#انتقام_بیخودی ۱
من یه دختر آروم و سربه زیر مشغول درس خوندن و دانشگاه بودم. یه روز داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه. امیر تکلو از بهترین و با کلاس ترین دانشجوها بود اصرار کرد خانم امیدی میرسونمت. منم انقدر خسته بودم که قبول کردم. از فردا بحث ها و پچ پچ های دانشکده شروع شد... امیر توی دانشگاه هواخواه زیاد داشت برای همین خیلی از دخترا باهام چپ افتادن درصورتی که من اصلا به فکر امیر نبودم. پدرم همراه با دوستش رو پونزده سال پیش توی تصادف از دست داده بودم که هم پدرم و هم دوستش فوت شدن. من و بردار و مادرم زندگی میکردیم و تو این سالها برادرم نذاشت کمترین کمبودی رو احساس کنیم بزرگترین اشتباه من از قبول رسوندن امیر به خونمون شروع شد و بعدش امیر شروع کرد به پا پیچ شدن با این که کلی ابهت داشت. توی دانشکده یه روز نشسته بودم یکی از پسرا شروع کرد به متلک گفتن که امیر سریع از چند متر اونورتر دوید و شروع کرد به زدنش صورت پسره غرق خون شده بود حراست دانشگاه هر سه تامون رو صدا زد من به خاطر اینکه تقصیری نداشتم چیزی بهم نگفتن ولی امیر بخاطر من یه ترم موقتا اخراج شد از همونجا خودم رو مدیونش میدونستم
#انتقام_بیخودی ۲
روزها گذشت تا ترم امیر به دانشگاه برگشت متوجه نگاه های سنگین امیر روی خودم بودم یک روز داشتم برمیگشتم خونه که امیر اصرار کرد میرسونمت منم با یه نه قاطع به سمت خونه حرکت میکردم که یه موتوری سریع کوله پشتی منو زد و من پخش زمین شدم. گوشی و تمام وسایلم رو برد من همینجور بهت زده به مسیر دزد داشتم نگاه میکردم دانشجو ها دورم جمع شده بودن از دور چهره خندون امیر مشخص شد کولم هم دستش بود ایستادم دیدم روی دستش جای چاقو هست. کولمو ازش گرفتم با ماشین خودش رسوندمش بیمارستان، توی ماشین مدام بهم زل میزد عصبیم کرده بود تند نگاهش کردم و گفتم آقای تکلو میشه این مسخره بازیا رو تموم کنی؟ هیچی نمیگفت فقط با لبخند نگاهم میکرد. یه روانی بهش گفتم بلند خندید رسوندمش بیمارستان، دستش زخم جزئی برداشته بود که پانسمان شد. جلوی در بیمارستان خدا حافظی کردم که گفت میرسونمت تا خونه، توجه نکردم که باصدای خشنتر گفت بیا بالا گفتم میرسونمت اخم غلیظی کردم سوار شدم توی ماشین هیچ کدوم حرفی نزدیم. مقابل خونه داداشم منو با امیر دید
#انتقام_بیخودی ۳
پیاده شدم سلام دادم گفت برو خونه وارد خونه شدم. نمیدونم داداشم چی به امیر گفت که انقدر طول کشید. وارد خونه شد اخم کرده بود گفت با ی مرد غریبه میای خونه؟ چشمم روشن، آقا خدا روحت و شاد کنه ببین من نتونستم از پس تربیت خواهرم بر بیام. شروع کرد به داد زدن:من دو ساعته جلو در منتظرم که چرا خانم دیر کرده
نگو با مرد نامحرم... اومد جلو و دستش و برد بالا که مادرم دستش و گرفت من خیلی علی رو دوست داشتم از همون موقع ها که سیزده سالش بود تا الان کار کرده ازدواج نکرد تا ما تنها نباشیم مثل یه مرد واقعی مواظب من و مامان بود. سرمو انداختم پایین. بعد مادرم عصبی گفت:توضیح بده.من کل ماجرا رو از اول براشون توضیح دادم. امیر گفت از فردا خودم با موتور میام سراغت با این پسره هم حق نداری یک کلمه حرف بزنی. هر دو همو میشناسیم این همون پسره آقا جابره دوست بابا که با هم تصادف کردن مامانم متعجب بود من که چهارسالم بود اون زمانا چیز زیادی یادم نمیومد. مامانم ادامه داد :یادته خودش و مادرش چقدر اومدن همینجا دادو فریاد راه انداختن، انگار نه انگار ما هم عزادار بودیم. چون شوهر من پشت فرمون بوده کلی بد و بیراه بهمون گفتن. ناراحت بودم چون متوجه احساس خودمم نسبت به امیر شده بودم.
#انتقام_بیخودی ۴
با علی میرفتم دانشگاه و میومدم یه روز موتور علی توی راه خراب شد و علی تا نصفه راه منو رسوندمنم دیرم شده بود تاکسی هم نبود مجبور بودم صبر کنم موتور درست شه ده دقیقه ای علی با موتور ور رفت تا دوباره روشن شد و حرکت کردیم. رسیدم دانشکده دیدم استاد رفته کلاس. استاد سخت گیری هم بود تا در زدم و درو باز کردم استاد داد زد برو بیرون خانم امیدی کسی بعد من حق نداره وارد کلاس شه. یهو امیر بلند شد استاد چه خبرته؟ سر یه دختر داد میزنی راهش ندی استاد منم با کل دوستام از کلاس میریم و انصراف میدیم یه اشاره کرد کل کلاس بلند شدن، استاد با عصبانیت گفت بیا اما دفعه آخره. امیر یه روز گفت میخواد قرار خواستگاری بذاره. من گفتم باید با خانوادم صحبت کنم. رفتم خونه وماجرا رو گفتم، شروع کردن به حرف زدن
_این حرفا چیه میزنی؟مگه من برات توضیح ندادم ما باهم مشکل داریم
_چی میگی تو یه کاری نکن نذارم بری دانشگاه ها
_پسره اصلا موجه نیست
_گول نخور تو خامی هنوز
علی با صدای بلندتری گفت: اتفاقا همین دیروز جواد پسر همسایه باهام صحبت کرد برای خاستگاری منم گفتم برای آخر هفته بیان. شروع کردم به داد زدن اولین بار بود به داداشم بی احترامی میکردم:غلط کردی بگو نیان من فقط با امیر ازدواج میکنم میگم همین آخر هفته بیان. اگر مخالفت کنید منم طور دیگه برخورد میکنم. به خاطر مشکلات پونزده سال پیش کورکورانه اصلا نمیخواید پسره رو ببینید؟من کوتاه نمیام.