مسیر تغییر 🌱
به نام خدا ماجراهای واقعی #رهیافته داستان: آینههایی از خودم قسمت دوازدهم: توهم یا حقیقت ایام ار
🪞🪞🪞🪞🪞
به نام خدا
ماجراهای واقعی #رهیافته
داستان: آینههایی از خودم
قسمت سیزدهم: مشغولیت ذهنی
من و آن آقا همچنان در اتاق صحبت میکردیم تا اینکه ایشان گفت قصد دارد در پروژهی تعمیر و بازسازی عتبات عالیات شرکت کند. با شنیدن این حرف، حسابی متحیر و متعجب شدم، خدای من! دقیقا به همان کاری که در خواب دیده شده بود اشاره کرد! انگار آن خواب در حال تعبیر در واقعیت بود.
شنیدن حرفهای او برایم شیرین بود؛ ناخودآگاه تحت تأثیر شخصیت مذهبی او قرار گرفته بودم.
دوست داشتم شبیه او باشم.
به حدی که وقتی فهمیدم به خواندن دعای فرج عادت دارد، همان شب تصمیم گرفتم من هم این دعا را در هر فرصتی زمزمه کنم.
اما در آن زمان به این نکته توجه نکرده بودم که عبادتم باید تنها برای خدا باشد، نه بهخاطر بندهی خدا!
پس از پایان گفتگوها، از اتاق بیرون آمدیم و به جمع خانوادهها پیوستیم.
او در کنار برادرم نشست و در حال صحبت، تسبیحی را از جیبش درآورد و مشغول ذکر شد.
مادرش مدام «علی جان، علی جان» صدایش میکرد و مرتب از او میخواست که از خودش پذیرایی کند.
این رفتار مادرش برایم خوشایند نبود
اینطور برداشت کردم که پسرش را بهتر از من میداند. من از این برتربینی آزرده میشدم اما عکسالعملی هم از خود نشان ندادم.
بعد از رفتنشان، پدرم نظر ما را دربارهی آنها پرسید.
از میان همه خواستگاران قبلی این اولین بار بود که در همان ملاقات ابتدایی آن فرد توانسته بود توجهم را جلب کند.
به همین خاطر نظر مثبت خود را اعلام کردم.
*
چند روز بعد مادرش تماس گرفت و پیشنهاد ملاقات دیگری را مطرح کرد؛ اما خارج از خانه.
برخلاف گذشته که با چنین پیشنهادی مشکل نداشتم، اما با توجه به تجربهی قبلی، این بار مخالفت خود را اعلام کردم.
با تمام اصرارشان برای دیدار بیرون از خانه، بالاخره جلسهی بعدی باز هم در خانهی ما برگزار شد.
در طول این دیدار، صحبتها ادامه یافت و ظاهراً همه چیز به خوبی پیش میرفت.
در میان حرفها، پسر آنها نکتهای را مطرح کرد که باعث شد لحظهای تأمل کنم.
او گفت که نمیخواهد کسی به تلفن همراهش دست بزند و این مسئله را حریم شخصی خود میداند.
برای من چنین حرفی ثقیل بود.
باور داشتم زمانی که اعتماد واقعی بین زن و شوهر وجود داشته باشد، چنین حساسیتهایی بیمعنی است.
در صورت نیاز، چرا نباید زوجین بتوانند از وسایل یکدیگر استفاده کنند؟!
هرچند در دل با نظر او مخالف بودم، اما با سکوت، تصمیم گرفتم این مورد و سایر نقاط ضعف آنها را نادیده بگیرم.
*
بیش از یک هفته از آن دیدار گذشت، ولی خبری از آنها نشد؛ نه یک تماس تلفنی و نه حتی یک پیگیری.
این موضوع، ذهن و دلم را مشغول کرده بود تا جایی که مادرم از خانم متین خواست که با آنها تماس گرفته و وضعیت را جویا شود.
