2.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎥 حاج آقا قرائتی: در ازدواج عجله کنید من موافق ازدواج دبیرستانی هستم
✅ بعد از اکسیژن و آب و غذا هیچ چیز بالاتر از #ازدواج نیست.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔸 برگزاری مراسم #ازدواج در ایام #قمر_در_عقرب
❓سؤال: با توجه به این که در هر ماه قمری، بعضی از روزها قمر در عقرب است، آیا برگزاری مراسم ازدواج در این روزها اشکال دارد؟
✅ پاسخ: در ایام قمر در عقرب، اجرای صیغه #عقد_نکاح، کراهت دارد، اما برگزاری مراسم اشکال ندارد.
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃
🔸 #استخاره برای #ازدواج
❓سؤال: آیا استخاره با #تسبیح یا قرآن در مسائل سرنوشتساز مانند ازدواج جایز است؟
✅ پاسخ: شایسته است انسان در اموری که میخواهد راجع به آنها تصمیم بگیرد، ابتدا تأمل و دقت کند و یا با افراد با تجربه و مورد اطمینان مشورت نماید و در صورتی که با این کارها تحیّر او برطرف نشد، میتواند استخاره کند.
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃
🔸 #استخاره
⁉️ آیا عمل به استخاره واجب است؟
✅ الزام شرعی در عمل به استخاره وجود ندارد ولی بهتر است بر خلاف آن عمل نشود.
⁉️ آیا استخاره با #تسبیح یا قرآن در مسائل سرنوشتساز مانند #ازدواج جایز است؟
✅ شايسته است انسان در اموری که میخواهد راجع به آنها تصميم بگيرد، ابتدا تأمل و دقت کند و يا با افراد باتجربه و مورد اطمينان #مشورت نمايد و در صورتی که با اين کارها تحيّر او برطرف نشد، میتواند استخاره کند.
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃
#ازدواج ۱
من تو یه خونواده بزرگ شدم که طرز فکرشون سنتی بود. دوتا داداش داشتم و دوتا خواهر، بابام مردی بود که با اینکه ثروتمند نبود، ولی تموم تلاششو میکرد که ما راحت زندگی کنیم. هر کاری از دستش برمیومد انجام میداد. یادمه بچه که بودم، بابام همیشه بیشتر از همه کار میکرد، دیرتر از همه میومد خونه. منم چون کوچیکترین بچه بودم، دلم میگرفت، غر میزدم که چرا بابا باهامون نیست. مامانم هر بار یه جوری آرومم میکرد، یه چیزی میگفت که دلم نرم شه.
ولی حالا که بزرگ شدم، هرچی فکر میکنم میبینم لحظهلحظه زندگیمو مدیون زحمات بابا و مامانمم. اگه بابام اونجوری جون نمیکَند، شاید هیچوقت به اینجایی که الان هستم نمیرسیدم.
کمکم خواهر و برادرام یکییکی رفتن سر خونه زندگیشون و فقط من موندم. چندتا خواستگار داشتم، ولی همشونو رد کردم. دلم نمیخواست ازدواج کنم، فقط میخواستم درس بخونم. وقتی اینو به بابام گفتم، نگام کرد و گفت: «اگه واقعاً دلت با درسه، من پشتتم. فقط یه خواهش دارم، نصفهکاره ولش نکن. هرچی از دستم بربیاد برات انجام میدم.»
#ازدواج ۹
تا گفتم "سلام مامان جون، یه مشکلی پیش اومده، طلاهام گم شدن..."
یهو آتیش گرفت!
با صدای بلند داد زد:
«تو دیگه کی هستی؟! یعنی چی گم شدن؟! یعنی میخوای بگی ما دزدیم؟! آره؟ تو میخوای به ما تهمت بزنی؟!»
تحقیر پشت تحقیر... اصلاً نزاشت حرف بزنم.
اما خب، دقیقاً همینو میخواستم. بهترین وقت برای اجرای نقشهم بود.
