا همه را آتش بزنیم. همه به خانه رفتیم و وسایلی که جزو این دسته بود جدا کردیم. موقع اذان ظهر بود که حدود ده تا از مادرها با 7 ، 8 تا بچه روی زمین خالی ایستاده بودند. صدای اذان از مسجد پخش میشد و مردمی که از آنجا عبور میکردند توجهشان به سمت ما جلب میشد. پوکه خمیر دندان سیگنال، دستمال کاغذی تنو، پاپیون، پوشک مولفیکس و بقیه چیزها را روی هم انداختیم. آخر هم تصویر پرچم اسرائیل را گذاشتیم و آتش زدیم. بچه ها که عاشق آتشبازی هستند با دیدن شعلههای آن حسابی ذوق میکردند و پشت هم شعار مرگ بر اسرائیل سر میدادند. سخنرانی لازم نبود. بچهها با چشمهای خودشان دیدند که ظلم را تحریم کردیم و اسرائیل دود شد و به هوا رفت. بعد از آن هم برای نماز به مسجد رفتیم.
هنوز درزمینه تبیین این مساله بعضی از اطرافیانم را نتوانستهام قانع کنم. وقتی میبینم با وجود اینکه میدانند باز هم اهمیت نمیدهند دیگر چیزی نمیگویم تا دعوا و بحث پیش نیاید. اما بچههایم با عمق وجودشان باور کردهاند و فطرتشان نمیپذیرد که کسی بخواهد به کودکی مثل خودشان ظلم کند. برای همین هر جا ببینند میگویند. چند روز پیش برای ناهار منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. سر سفره نشسته بودیم که شهرزاد به سمت کوکاکولا اشاره کرد و خطاب به صاحبخانه گفت:« شرکت این نوشابهها به اسرائیل کمک میکنه که بمب بسازن و بریزن رو سر بچههای غزه، ما نباید از این نوشابهها بخوریم.» و جواب شنید که «نه دخترم ازین حرفا نزن...»
انگار این افراد خودشان را به خواب زدهاند. به هر حال شهرزاد این روزها یکی از کارگزاران کوچک خدا شده که هر جا میرود تلاش میکند تلنگری به فطرتها بزند. امیدوارم روزی بتواند بیدارشان کند.
روایت ثریا عودی از مصاحبه با وجیهه توسلیان
۱۷ اسفند ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۱۸ اسفند
۲۲ اسفند
مشهد نامه
نخ تسبیح
ذهنم دنبال ایده میگشت. اما حیفم میآمد از گفتگوهای زنانه و مادرانه جمع جا بمانم. بعد از هفتهشت جلسه که محفل گوهرشاد تشکیل میشد بالاخره آن روز دلم را زدم به دریا و دختر و پسر قدونیمقدم را با خودم همراه کردم تا بروم برای تولید محصول به نفع مقاومت دستی برسانم. همانطور که روبانها را پیچ و خم میدادیم و هر کدام هنرمان را رو میکردیم حرف هم میزدیم. بعضی از اعضای جمع، دوستان زمان دانشجوییام بودند که در بسیج کنار هم فعالیتهای زیادی انجام میدادیم. حالا هم برای کمک به مقاومت جمع شده بودیم. خانم های دیگری هم حضور داشتند. بعضی را میشناختم و بعضی را نه.
یک تل دخترانه صورتی را آماده کردم و گذاشتم کنار گیره موهای پاپیونی. به هنرها و تواناییهای خودم فکر میکردم. رو برگرداندم سمت دوستی که مسئول محفل بود و گفتم کیک هم خوبه؟ خونه من که اومدین کیک درست کنیم. میدانستم این جملهام یعنی تایید اینکه چند هفته بعد گروه محفل در خانه من جمع میشوند. آن هم با میهمانهایی که قطعا بعضی هایشان را نمیشناختم. اما همان یک ساعتی که آنجا بودم دیدم که چقدر همه باهم راحتیم ، خط اتصالی ما را به هم پیوند میداد. مثل یک نخ نامرئی که دانههای تسبیح را کنار هم نگه میدارد. از همان روز تصمیم گرفتم بقیه جلسات را هر طور شده شرکت کنم. دختر و پسر چهار و پنج سالهام را هم مثل دوتا جوجه دنبال سر خودم راه میانداختم و میرفتیم برای تولید محصول به نفع مقاومت.
