✨﷽✨
#داستان_شب
💚#پهلوان_بی_مزار💚
📌 محور همه فعالیت هایش نماز بود 🤲
در سختترین شرایط نمازش را اول و میخواند 👌
بیشتر هم به جماعت و در مسجد بخواند💚
مصداق این حدیث بود که امیرالمومنین می فرمایند:
هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره مند می گردد:🍁🍂
🌺🌺🌺🌺🌺
۱_ برادری که در راه خدا با او رفاقت کند
🌺🌺🌺🌺🌺
۲ علمی تازه
🌺🌺🌺🌺🌺
۳ رحمتی که در انتظارش بوده
🌺🌺🌺🌺🌺
۴پندی که از هلاکت نجاتش دهد
🌺🌺🌺🌺🌺
۵سخنی که موجب هدایت شود و ترک گناه
قبل از انقلاب نیز نمازهای صبح را در مسجد🕌 به جماعت می خواند🌸🌼
بهترین مثال از نماز جماعت او در گود زور خانه بود🤼♂
وقتی کار ورزش به اذان میرسید ورزش را قطع میکرد و نماز جماعت را به پا می نمود🍁🍁
در راه جبهه نیز موقع اذان اذان می گفت و همه را تشویق به نماز جماعت می کرد🌺🌺
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 سال ۱۳۵۹ بود
برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت🌺
دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد
ابراهیم بچه ها را جمع کرد از خاطرات کردستان تعریف میکرد و خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار 🍃
بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند🤲
ابراهیم به مسئول بسیج گفت اگر این بچهها همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه!!👌👌
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچهها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود🧡🧡
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
💚#پهلوان_بی_مزار💚
💥 ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود 😜
خیلی هم عوامانه صحبت می کرد اما شبها معمولاً قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب🤲🌸 می شد 🌿
تلاش هم می کرد که این کار به صورت مخفیانه صورت بگیرد🌺
ابراهیم هرچه به این اواخر نزدیک میشد بیداری سحر هایش طولانی تر بود🍁
گوی میدانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کردهاند🌹🌹
او به خواندن دعاهای
کمیل ندبه توسل مقید بود و بعد از نماز صبح آنها را می خواند 🧡
هر روز یا زیارت عاشورا یا سلام آخر آن را می خواند🍃🍁
و آیه وجعلنا...
را زنده میکرد
یک بار به او گفتم این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است اینجا که دشمن نیست!!!!!
ابراهیم گفت دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد؟؟🤔
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 یک بار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود 🤲🍁
ابراهیم گفت
زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم😞
شب اول بعد از رفتن مهمان ها به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم😒
به محض اینکه خوابم برد در عالم رویا پدرم را دیدم 💥
درب خانه را باز کرد مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد🤨 روبروی من ایستاد برای لحظه ای درست به چهره من خیره شد😡
همان لحظه از خواب پریدم نگاه پدرم حرفهای زیادی داشت
هنوز نمازم قضا نشده بود🌸
بلند شدم وضو گرفتم و نماز را خواندم❤️🌺🌺
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
💚#پهلوان_بی_مزار💚
راوی: جمعی از دوستان
💥 نشسته بودیم داخل اتاق ناگهان صدایی از داخل کوچه آمد😳
ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود😱
و سریع دوید دم در یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد دزد با موتور نقش بر زمین شد و دستش بریده شد و خون جاری شد😰 ابراهیم رسید موتور را برداشت و روشن کرد و گفت سریع بلند شو و به درمانگاه رفتند 🌹🌹
دست دزد پانسمان شد و با هم به مسجد رفتن🌺
بعد از نماز کنارش نشست و با او صحبت کرد چرا دزدی می کنی؟ آخه پول حرام...
