آش نذری
چرخی در بازارچه میزنم؛ برخلاف روزهای قبل که نگاهها نگران و صورتها غمگین بود، امشب خبر حملهی موشکی ایران به اسرائیل کمی از آنهمه غم و نگرانی را التیام داده و فروشندگان و مراجعهکنندگان سرحالتر هستند.
ساعتهای آخر است و بعضی غرفهها مشغول جمع کردن وسایلشان هستند. به غرفهی خوراکیها میرسم و نگاهی به دور و بر میاندازم و دیدن دیگ آش، آه از نهادم بلند میکند. بخش زیادی از آش رشته هنوز به فروش نرفته و بازارچه خلوت و در حال تعطیلی است. میدانم که خوراکیهای اضافه را خانمها میخرند و در نهایت غرفهدار ضرر نمیکند اما چندان مایل نیستم فروشندگانی که پنجاه درصد سود فروش خود را به جبههی مقاومت اهدا میکنند، در خرید محصولات باقیمانده هم نقشی داشته باشند؛ حتی اگر اینکار را با میل خود انجام دهند.
دست به کار میشوم و جلوی تکتک رهگذران را میگیرم و به آنها آش تعارف میکنم.
نمیدانم برای بازاریابی آش چه باید گفت؟! اما هرچه به ذهنم میرسد، میگویم: "بفرمایید آش تازه." یا "فقط یک کاسه میل کنید، مزه دستپخت مادربزرگتون رو میده!" یا "حبوبات سرشار از مواد معدنی و ویتامین هستن، بفرمایید آش گرم و مقوی بخرید."
همکارها میخندند اما چارهای نیست، باید آشها را تا قبل از تعطیلی بازارچه بفروشم.
بالاخره خانمی جلو میآید و میپرسد: "چقدر آش دارین خانم؟"
با شوق و ذوق جواب میدهم: " چقدر میبرین؟"
زن کمی اینپا و آن پا میکند و بعد میگوید: " والا من که مسافرم. امشب حرکت میکنم که به نمازجمعهی فردا برسم."
در دل به سعادتش غبطه میخورم، اما پیداست که با وجود سفر پیشرو، مشتری آنهمه آش نخواهد بود.
نگاهی به ما میاندازد و حرفش را اینطور ادامه میدهد که: "ولی هرچی آش مونده بده میبرم."
همگی تعجب کردهایم. میپرسم: " مگه مسافر نیستید؟"
جواب میدهد: "اینها رو امشب به عنوان نذری بین همسایهها توزیع میکنم و بعد میرم سفر."
به بنری که کمی آنطرفتر نصب شده و نماز جمعه فردا به امامت امام خامنهای (مض) را تبلیغ میکند نگاهی میاندازم و جملهای که پایین آن هک شده چشمانم را از اشک شوق لبریز میکند: همه میآییم...
روایت زینب سادات حسینی به قلم مریم سادات پرسته زاد
۲۴ آبان ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
جلسات ادامه پیدا خواهند کرد
اواسط جلسه هستیم که خبر شهادت دبیرکل حزبالله، سید حسن نصرالله، رسماً تأیید میشود. دقایق اول به سکوت و بهت میگذرد و در ادامه آنها که برونگراتر هستند شروع به گریه و مویه میکنند.
لیوانم را برمیدارم و از اطاق جلسه بیرون میروم. پلهها را میگیرم و به سمت آبدارخانه میروم. لیوان را طوری با خشم در مشتم فشار میدهم که انگار او مقصر همهی بدبختیهایم است. دلم میخواهد روی کابینت بکوبمش اما دلم برایش میسوزد!
همهی فکرها و تحلیلها و چراها و چه میشودها به مغزم حمله میکنند و توانم را در کسری از ثانیه به صفر میرسانند. روی سکویی که کنار آبدارخانه قرار دارد خودم را رها میکنم و به بخار گرم و موزونی که از سماور بزرگ حسینیه بیرون میآید چشم میدوزم.
نمیدانم چند دقیقه در همان حال میمانم و بعد با یک لیوان آبجوش به اطاق جلسه برمیگردم. خانمها کمی آرامتر شدهاند و حالا فقط عدهای سر به زیر انداخته و آرام آرام اشک میریزند.
گلویی صاف میکنم تا نگاهها را متوجه خود کنم و بعد از عرض تسلیت که دوباره عدهای را به گریه میاندازد، جلسه را پی میگیرم.
بعد از پایان جلسه همراه چند نفر از خانمها به حرم امام رضا (علیهالسلام) مشرف میشویم و با تمام آن گریهها و ضجههایی که حقشان را ادا نکرده بودم پای نوحهی حاج صادق آهنگران، بیحساب میشوم.