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
مسیر تغییر 🌱
آیا شرایط بیرونی واقعاً مقصر هستن؟ 🤷♂️ در #دلآرام۴، راجع به قدرت ذهن و نقش اون در خلق وقایع زندگ
دلآرام۵.ogg
4.21M
قوانین عالم ماده رو قبول داریم، اما چرا قوانین روح و جان رو نادیده میگیریم؟ 🧠✨
در #دلآرام۵، با هم کشف میکنیم که چطور افکار اشتباه، ویروسهای زندگی ما هستن. 🎧
#پادکست
#قوانین_جهان
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
✍️ نقش زندگی، با دستهای ماست.
دوستان! برای کمرنگ شدن مشکلات، لازمه شیوههای فکری و عادتهای رفتاری تغییر کنه.
تقارن ماه مهمونی خدا و بهار طبیعت، بهترین فرصت برای تمرین اصلاح عادتهاست.
برای رسیدن به اعجاز این تغییر در زندگی، از شما دعوت میکنیم با صرف روزانه ۱۵ دقیقه، در دورهی عادتسازی شرکت کنید.
لینک دورهی رایگان عادتسازی👇
https://class.onlinehawzah.com/?register
2.71M
پاسخ استاد ☝️
#سوال_۲۵۲. ⁉️
#همسر
خانمی۳۶ ساله ام، شاغل در بیمارستان. کارشناس بیهوشی.
۱۴ ساله ازدواج کردم از ابتدای ازدواج معیار اصلی من اعتقادات بود و هیچ. همسرم بسیار مرد معتقد و خوبی بود دو فرزند پسر دارم ۸ و ۱۱ ساله. سه سالی هست که همسرم اعتقاداتش رو از دست داده، دیگه نماز نمیخونه، اعتقادی به ائمه نداره و من خیلی آزار میبینم، چون تو تربیت دو تا فرزندم خیلی به مشکل میخورم. خواهش میکنم راهنماییم کنید.
همسرم بسیار حلال کار، مهربون، خیرخواه و بسیار خانواده دوسته.
فقط مشکلش اعتقاداتشه.
⚡️ارائه مشاوره رایگان
در بله، سروش، تلگرام و اینستاگرام
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
مسیر تغییر 🌱
🪞🪞🪞🪞🪞 به نام خدا ماجراهای واقعی #رهیافته داستان: آینههایی از خودم قسمت سیزدهم: مشغولیت ذهنی من
بسم الله الرحمن الرحیم
ماجراهای واقعی #رهیافته
داستان: آینههایی از خودم
قسمت چهاردهم: پرسش از خدا
ایام نوروز بود. خانم متین طی تماسی با خانوادهی خواستگار معترض و گلهمند شده بود و پرسیده بود: «چرا خانوادهی دختر رو از نتیجهی خواستگاری مطلع نکردید؟»
وقتی در جوابش، متوجه شده بود که آنها از سر بیخیالی و مشغولیت به سفر و مهمانیهای نوروزی، اعلام نتیجه را پشت گوش انداختهاند؛ با عصبانیت و لحنی تند، برخورد کرده بود.
پس از این اتفاق، دیگر هیچ تماسی از سوی آنها دریافت نکردیم، در نهایت متوجه نشدیم نظرشان مثبت است یا منفی؟!
گرچه از بیاعتنایی آنها ناراحت شده بودم، اما ذهن من، بعد از تنها دو جلسه آشنایی، به شدت درگیر پسر آنها شده بود.
این فکرها تا جایی پیش رفت که تقریباً یک سال و نیم، هر بار صدای زنگ تلفن خانه شنیده میشد، امیدوار بودم از طرف خانوادهی آنها باشد.
کاش با یک تماسِ به موقع، پاسخ را اعلام میکردند حتی اگر نظرشان، منفی بود!
در آنصورت، من هم زودتر از حالت بلاتکلیفی خارج میشدم.
از نظر روحی در وضعیت خوبی نبودم و اصلا نمیتوانستم ذهنم را از این موضوع آزاد کنم.
*
به همین دلیل تصمیم گرفتم از خانم اسدی، استاد تفسیرم راهنمایی بگیرم.