که دزد گریه می کرد😭 و گفت اینها را می دانم
بیکارم زن و بچه از شهرستان آمده اند مجبورم ابراهیم فکری کرد و با یکی از نمازگزار ها صحبت کرد و گفت خدا را شکر شغلی مناسب برایت فراهم شد
از فردا برو سرکار این پول را هم بگیر
به دنبال حلال باش مال حرام زندگی را به آتش🔥 میکشد پول حلال کم هم باشد برکت دارد🧡🧡
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 صبح روز دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۵۹ ابراهیم و برادرش را دیدم مشغول اثاثکشی بود🍃
سلام کردم و گفتم:
امروز عصر قاسم با یک ماشین تدارکات به کردستان میره و ما هم همراهشیم🍁
با تعجب پرسید:
خبریه؟
گفتم ممکنه دوباره درگیری بشه
جواب داد اگه شد من هم می آیم ظهر همان روز با حمله هواپیماهای عراقی جنگ شروع شروع شد⚠️⛔️
ساعت ۴ عصر قاسم با یک
جیپ آهو پر از وسایل تدارکاتی آمد 🚨
موقع حرکت ابراهیم هم رسید و سوار شد💥
روز دوم جنگ بود قبل از ظهر با سختی بسیار و عبور از چندین جاده رسیدیم سر پل ذهاب
مردم دسته دسته از شهر فرار می کردند😱
از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنیده می شد🔥☄
در ورودی شهر از یک گردنه رد شدیم
از دور بچههای سپاه را دیدیم که دست تکان می دادند یکدفعه ابراهیم گفت اونجارو بعد سمت مقابل نشان داد
از پشت تانکهای عراقی کاملا پیدا بود که مرتب شلیک می کردند چند گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد ولی خدارو شکر به خیر گذشت
این داستان ادامه دارد...
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 از گردنه رد شدیم
یکی از بچههای سپاه جلو آمد و گفت شما کی هستید ؟؟😳
قاسم پرسید اینجا چه خبره فرمانده کیه؟؟😳
ان رزمنده گفت آقای بروجردی تو شهر پیشه بچههاست🍃
حرکت کردیم و رفتیم داخل شهر ماشین را پارک کردیم قاسم همانجا دو رکعت نماز خواند ابراهیم پرسید:
این نماز چی بود؟⁉️
🌹قاسم گفت تو کردستان همیشه از خدا میخواستم که وقتی با دشمنان اسلام و انقلاب میجنگم اسیر نشوم اما این دفعه از خدا خواستم که شهادت را نصیبم کنه🌺🌺
ابراهیم به حرف های او گوش می کرد
بعد با هم رفتیم پیش محمد بروجردی بعد از کمی صحبت جایی را به ما نشان داد و گفت دو گردان سرباز آن طرف رفتند و فرمانده ندارند🙏
قاسم جان برو ببین میتونی اون ها رو بیاری توی شهر ما رفتیم
🌺🌺🌺
آنجا پر از سرباز بود هم مثله و آماده ولی خیلی ترسیده بودند
😫😫😫
قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردم طوری با آنها حرف زدند😤😠
که خیلی از آنها غیرتی شدند آخر صحبت ها هم گفتند هر کی مرده و غیرت داره و نمی خواد دست این بعثیها به ناموسش برسه با ما بیاد🍃🍁🍃🍁
این داستان ادامه دارد...
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 سخنان آنها باعث شد که تقریباً همه سرباز ها حرکت کنند
قاسمانها را آرایش داد 🍃
و شروع کردیم به سنگربندی بعضی ها گفتند ما توپ ۱۰۶ هم داریم
قاسم منطقه خوبی را نشان داد توپ ها را به آنجا انتقال دادند و شلیک کردند☄
با شلیک چند گلوله تانک های عراقی عقب رفتند و بچه های ما خیلی روحیه گرفتند💪💪
غروب روز دوم جنگ بود قاسم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب کرد
بعد به من گفت برو به ابراهیم بگو بیا دعای توسل بخوانیم🌺
هنوز زیاد دور نشده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شد⚠️
گفتم خدا رو شکر قاسم رفت تو اتاق ابراهیم هم که صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد
وارد اتاق شدیم ولی باورمان نمی شد😧
🌸🌸 یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورد بود 🌸🌸
🌹قاسم در حال نماز به آرزویش رسید🌹
محمد بروجردی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و آن شب کنار پیکر قاسم دعای توسل را خواندیم 🤲😭
فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم😭
این داستان ادامه دارد...
