eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.4هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
منم در جوابش نوشتم: سلام‌ سعید تو برای مثل داداشامی یعنی اگر بخوای بیشتر هم باشی نمیذارن امشب مادرت اینجا قیامت کرد که من افتادم وسط زندگی شما و اینکه تو منو میخوای این ی حس ی طرفه هست هر کاری میکنی بکن ولی باعث بهم ریختن ارامش من نشو گوشیم و کنار گذاشتم و دراز کشیدم فرداش با صدای خاله بیدار شدم که میگفت این ی الف بچه سعید و از من گرفته و سعید رفته گفته هر موقع از هاجر عذرخواهی کردی برمیگردم مامانمم میگفت نه تقصیر سعیده نه هاجر مقصر تویی خاله تا منو دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن که مامان بیرونش کرد اول صبحم تبدیل شد به جهنمی که تصورشم نمیکردم بالاخره یک هفته گذشت و دیدم خاله اومد‌خونه ما با گریه گفت که سعید یک هفته هست که برنگشته و جواب تلفنامو نمیده پیغام داده هاجر بگه برگرد برمیگردم تور خدا هاجر بهش بگو برگرده من جونم به جون پسرم وصله ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
۵ به سعید پیام دادم و اونم قبول کرد که برگرده ولی به شرطی که زنش بشم منم ته دلم دوسش داشتم برای همین قبول کردم به محض بازگشت سعید خاله زد زیر حرفش و گفت بی پدر مادر برای پسرم نمیگیرم بابای منم که میشد داییم لج کرد و گفت هاجر و نمیدم‌ بهت، این لج و لجبازی ها ادامه داشت تا سعید فارغ التحصیل شد و کار خوبی پیدا کرد ی روز اومد خونمون و به بابام گفت که اومدم تا جواب مثبت نگیرم نمیرم بابامم هیچی نگفت فقط ی کلام گفت چطور میخوای بی پشتوانه زندگیت رو بچرخونی سعیدم توضیح داد که رفته سرکار و ی خونه خوب هم اجاره کرده و حقوقش اونقدری هست که برام کم نذاره بالاخره بابا راضی شد اما خاله پیغام داد که من راضی نیستم و نمیشم مامان گفت هر چی تو بخوای همون میشه و من ازت حمایت میکنم سعید هم هیچ جوره پا پس‌نمیکشید ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
بالاخره یک روز قرار گذاشتیم و رفتیم برای عقد محضری سعید میگفت جشن بگیریم اما مامان اجازه نداد و گفت که ی جور اعلام جنگ ابدی هست برای خاله، با خانواده خودم با مخضر رفتیم و عقد کردیم بابا هم در حد توانش بهم جهیزیه داد و زندگی ما شروع شد سعید برای اینکه من ترسی از اینده نداشته باشم مهریه سنگینی برام مشخص کرد و بهم حق طلاق داد اما الان بعد از سال که پرستاره ی بیمارستان معروف داخل تهرانم و سعید هم کارش گرفته ی پسر گل دارم و از زندگیم راضی م اما هنوز خاله منو نپذیرفته و خونه ما نمیاد ما هم نمیریم ✍پایان. ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
۱ خواهرشوهرم از اول زندگیم با من خوب نبود همون شب خواستگاری برگشت گفت انشالله که جوابت نه باشه فرداش مادرشوهرم زنگ زد و عذرخواهی کرد پدرمم‌ گفت که تو نمیخوای با اون زندگی‌کنی و اون سر زندگی خودشه و توام سر زندگی‌ خودت حرفش بهم برخورده بود اما نادیده گرفتم و ازدواج کردیم الان یک ساله که زندگی میکنیم و بدجنسی هاش همیشه تو زندگیم تاثیر داره به مرور به شوهرم گفتم نمیخوام‌ بیام‌ خونش اما اون میگفت که تو بیا خواهرم درست میشه به شوهرم‌ میگفتم وقتی سلامش میکنم جوابمو نمیده اما باز میگفت درست میشه تو هیچی‌ نگو تا اینکه ی شب همه رو دعوت کردم خونه م بجز اون و شوهرش همه براشون سوال بود که چرا نگفتمش تا اینکه شوهرم پرسید و گفتم وقتی اینهمه بهم بی احترامی‌ میکنه چرا دعوتش کنم؟ یادتون نیست سری قبل یواشکی تو غذام و کرده بود پر از نمک و فلفل؟ همه سکوت کردن ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