ایشان پس از شنیدن ماجرا، گفتند: « اول اینکه اگه خانوادهی اون پسر به هر دلیلی پیگیر موضوع نشدن، یعنی علاقهای به این ازدواج ندارن و تو رو مناسب فرزندشون نمیبینن. چرا باید به کسی دل ببندی که تمایلی به این پیوند نداره؟
در ضمن، ذهنت رو مشغول این انتظار اشتباه نکن؛ چون ممکنه مانع از اومدن خواستگاران دیگه بشه. اگه این ازدواج به صلاحت بود تا الان سر میگرفت.»
بعد از شنیدن این حرفها از استاد پرسیدم: «آخه خانم! پس اون خوابی که همکلاسیم در مورد ازدواج من دیده بود، چی میشه؟! مشخصات ظاهری این پسر دقیقا مثل همون خواب بود!»
استاد جواب داد: «فائزه جان! اینکه بخوای همسر آیندهات رو بر اساس خواب، انتخاب کنی، کاملا اشتباهه؛ این یعنی توهم!
تو باید بر اساس عقل و تحقیق و کمک خانواده ازدواج کنی، نه بر اساس چند تا علامت ظاهری در خواب و فال و اینجور چیزا!
تو با توجه به اون خواب، به این آقا دلبستی، در حالی که در واقعیت، اونها، اصلا پیگیر این ازدواج نبودن!»
به حرفهای استاد خیلی فکر کردم!
قبول حقیقت و دل کندن از آن جوان، برایم راحت نبود اما باید با واقعبینی به این جریان نگاه میکردم.
بالاخره به این نتیجه رسیدم که گرچه او و خانوادهاش با وجود عیوبی که داشتند افراد محترمی بودند، اما احتمالاً من در آن زندگی مشترک به خوشبختی نمیرسیدم چون عقلانیتی در انتخابم نبوده جز توجهم به یک خواب!
وقتی به اشتباهم پی بردم، با دل و جان به درگاه خداوند توبه کردم و از او خواستم مرا از این حالت وابستگی رهایی بخشد.
با قبول اشتباهم انگار اطمینان پیدا کردم خدا کسی بهتر و متناسب با شرایط من و خانوادهام را برای زندگی آیندهام درنظر گرفته.
در نهایت، این ماجرا هم به این شکل برایم تمام شد.
*
همچنان خواستگارانی میآمدند و میرفتند و هر کدام دلایلی را برای جواب منفی میآوردند.
اکثرا همان ایرادهایی را مطرح میکردند که خودم، روزی به خواستگارانم گرفته بودم! از قد و ظاهر گرفته تا تحصیلات و... .
در آن روزها ارتباط با اقوام کمی برایم آزاردهنده شده بود.
بیشتر دخترهای فامیل، حتی آنهایی که از من کوچکتر بودند، با ازدواج، زندگیهای موفقی برای خودشان ساخته بودند.
اقوام، در جمعهای خانوادگی از من میپرسیدند: «با اینهمه خواستگار پس کی قصد ازدواج داری؟! سن و سالت داره بالا میره، چرا ازدواج نمیکنی؟»
این سوالها نه تنها مرا، بلکه مادر را هم آزار میداد.
گرچه ما هم سعی میکردیم ناراحتی خود را نشان ندهیم، اما این کار برایمان راحت نبود.
فکرم پر بود از این سوالات که چرا روند ازدواج من با این مشکلات مواجه شده؟!
*
روز برگزاری جلسهی دیگری از کلاس تفسیر نزدیک بود.
به این امید که در کلاس و با صحبتهای استاد به راه حل مشکلم راهنمایی شوم، منتظر روز کلاس بودم...
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
📣📣📣
با اهداء سلام و آرزوی قبولی طاعات.
مخاطبان محترم کانال «مسیر تغییر»، به جهت ایجاد فرصت برای مرور قسمتهای قبلی پادکستهای «دلآرام» توسط شما عزیزان، این بخش در روزهای جمعه بارگذاری نخواهد شد.
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194