سخت بود، اما وقتی صحنههای فیلم بازمانده را یادم میآمد، و آن نوزادی که پدر و مادرش را از دست داد، میدیدم این سختیها که چیزی نیست در مقابل مظلومیت مردم فلسطین. وقتی یاد شهید محمد الدوره کوچک میافتادم که خود را کنار پدرش مچاله کرده بود تا در تیررس دشمن نباشد قلبم به درد میآمد و میدیدم سختی من و بچه هایم میارزد به اینکه بچههای فلسطین و لبنان اندکی کمتر رنج بکشند.
روایت صهبا رجایی از شرکت در محفل گوهرشاد به قلم فهیمه فرشتیان
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۲۲ اسفند
۲۶ اسفند
مشهد نامه
آش همدلی
به نظرم شبیه معجزه است. آشی که مواد اولیهاش حدود 3 میلیون تومان شده بود، توانست 11 میلیون به جبهه مقاومت کمک کند!
تا به خودمان آمدیم دیدیم که با خانمها در مسجد نشستهایم دور زیرانداز چهارخانهی بنفش و سبزی پاک میکنیم. ماجرا از آنجا شروع شد که در هیئت امنای مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) منطقه ایروان تصمیم گرفتیم آشی بپزیم و به نفع جبهه مقاومت در بهشت رضا بفروشیم. بعد از نماز مغرب در قسمت خواهران برنامه را اعلام کردیم. مثل همیشه خانمها در این امر خیر شریک شدند و حدود 3 میلیون تومان پول جمع شد.
یکی از خانمها وسایل لازم مثل حبوبات و رشته و کشک و ... را خریداری کرد.
از شب قبل تک تک حبوبات و مواد را پختیم و به دیگ اضافه کردیم. سبزیها را خرد کردیم و پیازداغ هم درست کردیم. دیگ بزرگ را آب کردیم و در آشپزخانه مسجد روی اجاق گذاشتیم.بعد به خانههایمان رفتیم و قرار گذاشتیم بعد از نماز صبح ادامه کا را شروع کنیم.
بعد از اقامه نماز در مسجد، تا ساعت 10 مشغول بودیم. آخرین مرحله اضافهکردن رشته بود. رشتهها روی یک سینی بزرگ به سمت آش در حال جوش سر داده میشد و یکی از خواهرها دعای فرج را با صدای بلند قرائت میکرد و ما هم تکرار میکردیم.
قبل از اذان آش آماده شده بود و آقایون دو تا دیگ آش را سوار وانت کردند. من و پنج تا از خواهرها با اسنپ برای توزیع رفتیم. طبق قانون، فروش محصول در آنجا ممنوع است اما خانمها همه پادوییها و نامهنگاری های لازم را انجام داده بود تا اجازه این کار را بگیرند. بعد از اینکه نماز ظهر را خواندیم، یک میز در قسمت حسینیهی مزار شهدا برایمان قرار دادند و یک برگه هم از طرف ناحیه چاپ کرده بودند که روی آن نوشته بود:« آش همدلی، هزینه آش همدلی به نفع جبهه مقاومت.»
خداراشکر استقبال خیلی خوبی شد. افراد تمام دور میز را گرفته بودند و مهلت کاسه کردن نمیدادند. برای هر کاسه آش 30 هزار تومان در نظر گرفته بودیم اما اکثرا چون به نفع جبهه مقاومت بود بیشتر از آن واریز میکردند و در مجموع از یک دیگ آش 80 نفره، توانستیم 11 میلیون به حساب جبهه مقاومت واریز کنیم.
بعضیها به قدری خوششان آمده بود که میگفتند هفته بعد هم بیایید. خودمان هم با دیدن این استقبال سر ذوق آمده بودیم و کل خستگی از تنمان در رفت. خیلی خدا را شکر می کنم که چنین مردم خوبی داریم.
ما در زمان جنگ فریمان زندگی میکردیم و من حدود 11 سال داشتم. به یاد دارم که منزل خدابیامرز آقای خرم محل جمعآوری کمک برای جبهه بود. خانه خیلی بزرگی داشت و آنجا با همسایهها مربا درست میکردیم یا نان قاق میپختیم و داخل پلاستیک میگذاشتیم یا شال و کلاه میبافتیم و به جبهه ارسال میشد.