خواهرشوهرم برای تلافی کار من همه‌ رو به خونه ش دعوت کرد جز من حتی شوهرمم بدون من رفت و تنها موندم وقتی بهش گفتم چرا رفتی گفت اعظم‌ میخواد تلافی کنه تو صبر کن درست میشه فعلا هیچی نگو من سکوت کردم و اینکار خواهر شوهرم ادامه داشت بعضی شب ها تنها میموندم و شوهر بی عرضه م کاری نمیکرد حتی بهش اعتراضم‌ نمیکرد تا ی شب خونه مادرشوهرم دعوت بودیم از دیدن اعظم استرس داشتم‌ میدونستم که ی نیشی بهم میزنه اما با اصرار شوهرم‌ رفتیم وقتی اعظم و شوهرش اومدن دیدم دوستشم اورده و اونم‌ همش‌ میچسبه به شوهرم به اون یکی‌ خواهرشوهرم‌ گفتم‌مرجان خانم این درسته؟ که‌ گفت چی‌ بگم والا منم‌ مخالفم‌ ولی اعظم از مشکلش سواستفاده میکنه کسی هم جلودارش نیست همونجا به شوهرم گفتم‌ پاشو بریم این ی جمع‌خانوادگی بود جرا این دختره اومده و همش باهات حرف‌میزنه؟ ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
شوهرم مدام‌بهم‌ میگفت هیس هیچی‌ نگو گفتم الان باید بریم که شوهرم گفت بابام ناراحت میشه پدرشوهرمم گفت زندگیت مهم تره پسرم منم ناراحت نمیشم اعظم پوزخند زد و گفت من دیدم دخار خوبیه گفتم شاید چشم داداشم هنوز دنبالشه خب مگه جیه ی مرد دوتا زن داشته باشه خونم به جوش اومد‌ در پاسخش گفتم‌ اگر زن دوم خوبه و ایراد ندارا این دختره هم خانمه خب بگیر برای شوهرت که لذت پدر شدن رو از دست نده اعظم به سمتم حمله کرد و شوهرش مقابلش وایساد از رفتار شوهر خودم شوکه شدم که تو جمع سیلی بدی بهم زد تمام رفتارهای خواهرشو نادیده گرفت و ی حرف من رو اینجوری پاسخ داد به حالت قهر از اونجا بیرون اومدم که شوهرم به زور سوار ماشینم‌ کرد و به سمت خونه رفت سه روز باهام قهر بود حرفشم این بود حق نداشتی دل اعظم رو بشکنی اما من از کار و حرفم پشیمون نبودم ی شب شیرینی گرفت و تنها رفت خونه خواهرش تا از دلش در بیاره ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
یک هفته گذشت و هیچ کدوم عقب نشینی نکردیم اما‌ گاهی با هم صحبت میکردیم‌ ی شب شوهرم گفت عباس براش تو اهواز گار پیدا کرده که حقوقش بالاس ولی دو هفته یک بار دو روز میاد خونه هر چقدر بهش گفتم قبول نکن گوش نکرد و گفت که کار خوبیه ک باید بره میدونستم‌ اینم کار اعظمه اما زورم نمیرسید بالاخره شوهرم رفت شب ها از تنهایی میترسیدم و به زور به صبح میرسوندم چندماهی گذشت و شوهرم وقتایی که میومد ی شبش اعظم دعوتش میکرد تا تنها بره هر چی میگفتم نرو من همش تنهام میگفت صبر کن درست میشه تمام اینها نقشه های اعظم برای عذاب من بود ی بار که از خونه اعظم اومد باهام بداخلاقی کرد و گفت اعظم دلش شکسته و تو باید بری عذرخواهی به شوهرم گفتم بمیرمم عذرخواهی نمیکنم شوهرمم با قهر از خونه رفت و مرخصی بعدیش رو نیومد خونه منم تصمیم گرفتم تلفن هاش رو جواب ندم چهار روز جواب ندادم که دیدم سرظهر در میزنن ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
