❤️ هر وقت از آدمای اطرافت ناراحت شدی، یا از زندگی خسته شدی و فکر کردی به ته خط رسیدی؛ حتما مطالب این کانال رو بخون و بهش فکر کن.
💙 کانالی که زندگی هزاران نفر رو نجات
داده.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
#پیشنهاد_فوق_العاده_ویـــــــــــــژه
مسیر تغییر 🌱
🐋🐋🐋🐋🐋 بسم الله الرحمن الرحیم. ماجراهای واقعی #رهیافته. داستان: خاطرات یک آدم قسمت سی و چهارم:
🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجراهای واقعی #رهیافته.
داستان: خاطرات یک آدم
قسمت سی و پنجم: خانه پدری
اسامی متقاضیان زیارت رو به آقای آبادی دادم. تعدادی از خانمها با خانواده و بعضیا با همسرشون نامنویسی کرده بودن و من هم با خواهرم طبق شرط پدر، ثبتنام کرده بودم.
آقای آبادی با بُهت و تعجب به اسامی نگاه کرد و گفت: «من که نگفتم قطعی به این اردو میریم! فقط گفتم بررسی کنین!»
من که بهخاطر جواب استخاره، یه اطمینان قلبی برای رفتن داشتم. گفتم: «خب بله! بررسی هم کردیم. لطفاً هزینه و شرایط رو بفرمایید تا زودتر به این دوستان اطلاع بدیم.»
الحمدلله همهی مراحل سفر به خوبی طی شد. تقریباً تمام خانمهای بسیج دانشگاه، ثبتنام کرده بودن اما روزهای آخر دو نفر انصراف دادن. یکی از دانشجوها به نام زینب عابدی رو خیلی وقتها توی دفتر بسیج دیده بودم. احتمال دادم که از بچههای بسیج باشه. با زینب تماس گرفتم و خیلی سریع قبول کرد و قرار شد ایشون هم با خواهرش بیاد.
اما زینب مثل بچههای بسیج فکر نمیکرد. این رو بعدها به من گفت که اصلاً انقلاب و رهبر و بخشی از تقیدات دینی رو قبول نداشته و فقط به خاطر رفاقت با ما توی دفتر بسیج رفتوآمد میکرده. اما من اون روزها از این موضوع مطلع نبودم. به هرحال زینب و خواهرش آخرین افرادی بودن که به این کاروان ملحق شدن.
روز حرکت رسید. من و خواهرم همراه بقیه سوار اتوبوس شدیم.
اما بر خلاف انتظارم، دیدم آقای آبادی هم سوار شد؛ خدای من! اون لحظه نگران ماجراهایی شدم که ممکن بود به خاطر حضور آقای آبادی تو این سفر اتفاق بیفته. من و خواهرم انتهای اتوبوس نشستیم و من سرم رو پشت پردهی اتوبوس بردم و با اشک به جاده خیره شدم. توی دلم از امیرالمؤمنین و امام حسین خواستم توی این سفر اتفاق بدی پیش نیاد. دلشوره داشتم که مبادا این همه راه رو برم و با اشتباهاتم تمام اعمالم نابود بشه. از طرفی هنوز هم معتقد بودم باید از این آدم پرحاشیه فاصله بگیرم و کاش به سفر نمیاومد.
به نجف رسیدیم. قرار بر این بود که هر روز، در قسمت ایوان طلای حرم، مداحی و روضه و صحبتهای مدیر کاروان برگزار بشه. اما من توی هیچکدوم از این قرارها نتونستم شرکت کنم؛ چون به محض ورود به نجف، به وضعیت خاص بانوان (عذر شرعی) دچار شدم.