صدامو جدی کردم، ولی آروم گفتم:
«نه مامان جون، اصلاً قصد تهمت ندارم... قصدم فقط یه اخطاره. چون خونه دوربین مدار بسته داشته... فیلمها موجودن، اگه امروز طلاهامو نیارین، مجبور میشم از طریق قانونی پیگیری کنم. شکایت که کنم، آبرو میره...»
تا اینو گفتم، صداش عوض شد.
اول یه فحشِ آبدار داد، بعدم شروع کرد به نفرین کردنم، گفت الهی دستت خشک شه، الهی سر سال بیوه شی، الهی...
ولی خب، من محکم ایستاده بودم.
حدود یک ساعت بعد، اومدن... مادرشوهرم با دو تا دخترش، شاکی و پکر، مثل مار زخمی.
تا زنگ زدن، خودمو زدم به خونسردی، ولی سریع گوشیمو بردم یه جای خوب قایم کردم و یواشکی گذاشتم رو فیلم گرفتن...
حالا منتظر بودم ببینم خودشونو لو میدن یا نه...
تا درو باز کردم، مادرشوهرم و دوتا دخترش ریختن تو خونه.
نه سلامی، نه علیکی...
منم سعی میکردم همهچی طبیعی باشه، ولی طوری وایساده بودم که دقیق بیفتن تو زاویه دوربین.
گوشی قشنگ داشت فیلم میگرفت، اونم با صدا!
ادامه دارد
کپی حرام
#ازدواج ۱۱
با پوزخند گفت:
«بفرما خانوم خانوما، اینم طلاهای خوشگلت... از لای رختخواب برداشتم. میخواستم علیرضا فکر کنه دزدی کردی و بندازت بیرون... طلاقت بده، ولی انگار نشد!»
بعد با خشم نگام کرد و ادامه داد:
«ولی بدون، من ولکن نیستم! یه کاری میکنم بالاخره ولت کنه... یه روزی تو رو با دستای خودم از این خونه پرت میکنم بیرون!»
دلم لرزید، اما به روی خودم نیاوردم. فقط داشتم به گوشی فکر میکردم که هنوز داره ضبط میکنه.
تا اومدم چیزی بگم، خواهرای علیرضا شروع کردن به فحش دادن:
یکی گفت:
«آویزون شدی به داداشمون، انگل!»
اون یکی گفت:
«تو فقط دنبال پول و طلا بودی، نه عشق!»
یکی دیگه هم با تمسخر گفت:
«آبرو بردی واسهمون، یه ننه بابای بیپول و بیریشه رو آوردی تو خانواده ما!»
فقط داشتم نگاهشون میکردم...
هم حرصم گرفته بود، هم دلم سوخته بود واسه خودم که بین این آدما گیر افتاده بودم.
اما ته دلم یه قوت قلبی بود... چون همهچی رو ضبط کرده بودم.
هیچی نگفتم، فقط تو دلم گفتم:
«حالا نوبت منه، بازی تازه شروع شده...»
#ازدواج ۱۳
علیرضا از شدت شرمندگی نمیدونست چی بگه، چی کار کنه. فقط بلند شد و سریع گوشی رو برداشت، زنگ زد به برادراش و پدرش، گفت:
«همین الان بیاید خونه ما، یه مشکل خیلی بزرگ پیش اومده.»
اونا هم فکر کردن که دعوا بین من و علیرضاست و میخوان یه جوری آشتیمون بدن، واسه همین بلند شدن اومدن خونهمون. پدرشوهرم تا اومد تو، با یه حالت طلبکار گفت:
«چیه عروس؟ هنوز قضیه اون شب که اومدیم خونتون تو دلت مونده؟ داری کشش میدی؟ دست بردار، بشین سر زندگیت! نمیتونی هم، هررررری خونه بابات!»
هیچی نگفتم، فقط ساکمو نشونش دادم.
گفتم:
«فیلمو ببینید، آخرش من خودم میرم خونه بابام.»
تلویزیون رو روشن کردم و فیلمو گذاشتم.
تا فیلم پخش شد، خونه سوت و کور شد.
