#بختبسته 1
۳۴ سالم بود که خواستگاری با موقعیت خیلی خوب داشتم برای من که سنم بالا رفته بود و اطرافیانم از ازدواج کردنم نا امید بودن شانس خیلی خوبی بود. داداشم با ازدواجم مخالف بود.
مادرمون که ۴ سال پیش فوت کرد و بعد از اون تنها کسی که پیش پدرم می مونه و ازش مراقبت می کنه من بودم .
داداشم میگفت اگه فریبا شوهر کنه بابا تنها میشه و مطمئناً میره زن میگیره برای همین فعلاً ازدواج نکنه!
دقیق نمیدونستم منظورش از این حرفا چیه؟ انگار منتظر مرگ بابا بود که من صبر کنم هر موقع بابا مُرد برم ازدواج کنم .
داداشم خیلی بی وجدان بود و حرفاش واقعاً ناراحتم میکرد .
خواهرم فرزانه با شنیدن حرفای داداشم با عصبانیت گفت _ بابا حق داره زن بگیره یکی رو می خواد که بهش رسیدگی کنه یا نه؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بختبسته 2
چرا اینقدر داداشم علی خودخواه بود؟
امیتونه با زنش بیاد اینجا و از بابا نگهداری کنه .
به فرزانه گفتم که همین حرفها رو بره و به علی بگه فرزانه رفت و با علی حرف زد علی خیلی عصبانی شد و اومد سراغ من که تو ۳۴ سال شوهر نکردی حالا چند سالدیگه هم بمون! زمین به آسمون نمیرسه که! حرفاش خیلی ناراحتم کردن فرزانه خواهرم بهش گفت_ تو چرا اینقدر بی وجدانی؟ آخه خواهر ما چرا باید به خاطر بابام قید زندگی خودشو بزنه.
بلاخره پدر ما هم هست یا فقط بابای فریبای بیچاره است!
علی به فرزانه گفت که تو دخالت نکن ایک موضوع بین من فریباست و به کسی دیگهای ربطی نداره... بعدش به من گفت میخوای بابا رو ول کنی یا نه؟
قسم خوردم که این بار رودروایسی نکنم
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بختبسته 3
جوابشو دادم_ داداش من تو این چند سالی که مامان فوت کرد از بابا مراقبت کردم ...شماها عوض تشکرتون الان دارین میگین که باید دوباره پیش بابا بمونم و عمرمو هدر بدم؟ گه داداش من همچین چیزی رو قبول نمیکنم. شرمنده من به داداش حسین گفتم که به خواستگارها بگه بیان... به هر حال منم باید برم دنبال زندگی خودم... شما همه برای خودتون تشکیل زندگی دادین فقط من موندم چرا باید پاسوز شما بشم؟ میخوام برم دنبال زندگی خودم.
علی خیلی عصبی بود... دیگه حرفی نزدم که گفت که اگه بابا بخواد زن بگیره من میدونم و شماها !
علی خیلی به مامان وابسته بود برای همین الانم میترسید که بابام یکی رو جای مامان بیاره ...البته بابام حق داشت اونم مثل بقیه نیاز به همدم و هم صحبت داره.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#بختبسته 4
آخر هفته خواستگار هام اومدن خونمون اونطور که فهمیدم خواستگارم توی باند فرودگاه مشغول کار بود.
مرد خوبی به نظر میرسید از نظر من تایید شده بود.
وقتی که رفتیم دوتایی با هم حرف بزنیم بهم گفت که پدر من تنهاست و من پسر کوچیکشم برای همین پدرم پیش خودم زندگی میکنه و بعد از ازدواج زحمتش میافته گردن شما.
این حرفو که شنیدم بهم برخورد و قیافه م رفت توهم.
آخه یعنی چی که من مسئول مراقبت از پدر ایشون بشم؟ اصلا مگه الان موقع این حرفاست ؟ خدایا از این همه وقاحت خسته شدم!
اون از داداشم که انتظار داره من تا آخر عمر از پدرم مراقبت کنم اینم از خواستگارم که میخواد برم و از پدرش مراقبت کنم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بختبسته 5
تا الان موافق بودم اما کلاً پشیمون شدم دیگه قید ازدواج با این مرد رو زدم... بعد از رفتنشون خواهر و برادرم به سمتم اومدن و گفتم باهم حرف زدین به توافق رسیدین؟ چی ها گفتین؟
سرم رو به اطراف تکون دادم_ نه اگه زنگ زدن بگین جواب من منفیه داداش. حسینم با تعجب گفت _ آخه چرا ؟
فرزانه گفت_ نکنه علی بهت حرف زده که پشیمون شدی ؟
نوچی کشیدم و گفتم_ همین جلسه اول میگه بابام پیش من زندگی میکنه و تو باید ازش مراقبت کنی! اگه اینطور باشه میمونم از پدر خودم مراقبت میکنم فرزانه با تشر بهم گفت_ آخه اینم شد دلیل برای رد کردن خواستگارت؟
پدرش خیلی پیره امروز فرداست که بره!
تو ۳۴ سالته نمیتونی صبر کنی یه موقعیت بهتر برات بیاد .
به نظر من پسر خیلی خوبیه خانوادهاشم خیلی خوبن. قبول کن توکلت به خدا.
حسین به تایید حرفش سر تکون داد و گفت _من باباشو دیدم خیلی سنش بالاست... نفسهای آخرشه....
از طرفی خونهای که توی شهرستانم داره به همین پسرش میرسه پدرش گفته چون من از مراقبت می کنه خونه برای اونه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بختبسته 6
با حرفاشون خیالم کمی راحت شد.
بهشون گفتم_ باشه حالا اگه زنگ زدن بهشون بگین یه مدت بیشتر باهم آشنا شیم.
چند روزی گذشت و هیچ خبری از خواستگارم نشد.
حسین تصمیم گرفت که خودش باهاشون تماس بگیره و بگه که جواب ما مثبت باهاشون تماس گرفت و حرف زد اما بعد از اینکه گوشیو قطع کرد بهم گفت این همه طاقچه بالاگذاشتی و غرور به خرج دادی الان اونان که می گت ما راضی نیستیم !
آخه چرا ؟ مگه من چمه که اونا قبولن نکردن ؟
خیلی ناراحت شدم درسته که به قول داداشم من خیلی غرورم گرفتم خب حق داشتم نباید جلسه اولی از من می خواست برم از پدرش مراقبت کنم که من اینطور شوکه بشم.
سه سال از اون قضیه گذشت و الان یک سال و ۶ ماهه که پدرم ازدواج کرده و منم به لطف غرور و زیاده خواهیهای خودم با زن بابام زندگی میکنن.
پایان.
کپی حرام