خانمها تو اون شرایط خاص، مجاز هستن که وارد صحن بشن و من اینرو نمیدونستم. برای همین بیرون حرم، جایی که نظافت خوبی نداشت و اغلب مردم روی فرشها دراز کشیده بودن و بازار هم دیده میشد، تنها مینشستم. تمام اون چند روزی که نجف بودیم همونجا بودم و با ادعیه مختلف سر خودم رو گرم میکردم. احساس طردشدگی داشتم. موقع ناهار خواهرم گفت: «چرا توی قرارهای کاروان نمیای؟» گفتم: «به خاطر عذر شرعی.» با تأسف سرش رو تکون داد و گفت: «چقدر حیف!، توی همچین سفری نمیتونی نه نماز بخونی نه بیای حرم!» گفتم: «برای خانمها در این حالت فرشتهها تسبیح و عبادت میکنن. حتماً نمازام خیلی بهدردبخور نبوده که باید فرشتهها بجای من توی همچین جایی عبادت کنن.» خندید و گفت: «عجب زاویهی دیدی!» و بعد با جدیت ادامه داد: «ولی بپرس که تا کجا میتونی بیای، شاید قسمت قرار کاروان جزو محدوده ممنوعه نباشه.» احکام رو خوب بلد نبودم و از طرفی هم نمیدونستم از چه کسی بپرسم. خانمها هم اغلب نمیدونستن. از آقایون هم خجالت میکشیدم بپرسم.
روز آخر حضورمون توی نجف بود و من حتی از دور حرم رو ندیده بودم! قرار بود همه به بازار برن. من روی مبل سالن هتل نشسته بودم که از این موضوع مطلع شدم. از روی مبل بلند نشدم تا همه سالن رو ترک کنن. آقای آبادی جلو اومد و گفت: «شما به بازار تشریف نمیارید؟» گفتم: «خیر!» با تأسف گفت: «بله! شما حتی توی برنامههای معنوی کاروان شرکت نکردید، چه برسه به برنامههای مادی!» و من سرم رو با شرمندگی پایین انداختم!
بعد از رفتن همه، تنها به حرم رفتم. علاقهی زیادی به پدرم داشتم و اینکه امیرالمؤمنین حکم پدر رو داشت و من از ورود به حرم محروم بودم، دلشکسته شده بودم. بالاخره از کسی پرسیدم و فهمیدم فقط توی محیطی که ضریح هست نباید میرفتم، و اینکه توی حرمها و مساجد باید از یک در وارد میشدم و از در دیگه بیرون میرفتم.
به محض فهم این مطلب، وارد صحن حرم شدم. بعد از چند روز نشستن بیرون حرم، حالا انگار وارد بهشت شدم! با تعجب و شوق زیاد به در و دیوار صحنها نگاه میکردم. چقدر همه جا معطر و زیبا بود!. از درب یکی از صحنها، تا چشمم به ضریح افتاد با شوق سلام دادم و این تنها دیدار من از ضریح حضرت علی(ع) بود.
آه...! امروز که این خاطره رو به یاد میارم میدونم که اون دوری از ضریح و مساجد به خاطر ناپاکی دلم نسبت به آقای آبادی و دیگران بوده. کاش زودتر متوجه میشدم!
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
#یادآوری_۵۵
همانطور که حضرت موسی علیه السلام، در کوه طور با خدا حرف زد.
زندگی شیعه کوه طور است، خداوند هر لحظه از طریق انسانهای اطراف و اتفاقات روزمره با او سخن میگوید.
پس همه انسانها و اتفاقات رو به ما، آیات الهی هستند.
نکند از کسانی باشیم که از آیات الهی رو برگردانیم.
✨ با استناد به آیه ۱۲۴ سوره مبارکه طه؛
اعراض(روبرگرداندن) از آیات الهی، موجب کوری "كورى چشم يا كورى باطنى" در قیامت میشود:
وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى
ترجمه:
و هر کس از هدایت من [که سبب یاد نمودن از من در همه امور است] روی بگرداند، برای او زندگی تنگ [و سختی] خواهد بود، و روز قیامت او را نابینا محشور میکنیم. (۱۲۴)
🤯 و اعراض از شنیدن صدای خداوند متعال، زندگی ما را سخت میکند.
انسانهای اطراف ما آیات خداوند، رو به ما هستند.