بعد از حکم جهادی که از جانب ولی امر مسلمین برای یاری مظلومان فلسطین و لبنان ابلاغ میشود، کارها صورت جهادی میگیرد و بنا میشود هرکس تمایل داشت به صورت رایگان در دورههای تربیت مربی و جلسات تبیین حضور داشته باشد و فعالیت کند.
دیدن نام چند تن از همکاران در لیست افرادی که برای کمک جهادی به جبههی مقاومت اعلام آمادگی کردهاند، حسابی متعجبم میکند.
بعضی از آنها که اغلب سر تعویق پرداختها و پایین بودن دستمزدها کلاهمان توی هم میرفت حالا آماده هستند رایگان فعالیت کنند!
با خودم فکر میکنم تنها چیزی که در این چند روز در جبههی مقاومت تغییر کرده، حضور فیزیکی سید حسن نصرالله است. اما اینطرف میدان چه قلبها که مقلوب این ایدئولوژی شده و چه کارهایی که تا پیش از این بابت کمبود اعتبارات مالی روی زمین مانده بود، انجام شده و چه آدمها که در میانه یا حتی آنطرف میدان ایستاده بودند و حالا اینطرف و در جبههی مقاومت هستند.
و برای بار هزارم حکمت شهادت آدم خوبهای عالم را دوره میکنم: ورای همهی تقصیرها و تحلیلها، آنها که حق تن و جهان ماده را به نیکی ادا کردهاند به شهادت میرسند تا در قالبی اثرگذارتر، کارآمدتر و جهان شمولتر به ادامهی جهاد بپردازند.
راویت زینبسادات حسینی به قلم مریم سادات پرسته زاد
۲۶ آذر ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
بانوی پای کار
بعضی روزها فقط دو نفر میشدیم در نرم افزار قرار. چیزی در دلم گواهی میداد که باید پای کار ولی باشم. حضرت آقا در جنگ 33 روزه حزب الله توصیه به خواندن دعای جوشن صغیر کرده بودند و ما هم در گروه مادرانه تصمیم گرفتیم این دعا را با نیت پیروزی مردم فلسطین به مدت چهل روز بخوانیم. هر روز سر ساعت ده صبح در نرم افزار قرار انلاین میشدیم و دعا را قرائت میکردیم. به دختر پنج سالهام توضیح داده بودم که در زمان قرائت دعا آرام باشد و صدایم نکند. با همین سن کمش متوجه شده بود و اگر هم میخواست داخل اتاق بیاید، در سکوت کنارم مینشست، چند دقیقه ای دعا را گوش میداد و میرفت.
این چله خیر و برکات زیادی برایم داشت. من عادت دارم همیشه قبل از اینکه دعایی را بخوانم معنی آن را میخوانم. وقتی متن فارسی جوشن صغیر را خواندم دیدم که سراسر سپاسگزاری از پروردگار است و با خواندنش آرامش، نشاط و امیدواری به قلبم سرازیر شد. این روزها شکرگزاری شبانه و روزانه در گروههای مختلف مجازی مد شده است. بعضیها مانند یک موضوع جدید و روشنفکرانه به آن نگاه میکنند. اما من معنای واقعی شکر را در این دعا دیدم. شکرگزاری عمیق و پر از معنا که هیچ کس نمیتواند به این زیبایی بیانش کند.
در قسمتی از این دعا میخوانیم که خدایا چقدر از بندگان تو هستند که صبح و شب را با ترس و لرز و در حال فرار سپری میکنند، نه نجات پیدا میکنند، نه چارهای دارند و نه خانهای...اما من در آرامش و سلامتی از همه این بلاها دور هستم. انگار دعا برای حال این روزهای ما و مردم غزه بیان شده، آنها در جنگ هستند اما ما در امنیت و آسایش هستیم و باید خدا را شکر کنیم. اگر این مشکل برای ما پیش میآمد معلوم نبود چه سرنوشتی داشتیم. به هر حال از قدیم گفته اند: شکر نعمت، نعمتت افزون کند.
روایت وجیهه توسلیان به قلم ثریا عودی
عکس از فضای مجازی
27 آذر 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
انفاق پر برکت
سینی چای به دست دم در آشپزخانه ایستاده بودم. مناجات مادرانه اش را نگاه میکردم.
صدق الله را که گفت مفاتیح بزرگش را بست. چادر سفید گلدارش را روی صندلی نمازش گذاشت. با تنی رنجور استغفار گویان بلند شد و به سمت تشکچه مخصوصش رفت.پشت سرش راه افتادم و کنارش روی تشکچه نشستم.
خواست چیزی بگوید،اما سرفه های پی در پی نگذاشت.
صورتش از درد سینه در هم پیچید.
لیوان چای داغ کمرنگی را جلویش گرفتم.