روز رحلت امام خمینی، زمانی که ساعت 7 صبح از رادیو اعلام کردند که روح خدا به خدا پیوست، ما انگار عزیزترین کس خود را از دست داده بودیم و همه بلند فریاد می زدیم. در تشییع سید حسن نصراله هم که با خانواده در میدان بسیج در مراسم شرکت کردم، خیلی برایم سخت بود و حسم مانند زمان از دست دادن رهبرمان بود. حالا هم دلم میخواهد برای مردم مظلوم غزه و لبنان که در جنگ بوده اند و هنوز هم درگیر تبعات آن هستند هر کاری از دستم بر می آید انجام بدهم.
روایت فاطمه سادات عابد به قلم ثریا عودی
۲۶ اسفند ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۲۶ اسفند
۲۹ اسفند
مشهد نامه
قهرمان قصهها
600 دست مشت کردهی کوچک روی قلبها نشسته بود و در آنِ واحد، صدای بلند «بر عهدت میمانیم» از میان جمعیت برخاست و به آسمان رفت.
روز قبل از تشییع پیکر سید حسن نصرالله بود. با هماهنگی مسئولان مدرسه، من و دخترم برنامه آغاز شیفت را جلوی صف اجرا کردیم. ریحانه کلاس چهارمی من یک برگه در درست گرفته بود که پشت آن تصویر سید حسن نصرالله چاپ شده بود و با محکمترین صدایی که تا بحال از او شنیده بودم میخواند:
«ما در پناه آرامشی که امام عزیزمان با انقلاب اسلامی هدیه کرد، آرام گرفتیم و سیدحسن امتداد این امنیت و آرامش بود. او معنای ولایت را با همه وجود درک کرد و شد سنگر قلبهای ناآرام.
حال نوبت ماست که سنگر شویم. باید از هر خانه، هر مغازه و هر مدرسه نوای یاد و خاطره نصرالله به گوش برسد.»
و بعد رو به جمعیت کرد و گفت: «وعده دیدارمان، فردا تجمع تشییع پیکر سیدحسن نصرالله»
برای ایجاد شور و حال بیشتر در بچهها، یک چالش هم برایشان داشتیم. از برنامهای که دست را مشت میکنند و روی قلب میگذارند، بعد میآورند بالا و میگویند« انا علی العهد» الهام گرفتیم. منتها کمی تفاوت ایجاد کردیم تا برایشان هیجانانگیز باشد. به آنها گفتیم همه دستهای مشتکرده را روی قلبتان بگذارید و بلند بگویید «بر عهدت میمانیم». لحظهای بعد صدایشان در محوطه مدرسه و اطرافش طنین انداز شد.
گوشه و کنار حیاط والدینی که بچههایشان را تازه رساندهبودند را میدیدم. فرصت را غنیمت شمردم تا به شبههی شایع این روزها پاسخ دهم. البته که بچههای کلاس چهارم و پنجم وششمی هم درک و فهم بالایی دارند و میتوانند بعدا این صحبتها را درخانه برای والدینشان تعریف کنند.
چون میدانستم که در مورد فاصلهای که بین فوت ایشان و مراسم تشییع اتفاق افتاد سوال دارند، برایشان توضیح دادم. گفتم: «ببینید سیدحسن نصرالله در تابوت چوبی در خاک به ودیعه گذاشته شدهبود و ما در فقه شیعه این موضوع را داریم. مردم لبنان دوست داشتند تشییع اول شخص حزب الله را شرکت کنند ولی شرایط جنگ بود. بنابراین تصمیم بر این شد که بعد از جنگ این اتفاق بیفتد.»
آنجا با واکنشهایی مواجه شدم و متوجه شدم که خیلیها از مراسم تشییع خبر نداشتند. وقتی هم که خبر نداشته باشند برنامهریزی هم نکرده و حضور پیدا نمیکنند. البته بحث ما فقط حضور پرشور و شرکت در مراسم نبود، بحث این بود که به این بهانه تشییع، سیدحسن نصرالله به عنوان یک قهرمان برای بچهها شناخته بشود.
اینکه حداقل از تلویزیون مراسم تشییع لبنان را ببینند. همان طور که سوپرمن آمریکایی میآید برای اینها الگو میشود، حالا اگر قرار است قهرمان از یک ملت دیگر باشد، اینها باشند که زیر پرچم اسلام هستند. از جمله سیدحسن نصرالله که میتواند با داستانها و رمانهای ما تبدیل به قهرمان قصههایشان شود.
روایت ثریا عودی از مصاحبه با خانم عاطفه ذاکر
15 اسفند 1403
روایت بچههای #مادرانهمشهد
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۲۹ اسفند
۲۹ اسفند
مسافری از فلسطین
هفته قبل من هم مثل همکلاسیهایم منتظر بودم تا بفهمم ماجرا چیست.