هر لحظه که میگذشت، رنگ از صورت پدرشوهر و برادرشوهرام میپرید.
وقتی رسید به اون قسمت که مادرشون میگفت "طلاها رو برداشتم که علیرضا فکر کنه تو دزدی کردی"، دیگه همهشون سرشونو انداختن پایین.
آخرش یکی از برادرشوهرام گفت:
«چرا فیلم گرفتی؟»
منم گفتم:
«چرا نگیرم؟
#ازدواج ۱
من تو یه خونواده بزرگ شدم که طرز فکرشون سنتی بود. دوتا داداش داشتم و دوتا خواهر، بابام مردی بود که با اینکه ثروتمند نبود، ولی تموم تلاششو میکرد که ما راحت زندگی کنیم. هر کاری از دستش برمیومد انجام میداد. یادمه بچه که بودم، بابام همیشه بیشتر از همه کار میکرد، دیرتر از همه میومد خونه. منم چون کوچیکترین بچه بودم، دلم میگرفت، غر میزدم که چرا بابا باهامون نیست. مامانم هر بار یه جوری آرومم میکرد، یه چیزی میگفت که دلم نرم شه.
ولی حالا که بزرگ شدم، هرچی فکر میکنم میبینم لحظهلحظه زندگیمو مدیون زحمات بابا و مامانمم. اگه بابام اونجوری جون نمیکَند، شاید هیچوقت به اینجایی که الان هستم نمیرسیدم.
کمکم خواهر و برادرام یکییکی رفتن سر خونه زندگیشون و فقط من موندم. چندتا خواستگار داشتم، ولی همشونو رد کردم. دلم نمیخواست ازدواج کنم، فقط میخواستم درس بخونم. وقتی اینو به بابام گفتم، نگام کرد و گفت: «اگه واقعاً دلت با درسه، من پشتتم. فقط یه خواهش دارم، نصفهکاره ولش نکن. هرچی از دستم بربیاد برات انجام میدم.»
#ازدواج ۳
تا درو بستم، یهو چشمم خورد به خودِ استاد محمدی!
قلبم تند تند زد. خیلی خجالت کشیدم ولی خودمو نباختم. سرمو انداختم پایین و تند از کنارش رد شدم.
یهراست رفتم سمت خونه. تا رسیدم، دویدم تو آشپزخونه، نشستم رو صندلی و با هیجان همه چی رو واسه مامانم تعریف کردم.
مامانم چشماش برق زد، لبخند زد و گفت: «پس بالاخره یکی پیدا شد که بیاد خواستگاریت! اونم از دانشگاه!»
با تعجب نگاش کردم و گفتم: «تو که همیشه میگفتی درس خوندن فایده نداره، باید زودتر شوهر کنی، سعادت تو ازدواجه! چی شد نظرت عوض شد؟!»
مامانم یه خندهی شیطنتآمیز کرد و گفت: «خب آدم نظرش عوض میشه دیگه... حالا بگو ببینم این استاد محمدی کیه؟ پول داره؟ خانوادهداره؟»
مامان که داشت ذوق میکرد و لبخنداش تمومی نداشت، منم داشتم خودمو میزدم به بیخیالی. هی میگفتم شاید بلبا مخالف باشه، مامان همش میگفت: «دیدی گفتم یه روز میاد که یکی درست و حسابی ازت خوشش بیاد؟ دیدی گفتم باید بشینی منتظر بمونی؟»
گفتم: «تو که تا دیروز میگفتی این همه درس خوندی تهش باید بری بشوری بسابی، حالا چی شد که راضی شدی زن یکی از همین استادا شم؟»
یه خنده شیطنتآمیز زد و گفت: «مگه چشه؟ پولداره، فهمیدهس، موقعیت داره، استادتم هست، دیگه چی میخوای؟»
#ازدواج
با ذوق گفتم: «میریم شمال؟»
لبخندشو کج کرد گفت: «نه عزیزم، قراره بریم ترکیه!»