انگار گرمای چای آب موقتی شد روی آتش سرفهها.نفسی تازه کرد و گفت:«این وضعیت کار دستم دادهها،عمل این هفتهم هم بخاطر شدت سرفهها کنسل شد»
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:«هرچند که پولش هم نبود،باید قرض میکردم»
قندی توی دهانم گذاشتم و جواب دادم :«انشالله درست میشه»
با تکان دادن سر حرفم را تأیید کرد. بعد رو کرد به خواهرم:«به برادرت گفتم این هفته اون دستبند طلا رو برا جبهه مقاومت بفرسته، ولی اونم سرش شلوغه این روزا»
آن هفته گذشت و نوبت دوباره عمل سر رسید.
در مورد مشکلات عمل مادر با خواهرم صحبت میکردم. گفت: « نیت انفاق طلای مامان برکت خودش رو این روز ها نشون داده.»
بعد تعریف کرد که کسی سالها پیش پولی از مادرم قرض گرفته بوده و آمده به قیمت روز همان مبلغ را برگردانده.
و حتی بعد از آن متوجه شدیم عملی که این روزها دارند در یک بیمارستان دولتی و با کمترین هزینه بدون قرض کردن پول دیگری قابل انجام است.
بر خلاف تصور ظاهربینانهام،حالا باور دارم انفاق نه تنها موجب کم شدن اموال انسان نمىشود، بلکه برکت و افزایش اموال را نیز به دنبال دارد.
قرآن کریم مى فرماید: «مَّثَلُ الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَ لَهُمْ فِى سَبِیلِ اللَّهِ کَمَثَلِ حَبَّة أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِى کُلِّ سُنـبُلَة مِّاْئَةُ حَبَّة وَاللَّهُ یُضَـعِفُ لِمَن یَشَآءُ وَاللَّهُ وَ سِعٌ عَلِیم; «مثل کسانى که اموال خود را در راه خدا انفاق مىکنند همانند دانهاى است که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه صد دانه باشد، خداوند براى هر کس که بخواهد آن راچند برابر مىکند و خدا گشایشگر داناست».
به قلم رقیه سادات ذاکری
مخاطبین کانال
شما هم میتوانید روایتهای خود را در زمینه حمایت از جبهه مقاومت برای ما بفرستید.
28 آذر 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
بانویی از جنس خورشید
در گلستانی پرفروغ
چون شکوفهای بیدار
دختری از جنس بلور
چشم گشوده است
گویا که در آسمان
نسیم معنوی و دنیوی
در گیسوی زمان میپیچد
خورشید به افتخارِ طلوعش
با پرتوهای زرین خود
زمین را نورانی میسازد
و ملائک نغمه میخوانند
در دستانش مهر مادری
در چشمانش نوری بهشتی
و در وجودش آرامش جاری است
او خود رحمتی بیکران است
برای این جهان خشکیده
و لبخندش افشانتر از باران
که دل صحرا را هم سیراب میکند
ای بانوی دو عالم
در شفافیت نامت
شعر خود را گم میکند
و واژگان در پیشگاه حضورت
خاموش میمانند
تنها میتوان گفت:
ای دختر رسول
ای زینت آفرینش
و ای مادرِ تمام مادران
ولادتت فرخنده باد
بر تمامی مسلمانان
و دوستداران اهل بیت
به قلم عطیه ملکی
2 دی 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
امام جماعت کوچک
چند روز دیگر ده ماهش تمام می شود،به قولی از آب و گل در آمده.چهاردست و پا میکند و دنبال خواهر آتش پاره اش خانه را صد تا خانه میکنند.
فاطمه بهارم اما عاقل ترک شده. جانش به جان مهدی اش بسته است. شده عروسکش،برادرش،همبازیاش و اکثر اوقات همدستش برای خراب کاری.
وضو را تمام میکنم و سجاده سفید رنگم را برای نماز پهن میکنم.
چادر سفید گل گلی را برمیدارم.
مهدی،نخودی طور خودش را می رساند. با ذوق تسبیحم را برمیدارد و در هوا تکان میدهد. بعد هم نوبت جانماز و مُهر می شود تا پخششان کند.
فاطمه ام آن طرفتر با عروسکهایش مشغول است و مادرانه چیزی به خوردشان میدهد. این صحنه را که میبیند عروسکها را به قصد ادب کردن مهدی رها میکند.
آبجی خانوم شده و مأمور به تربیت برادر کوچک، گاه به کلام و گاه به کتک.
بالای سر مهدی میرسد و دست به کمر با زبان شیرینش می گوید:مجه نبوفتم به دبسیح مامان دس ندنی؟
مهدی نگاهی بی خیال حواله اش میکند و مُهری که از قبل چشمش را گرفته بود برمیدارد و به دهن میکشد.