خانممعلم با یک عروسک دختر وارد کلاس شد.
پیراهن دختر خیلی آشنا بود، سبز سفید قرمز و دامن مشکی داشت، یعنی پرچم فلسطین!
من این پرچم را بارها دیده بودم، ولی طرح یک پیراهن واقعا قشنگ بود.
خانم معلم لبخند زد و گفت:
«آروم باشین تا براتون توضیح بدم.»
این دختر یتیم فلسطینی هست، قراره از امروز هر کس دختر خوبی باشه از دختر مراقبت کنه!
چند نفر بلند اعتراض کردند: خانم اگه نوبت ما نرسید چی؟
ولی من تو فکر بودم، به عروسک زل زدم و با خودم گفتم: «کاش زودتر بیاد پیش من! شاید بتونم اینجوری به فلسطینیها کمک کنم.»
ما اسم عروسک را شکوفه گذاشتیم، خیلی ناز بود!
امروز خانممعلم بعد از زنگ تفریح وارد کلاس شد و بلافاصله گفت: «قراره ظهر شکوفهجون با پریا بره.»
واقعا نمیدانستم چه بگویم. فکرش را نمیکردم من امروز بخواهم مهمان دوستداشتنی داشته باشم.
دلم نمیخواست شکوفه در خانه تنها بماند، قرار بود من از او مراقبت کنم! نباید حس تنهایی میچشید و یا نگران میشد.
وقتی قرار شد عصر برویم بیرون و شب هم خانهی مادرجون باشیم، پس شکوفه هم با ما آمد.
در راه بودیم که پیام دادند مدرسهها تعطیل شده! خیلی خوشحال شدم! چون یک روز دیگر هم میتوانستم با شکوفه باشم.
مامان گفت: «خانم معلمتون پیام داده که عروسک رو باید با اسنپ برگردونیم.»
جواب من محکم بود: «نه لطفاً!»
مامان خداروشکر با نظرم موافقت کرد.
در لحظه با خودم فکر کردم: اگه راننده مطمئن نباشه چی؟ اگه تو راه صدمهای ببینه؟ وای اصلا!
وقتی به خانه مادرجون رسیدیم جریان شکوفه را برای همه تعریف کردم.
ما با هم حسابی دوست شدیم! با اینکه شکوفه دختر فلسطینی بود اصلا احساس غریبی با او نکردم.
روایت پریا پایدار به قلم کوثر نصرتی
2 فروردین 1404
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۲ فروردین
روز آزادی
« تویِ خانهٔما هیچ وقت حرف از سیاست نبود. فقط گاهی آقا جانم خیلی آهسته حرفهایی با مادرم میزد و تمام تلاشش را میکرد که کسی نشود. ولی گوشِ من تیز تر از این حرفها بود!»
خاطراتِ شفاهی خانم اقدس حسینیان، روزگارانی که در جمع گروهِ شهید فرودی بودند تا خانهدار شدنش با پستی بلندیهای زندگی. گاهی اوقات از شدتِ سخت بودن قلبِ آدم میشکند و میخواهد برگردد به آنجایی که صدایِ زنان تا قبل انقلاب شنیده نمیشود و با شعار روز آزادی زنان در هفدهم دی ماه ۱۳۵۶ مشهد شور میگیرد. این بانو همراه دیگر دوستانش عملیاتِ چریکی را رقم میزند، دستِ آخر، دستگیر میشود و کلمهای به زبان نمیآورد تا همقسمانش لو نروند! داستانِ او تنها به قبل انقلاب ختم نمیشود، حتی بعد از آن با روی کار آمدن جهاد سازندگی پایِ کار مرز و بوم خود میرود و دستیگری محرومان میکند. خستگی ناپذیریاش او را محصور در خانه نمیکند اما با مرور اهدافش به این نتیجه میرسد:« دلم میخواست همهٔ چیزهای خوبی را که تویِ زندی یاد گرفته بودم به بچهها منتقل کنم. دوست داشتم دیندار بارشان بیاورم. راهِ سختی در پیش داشتم. این مرحله را هم یک جور امتحان میدانستم که اصلا قابل مقایسه با مراحلِ قبل نبود.»
معرفی کتاب خانه دار مبارز به قلم مائده اصغری
5 فروردین 1404
#معرفی_کتاب
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۵ فروردین