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 بعد هم به سوی سنگرهای ما حرکت کردند🤜
رزمنده هایی که برای اولین بار اسلحه به دست می گرفتند
با دیدن این صحنه به سمت سنگر های عقب دویدند😰
خیلی ترسیده بودیم😱
فرمانده داد زد نترسید❗️
لحظاتی بعد صدای شلیک عراقیها کمتر شد نگاهی به بیرون انداختم عراقی ها خوب به سنگر های ما نزدیک شده بودند🌿
ابراهیم به همراه چند نفر به آنها حمله کردند و فریاد زنان از سنگر بیرون میدویدند🧡🧡
چند دقیقه ای نگذشت چندین عراقی کشته و مجروح شدند و ۱۱ نفر از عراقی ها به اسارت درآمدند و بقیه هم فرار کردند🌹🌺
ابراهیم آنها را به داخل شهر حرکت داد
تمام بچه ها روحیه گرفتند🌸 ساعتی بعد وارد شهر سرپل شدیم آنجا بود که خبر دادند چون راه بسته است
پیکر قاسم هنوز در پادگان مانده است 😭
در روز پنجم زنگ به همراه پیکر قاسم و با اتومبیل خودش به تهران آمدیم🔸
در تهران تشییع شکوهی برگزار شد و 🌸اولین شهید دفاع مقدس در محل تشییع شد جمعیت بسیار زیادی هم آمده بودند🌸🌸
علی خرم دل فریاد میزد
🍃🍁 فرمانده شهیدم راهت ادامه دارد🍁🍃
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 هشتمین روز مهرماه با بچه های معاونت عملیات سپاه راهی منطقه شدیم
موقع اذان ظهر بود🤲
برادر بروجردی که به همراه نیروهای سپاه راهی منطقه بود را در همان مکان ملاقات کردیم
🌸
ابراهیم مشغول گفتن اذان بود بچه ها برای نماز آماده می شدند
محمد بروجردی گفت🍃
امیر آقا این ابراهیم بچه کجاست گفتم بچهمحل خودمونه
گفت:
عجب صدایی داره دو بار تو منطقه او را دیدم اگر تونستی بیارش پیش خودمون کرمانشاه
🌹🌹
نماز جماعت برگزار شد و حرکت کردیم
اصغر وصالی نیروها را آرایش داده بود🌿
اصغر از فرمانده بسیار شجاع و دلاور بود💪
ابراهیم بسیار به او علاقه داشت و میگفت🤚
چریکی به شجاعت و دلاوری و مدیریت اصغر ندیدهام
اصغر هم چنین حالتی نسبت به ابراهیم داشت👌
🍃🍃🍁🍃🍁🍃
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 یک بار که قصد شناسایی و انجام عملیات داشت به ابراهیم گفت:🍁
آماده باش برویم شناسایی⚠️
اصغر وقتی از شناسایی برمیگشت گفت من قبل از انقلاب در لبنان جنگیده ام👌
کل درگیری های سال ۵۸ را در کردستان بودم 👌
اما این جوان با این که هیچ کدام از دوره های نظامی را ندیده مسائل نظامی را خیلی خوب می فهمد👍👍👏🌹
برای طراحی عملیاتها از ابراهیم کمک میگرفت🌺
💚آنها در یکی از حملات بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را منهدم کردند🍃
و تعداد زیادی را اسیر گرفتند اصغر وصالی یکی از ساختمانهای پادگان ابوذر را برای نیروهای داوطلب آماده کرد و مشخصات افراد و تقسیم آنها نظم خاصی در شهر ایجاد کرد🧡
وقتی شهر کمی آرامش پیدا کرد ابراهیم به من همراه دیگر از رزمانده ها ورزش باستانی را شروع کردند🥢🤼♂
ابراهیم با یک قابلمه ضرب میگرفت
و با صدای خودش میخواند😩
اصغر هم میاندار ورزش شده بود یکی از فرماندهان میگفت
روزها خیلی از مردم پرستاران و بچه های رزمنده صبحها به محل ورزش میآمدند
ابراهیم با صدای خودش می خواند 🌸
و اصغر هم میان دار ورزش بود و روح زندگی و امید را ایجاد می کردند🌼🌼🌼
🍃🍃🍁🍃🍁🍃
@masire_shahadat
✨﷽✨
#داستان_شب
📌 در همان دوران کوتاه سرپل ذهاب
ابراهیم معمولاً یکی دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشد
🌸🧡🌸🧡🌸
و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور میشد
اما من شک نداشتم که از بیداری سحر لذت می برد 💚💚
و مشغول نماز شب می شد🌺🌹
یکبار ابراهیم به سختی ظرف آب تهیه کرد و برای غسل و نماز شب از آن استفاده نمود.🍁🍁
❤️❤️❤️❤️
🍃🍃🍁🍃🍁🍃
@masire_shahadat