السلام علیک یا ابا صالح المهدی
『بِســـــــــمِاللهالرَحمــــنِالرَحیـــــــم』
الـهـی عَـظُمَ الْـبَـلاءُ، وَبَـرِحَ الْخَـفـاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِـطاءُ ، وَانْـقَـطَـعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ، وَمُـنِعَـتِ الـسَّـماءُ واَنتَ الْمُـسْتَـعانُ، وَاِلَيْـكَ الْمُـشْتَكى، وَعَلَـيْكَ الْمُعَـوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اُولِيالاْمْـــرِ الَّــذينَ فَرَضْـتَ عَلَـيْنا طاعَـتَهُمْ، وَعَرَّفْــتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَـهُم، فَفَرِّجْ عَنـا بِحَقِّهِمْ فَرَجـاً عاجِلاً قَريبـاً كَـلَمْـحِ الْبَـصَرِ اَوْهُــوَ اَقْـرَبُ؛ يامُـحَـمَّـدُ ياعَــلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُمـا ناصِـرانِ؛ يـامَــوْلانا يـاصـاحِــبَالـزَّمـانِ؛ الْغَــوْثَ الْغَــوْثَ الْغَــوْثَ ، اَدْرِكْنــي اَدْرِكْنــي اَدْرِكْنــي، السّــاعَةَ السّــاعَةَ السّــاعَةَ، الْعَجَلَ، الْعَجَلَ، الْعَجَل، يـااَرْحَـمَ الرّاحِمـينَ ، بِحَـقِّ مُحَـمَّــد وَآلِــهِ الطّاهِــريــن 🤲
@masire_shahadat
📖 چکیده ای از کتاب
ققنوس
«صبح ها قبل از طلوع آفتاب لودگیری می کردند و راه می افتادند سمت زرین آباد و قسمت شرق دشت مهران عملیات انجام می دادند. بعد می رفتند ایلام لودگیری می کردند می رفتند پولک، شرق دریاچه سد کنجان چم. گلوله هایشان را می زدند. بعد ناهار می خوردند می رفتند شمال میمک. عملیات انجام می دادند. توی کوه ها توله خرسی هم بود بلند می شد برایشان ادا و اصول درمی آورد.
نقشه این عملیات را هر شب توی استانداری خودشان می کشیدند. دستور خاصی هم از بالا نمی دادند بهشان. انگار کسی نمی دانست اوضاع اینقدر وخیم است به جز آنها که هر روز منطقه را از بالا دور می زدند و عراقی ها را می دزدیدند که به راحتی پیشروی می کنند.
ساعت یازده شب بود. احمد نشسته بود توی اتاق جنگ استانداری. رادیوی کوچک جیبی اش توی دستش بود. ابراهیمی نقشه را این طرف و آن طرف کرد. مشهدی گفت: نقشه خوانی شما هم خوبه ها.
ابراهیمی گفت: به پای شما نمی رسه.مشهدی نگاهی کرد به احمد و گفت: جریان چند شب پیشو گفتی برای آقا؟! احمد انگار حواسش نبود.
خودش شروع کرد به تعریف کردن: چند شب پیش دم غروب با بچه ها داشتیم از عملیات برمی گشتیم که خوردیم به یه ستون عراقی. من و احمد خلبان یکی از کبراها بودیم. من دیدم احمد توی آیینه نگاه می کند. گفتم: چه؟ گفت: می تونیم اینا رو بزنیم؟ گفتم: چرا نتونیم؟
وقتی حمله کردیم به ستون، آفتاب داشت غروب می کرد. آفتاب علیه ما بود و منطقه هم خطرناک. نزدیک غروب بود که ما از حالت اختفا خارج شدیم و اوج گرفتیم. ستون نیروی عراقی روی جاده مهران در حال حرکت بودند. اول طول ستون کم بود ولی هرچه پیشروی می کردن تعدادشون بیشتر می شد چون دو طرف جاده قرارگاه های عراقی قرار داشت و مدام نیرو به انتهای ستون اضافه می شد.
احمد گفت: باید دو تا هلی کوپتر کبری با هماهنگی یکدیگر و چسبیده به زمین پیش بریم و همزمان تیراندازی کنیم. شرط موفقیتمون اینه که با دقت کار کنیم و هدف رو بزنیم. نه اینکه فقط گلوله باران کنیم. از فاصله دوهزار متری شروع کردیم به زدن کامیون ها و نفربرها. عمود به ستون حرکت می کردیم و زیگ زاگ تا گلوله نخوریم.»
@masire_shahadat
#کلام_شهید
چه زیبا گفت این شیر مرد:
یادمان باشه!
که هرچی برای خدا
کوچیکی و افتادگی کنیم
خدا در نظر دیگران بزرگمون میکنه.
#حسین_خرازی 🌹🌹🌹
@masire_shahadat
#راه_نشان
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد.❤❤❤
ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد.
فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد.
وقتی پاپیچش شدیم گفت:
کار بابا تو مغازه زیاده،
برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد.😭😭😭
🌹 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
📕 یادگاران ٩ صفحه ۵
نثار شهید صلوات ختم کنیم
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
@masire_shahadat
سربند بستن یعنی
دیگر دلت بند این وآن نباشد
آن را محکم گره بزن🌱
@masire_shahadat
#خاطرات_شهدا🌹
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد.
- چي شده حاجي؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد
#شهید_همت
#ماه_رجب
@masire_shahadat
فکر نکنید افرادی مثل خوارج دوران حکومت امام علی(ع) الان در اطراف ما وجود ندارند،
وجود دارند
خوارج چه کسانی بودند؟
خوارج آمدند و ابتدا به علی گفتند:
که یا علی ما با تو هستیم بعد همین ها از پشت به علی ضربه زدند این نیست که ما هم در اطراف خودمان چنین آدم هایی را نداشته باشیم.
الان هم مثل زمان حکومت حضرت علی خوارجی هستند.
#شهید_همت
@masire_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری
❤️روایتگری سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درمورد شهید همت❤️
اینگونه شد که او اکنون بر دل ها حکومت می کند...
#شهید_همت
#شهید_سلیمانی
#روایتگری_شهدا
@masire_shahadat