اگر از این آیات ناراحت شویم یعنی: دوست نداریم صدای خدا را گوش کنیم. بنابراین به استناد آیه فوق در گروه کسانی قرار میگیریم که از آیات الهی رو برمیگردانند.
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید
👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
2.81M
پاسخ استاد بزرگوار☝️
#سوال_۲۲۰⁉️
ببخشید این سوال بسیاری از خانوادههای مذهبی هست.
میشه لطفا راهنمایی بفرمایید.
برای فرزندانی که قبلا محجبه، اهل نماز
و روزه بودند اما در سالهای اخیر، بخاطر کرونا که گوشی دست بچه ها افتاد و وارد اینستاگرام و دنیای مجازی شدند، همینطور اثر دوستان در دبیرستان و دانشگاه ... 😔
در کنار محبت، همراهی و صمیمیت با فرزند، چکار باید کرد؟
ما خانواده های متدین و محجبه مجبور هستیم با بچه های عزیزمون که ظاهر مذهبی ندارند بیرون بریم و در مسیر با دوست، آشنا و فامیل برخورد داریم و از نگاههای متعجب اونها شرمنده و خجالت زده میشیم.
در این مواجهه چکار باید کرد؟
در مهمانیهای فامیلی که مردها حضور دارند چه کنیم؟
نکته مهم دیگه اینکه؛
این فرزندان حالا دیگه به سن ازدواج رسیدند، از فامیل، دوست و آشنا روی شناختی که از خانواده دارند جهت خواستگاری تماس میگیرند و موارد بسیار خوبی از لحاظ اخلاقی، شغل و ... معرفی میکنند اما نه اونها میدونند که این دختر در سالهای اخیر تغییر کرده، نه خانواده میتونند بهشون بگن.
دختر هم دیگه اصلا خواستگار متدین و مذهبی رو نمیپذیره.
خانواده ها میگن با دست خودمون بذاریم بچه ها با ازدواج با یک شخص معلوم الحال و یا مثل خودشون بیتفاوت به مسائل دینی، بدبخت و سیاه بخت بشند.
⚡️ارائه مشاوره رایگان
در بله، سروش، تلگرام و اینستاگرام
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید
👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194
مسیر تغییر 🌱
🐋🐋🐋🐋🐋 بسم الله الرحمن الرحیم. ماجراهای واقعی #رهیافته. داستان: خاطرات یک آدم قسمت سی و پنجم:
🐋🐋🐋🐋🐋
بسم الله الرحمن الرحیم.
ماجراهای واقعی #رهیافته.
داستان: خاطرات یک آدم
قسمت سی و ششم: باب الحوائج
کاروان زیارتی، در روزهای بعد به مسجد سهله، حنانه و مسجد کوفه و... رفت. با وضعیتی که داشتم مایل بودم توی اتوبوس بمونم، اما صلاح نبود این کار رو انجام بدم، چون ممکن بود سوء برداشت پیش بیاد. از طرفی، وقتی هم با بقیه برای زیارت میرفتم برای عمل به حکم شرعی که در مورد شرایطم شنیده بودم، باید از یه درب وارد مساجد میشدم و از درب دیگه بیرون میرفتم. مدام در حال راه رفتن بودم و بیشتر طول سفر از دیگران جدا بودم. سامرا و کاظمین در صحنهای بیرون حرم مینشستم تا بقیه زیارت کنن.
تا اینکه وارد کربلا شدیم. شب آخر حضورمون در این مکان مقدس بود. چون آخرین شب حضور ما در عراق همزمان با شهادت یکی از ائمه اطهار بود، تمام کربلا و حرم، سیاهپوش بودن.
اونقدر این چند روز راه رفته بودم که پاهام موقع حرکت درد میکردن. اما کربلا یک جا داشت که نیاز نبود به خاطر شرایطم راه طولانی برم، نه حرم امام بود نه مسجد. حرم حضرت عباس!