فاطمه بهار که کلامش را بی فایده میبیند میخواهد وارد عمل شود.
به قلم رقیه سادات ذاکری
ارسالی از مخاطبین
3 آذر 1403
#مادری
ادامه دارد....
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
امام جماعت کوچک
هنوز دستش به مهدی نرسیده، بچه را بغل میکنم و دهن مُهریاش را میبوسم. همزمان دستی به موهای فرفری فاطمهام میکشم و با خواهش میگویم:«مامان جانم،داداش هنوز کوچولوئهببخشش».تازه متوجه چادر نمازم میشود:«منم میخوام الله بوخونم»
ریز به اتاقش می دود و چادرش را همراه با چند روسری اضافی میآورد.
به سمتم میگیرد و میخواهد سرش کنم. کارش را که انجام میدهم روسری ها را برمیدارد و درحالیکه مراقب است چادرش خراب نشود به سمت عروسک ها میرود. میخواهد آنها را هم آماده نماز کند. آرام کنارشان مینشیند و می گوید:دُختَیَم اینو بوپوش بِییم الله بوخونیم.
بعد از کمی تلاش، ناکام از درست کردن روسری روی سر عروسک هایش باز پیش من میآید تا آنها را هم آماده نماز کنم.
چند دقیقه بعد همه شان را از من تحویل میگیرد و به صف میکند. خودش میشود امام جماعتشان.
در دلم دارند قند آب میکنند. خوشحالم که این جمله را زندگی کرده ام: «مادرانگی یعنی آموختن کاری به کودک با مکرر انجام دادنش نه با مکرر گفتنش»
به قلم رقیه سادات ذاکری
ارسالی از مخاطبین
قسمت دوم
4 دی 1403
#مادری
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
mp3 کتاب نهم دی.mp3
2.23M
برشی از کتاب متولد نهم دی
زندگینامه فاطمه امیری بیرجندی از شهدای نهم دی ماه
۹ دی 1403
گوینده:ستاره غلام نژاد
تدوینگر:فاطمه کرباسفروشان
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
آدم وقتی غمی دشنه می شود درقلبش، حداقل کاری که می تواندبکند این است که آزادانه به دیدار محبوبش برود و اورا در آغوش بگیرد.
اگر شد پیکرش را، نشد رفتنش را بدرقه کند،
و باز اگر نشد حداقل سنگ سردش را در آغوش بگیرد تا مرهمی برای غم هایش شود. اما گاهی دنیا با همه بزرگی اش، زمین را برای بعضی ها تنگ می کند.
آنها کسانی هستند که اگرچه دیوار ها حبسشان کرده اما روحشان آزادِ در آسمان است و من نگرانم مبادا در عین آزادی، اسیرِ در زمین باشم.
وقتی حاج قاسم به شهادت رسید،
تمام لحظاتی که در زندان بحرین منتظر اعلام صحت خبر شهادت بودند، غوغایی در قلب هایشان به پا شده بود.
گاهی اخبار به درستی نمی رسید و امکان داشت برای تضعیف روحیه زندانیان خبر شهادت حاجی را اعلام کرده باشند.
در تک تک صفحات کتاب، دلهره آن هارا به با تمام وجود احساس کردم.
بعد از قطعی شدن ماجرای شهادت، هیچ چیز جز دعای ندبه و تلاوت قرآن برایشان تسلی بخش نبود. با همه این احوالات، بدون شک دیوار های زندان نمی توانند مانع اتصال قلب آن زندانیانِ انقلابی به صاحب دلان عالم بشوند.
آنها که علیه ظلم موجود درحکومتشان انقلاب کرده بودند، ابتدا در کُشتی بین خود و نَفْسشان پیروز شده بودند.
به خودم نهیب می زنم.راهِ درازی در پیش است...
#معرفی_کتاب
معرفی کتاب کلنا قاسم به قلم فاطمه لشکری
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
خبر بزرگ برای قلب کوچک
پنهان کاری فایدهای نداشت. بالاخره میفهمید. نمیدانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت،اما چارهای نبود.
طفلی پسرک وقتی سه ساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که :«مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قویتر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟»با چند نفر مشورت کردم و جوابهایی قابل درک برای سن او یافتم. ساده ترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سوال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سوال را تکرار کرد. همه گفتنیهای موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه.
چند وقت بعد، به ظاهر همه چیز را فراموش کرد.فقط یک روز گفت :«من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم میخواد پیش شما و بابا بمونم».
حالا همان پسرک ۶ ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا کشته نمیشود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دو تکهی چوبی از اسباب بازی هایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست میگرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه میرفت و بلند بلند میخواند :«قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلا اصلا کشته نمیشود»
حالا نمیدانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.