موندم نگاهش کردم. منی که تا حالا شمالم کامل ندیده بودم، حالا ترکیه؟
گفتم: «واقعی میگی؟»
گفت: «آره عشقم، شمال که همیشه هست، ولی ترکیه یه چیز دیگهست، باید با هم بچرخیم، خوش بگذرونیم، یه خاطره درستوحسابی بسازیم.»
خلاصه اون چند ماه درگیر کلاس و کار و آمادهسازی گذشت. بالاخره بلیط گرفتیم، چمدونا رو بستیم. علیرضا کلید خونه رو داد به مامانش گفت: «ما که نیستیم، بیا به گلا آب بده، پرندههام تشنه نمونن.»
مادرشوهرمم قبول کرد و گفت: «باشه، نگران نباش.»
روز پروازمون رسید. رفتیم فرودگاه، با همه خداحافظی کردیم، نشستیم منتظر پرواز. یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت...
آخرش اعلام کردن و گفتن: «بخاطر شرایط اب و هوا پرواز کنسل شده.»
یه لحظه خشکم زد. دلمو زدم به دریا گفتم: «عیبی نداره، شاید قسمت نبود.»
ولی وقتی برگشتیم خونه، یه صحنه دیدم که مغزم سوت کشید!
خانواده شوهرم، همهشون ریخته بودن خونه ما!
وسط پذیرایی نشسته بودن، غذا پخته بودن، داشتن میخوردن و میخندیدن.
خواستم سلام کنم که مادرشوهرم برگشت گفت:
«چیه؟ اومدم خونه پسرم، مگه خونه باباته که اجازه بخوام؟»
چشمم که به خواهرشوهرام افتاد، خشکم زد!
همهشون با لباسای من نشسته بودن! یکی مانتوی مجلسی منو پوشیده بود، اون یکی با گوشوارههام ناز میکرد، سومی لاکمو زده بود!
ادامه دارد
کپی حرام
#ازدواج
سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتم و علیرضا هم پشت سرم اومد تو اتاق علیرضا آروم پچ زد تو گوشم:
«بخاطر من هیچی نگو... من درستش میکنم...»
ولی من دیگه دلم گرفته بود... اون شب دیگه پامو از اتاق بیرون نذاشتم.
اما مگه میشد آدم بسوزه و نسوزه؟
یه لحظه خونم به جوش اومد، درو باز کردم، سرمو کردم بیرون، داد زدم:
«میشه لباسای منو دربیارین و از اینجا برین؟»
خواهرشوهرام مات نگام کردن که یهو پدرشوهرم پرید وسط و گفت:
«چیه؟ اومدم خونه پسرم! باید از تو اجازه میگرفتم؟ تو هرچی داری از منه!»
حرفش مثل پتک خورد تو سرم. یعنی چی آخه؟ من که هیچی ازشون نخواستم!
حالم از اون وضعیت به هم خورده بود، دلم میخواست جیغ بکشم.
بالاخره رفتن ولی وسایلامو پرت کرده بودن وسط پذیرایی، لباسا رو انداخته بودن رو دسته مبل، فرش پر از لکهی غذا بود، ظرفا روی هم تلنبار شده بودن، همه جا انگار یه انفجار رخ داده بود.
خونهم شبیه زبالهدونی شده بود!
علیرضا فوری گوشی رو برداشت، به کارگر زنگ زد، گفت بیا خونه رو تمیز کن.
شانس آوردیم که کارگرمون وقت داشت و سریع اومد.
شکر خدا زودتر از اونی که فکر میکردم اومد و شروع کرد به تمیزکاری.
من نشسته بودم یه گوشه، سرمو تکیه داده بودم به دیوار، فقط نگاش میکردم. کارش تموم شد و بعد از خداحافظی رفت.
یهو ذهنم رفت سمت طلاها...
با عجله رفتم سمت رختخوابا، با دستام همه چی رو زیرو رو کردم...
اما خبری از طلا نبود!
قلبم وایساد... انگار یکی لگد زده بود به همه زندگیم.
اولین فکری که اومد تو ذهنم، کارگر بود.
ادامه دارد
کپی حرام