وارد حرم شدم. چقدر دور ضریح خلوت بود! ضریح رو بوسیدم و توی دلم به حضرت ابوالفضل گفتم: «شما واقعا باب الحوائجی! آروزم بود توی این سفر ضریحی رو زیارت کنم و شما این حاجت رو برآورده کردین.» حالا میتونستم یه دل سیر زیارت کنم.
اما انگار معذب بودم؛ کنار ضریح گفتم: «هرچند شما امام نیستین، اما اونقدر مقامتون بالاست که من به خاطر وضعیتم خجالت میکشم اینجا کنار ضریحتون باشم. بهتره برم اون دور توی صحن با شما حرف بزنم.»
توی صحن نزدیک دیوارهای انتهایی نشستم و شروع کردم به حرف زدن با حضرت عباس(ع).
گفتم: «نمیدونم آیا به حرمها راهم ندادن یا اینکه مصلحت این سفر برای من این بود؟!، اما از این وضعیت دلم شکسته. مواد لازم برای حاجتروایی هم یه دل شکسته هست و یه کریم که الحمدلله اینجا هر دو موجوده!. اومدم برای خودم پیش شما که بابالحوائج هستین دعا کنم. بیست و یک ساله شدم و دوست دارم ازدواج کنم. با یه آدم خوب و درست و نجیب، شبیه پدرم. آقای آبادی شبیه پدرمه، اما از صداقت ایشون مطمئن نیستم. معلوم نیست چهجور آدمیه... اصلا حتی اگه این حرفهای پشت سرش دروغ باشه و خودش راست بگه، آدمی که خانما بهش درخواست ازدواج بدند آدم درستی نیست! حتما طوری برخورد میکنه که یکی مثل شیما به خودش اجازه داده درخواست ازدواج بهش بده!»
پیش روی حضرت عباس بدون هیچ حیایی تمام فکرهای منفی خودم رو در مورد آقای آبادی میگفتم، من در هر دوصورتِ راست یا دروغ بودن حرفهای شیما، آقای آبادی رو مقصر و خطاکار میدیدم... .
همینطور صحبت میکردم و از اینکه درمقابل حضرت ابوالفضل (ع) نشسته بودم و احساس راحتی داشتم اشک شوق میریختم؛ محیط اطرافم در هالهی این اشکها تار دیده میشد. در همین حین، هالهی سفیدی توی این فضای تار خودنمایی کرد. توجهم به این هالهی سفید جلب شد، به خاطر شب شهادت چون همه لباس مشکی پوشیده بودن و حتی حرم سیاهپوش بود، از ظهور چنین سفیدی در اون شب تعجب کردم. چشمهام رو پاک کردم تا ببینم این سفیدی چیه. دیدم حدود سی متر جلوتر، درست روبهروی من، آقای آبادی با لباس تمام سفید، رو به ضریح حضرت عباس کتاب دعایی توی دستش گرفته و به حالت ایستاده چیزی میخونه. با تعجب توی دلم گفتم شب شهادت با لباس سفید! چرا!؟ یاد اتفاقی که قبل از این توی حرم امام رضا (ع) افتاده بود و به محض صحبتم راجعبه آقای آبادی، ایشونست رو نزدیک بابالجواد دیده بودم افتادم.
انگار حضرت عباس هم خواستن همون پیام رو متذکر بشن و میخواستن متوجه بشم ایشون در محضر ائمه سفید هست و این منم که ایشون رو سیاه میبینم و مدام زیر سوال میبرم. صحنهآرایی اون لحظه و همزمانیش با بیان نکات منفی من درباره آقای آبادی، بهقدری قوی بود که من با یه فهم سطحی، منظور اون پیام رو دریافت کردم. تاحدی متوجه شدم این منم که اشتباهی ایشون رو پر نقاط سیاه میبینم و ایشون سفید هست و خطاهایی که بهش نسبت میدم حقیقت نداره.
اما متاسفانه اغلب ما آدمها تا دچار سختی نشیم و شرایط اون فردی که قضاوتش کردیم رو تجربه نکنیم، به طور کامل قضاوتها از ذهنمون پاک نمیشه!
#مسیر_تغییر| با ما همراه شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/885260918C108a742194