بالاخره گفت که تو با شوهر مرجان رابطه داری و اون اومده بود اینجا خودم دیدم رفت بیرون هر چی قسم‌ خوردم و التماس کردم که بیگناهم اما گفت خیانت کردی و باید خیانت ببینی بعد طلاقت میدم رفت بیرون کمی بعد با دوست اعظم‌ وارد شد و دا۷ل اتاق رفتن سروصدای صحبت و خنده هاشون روانیم میکرد چیزی که ناراحتم‌ میکرد نه کتک بود نه تهمت فقط و فقط خیانت شوهرم بود وقتی از اتاق اومد بیرون خواست از خونه بیرونم کنه که‌ گفتم سه روز بهم وقت بده بعد میرم قبول کرد ولی به شرطی که این سه روز زن صیغه ایش هر روز بیاد و بره فردای همون روز رفتم و پرینت از شمارهایی که باهاشون تماس داشتم رو گرفتم ی شب همه رو دعوت کردم جز اعظم همه چشمشون به کبودی های صورتم بود رو کردم به شوهرم و پرینت رو مقابلش گذاشتم گفتم ببین من جز تو و پدر‌مادرم با کسی تماس نگرفتم نگاه کردم به شوهر مرجان و گفتم من از شما شیرینی میوه خواستم؟ متعجب زل زد بهم و گفت نه اعظم با مرجان تماس گرفت گفت براتون میوه شیرینی بیارم ما هم گفتیم باردارید براتون فوری اوردم ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
شوهرم وقتی دید من بی گناهم شرمنده نگاهم‌ کرد که گفتم خب دیدید که اعظم بهم تهمت زد و زندگی منو خراب کرد من طلاق میخوام پدرشوهرمم خیلی مصنوعی گفت جق طلاق ندارید زندگی پر از سختیه و باید با هم کنار بیاید قبول کردم دوماه گذشت شوهرم همه جوره بهم‌محبت میکرد و دیگه سر اون کار نرفت تلاش داشت جبران کنه اما‌من ازش متنفر بودم با وجود مخالف های خانواده م طلاقم رو ازش گرفتم اونم‌برای جبران تمام مهریه م رو داد اما باز هم اروم نشدم هیچ کس هیچ وقت اعظم رو دعوا نکرد که جرا این بلارو سر من اورد برای همین رفتم سرراه عباس شوهرش و براش درد دل کردم هر روز و هر روز رفتم و براش حرف زدم از اذیت ها گفتم‌‌ و درد دل کردم اونم به مرور منو تو دلش جا داد و پیشنهاد کرد صیغه کنیم ولی کسی نفهمه منم قبول کردم و با هم زندگی میکردیم به بهونه ترس شبانه بیشتر شب ها نمیذاشتم‌بره تا وقتی که فهمیدم باردارم دیگه قدرت داشتم برایواعظم پیغام دادم که هووت شدم همه بهم ریختن و مدرش اومد سراغم گفت اینکارو نکن گفتم چطور زندگی منو بهم ریخت همه ساکت بودید؟ اونم رفت بچه های منو عباس دو قلو شدن و انقد خوش رفتاری کردم تا خانواده عباس منو به عنوان همسرش پذیرفتن و دیگه کسی از اعظم حرفی نمیزد اعظمم که دید عباس بخاطر دوقلو ها همیشه پیش منه بدون مهریه و توافق طلاق گرفت اما شوهر سابقم با همون زن صیغه ایش که دوست اعظم‌بود ازدواج کرد ولی ی روز که داشته حیاط رو با اسید میشسته با صورت میخوره زمین و تمام صورتش میسوزه خواستم بگم بدی نکنید خدا بی جواب نمیذاره ⛔️
از وقتی یادم میاد عمه مامانم به خواهر بزرگترم یاسمین میگفت عروس خودمی و یاسمین هم خجالت میکشید دقیقا هر مراسمی بود زنگ‌میزد که عروسم بیا کمکم و یاسمین هم میرفت چون سعید پسر عمه ی مامانم‌ بود وضع مالی خوبی داشتن و سعید هم پزشکی میخوند و اخراش بود عمه مامانم نزدیک عید یا وقتی مهمون زیادی براش میومد با عروسم عروسم گفتن و چهارتا خانم دکتر یاسمین و گول میزد و اونم براش حسابی کار میکرد هر چی بهش میگفتم نرو و نکن گوشش بدهکار نبود تو تصوراتش زن اقای دکتر بود دقیق یادمه که حتی همین عمه مامانم نذاشت یاسمین بره دانشگاه و گفت تو عروس منی زن اقا گی دکتری تحصیلات میخوای چیکار تو باید بشینی تو خونه ت بخوری و بخوابی یاسمین هم قانع میشد و دیگه بیخیال سرکار رفتن و درس شد هر چی میگفتم اهمیت نمیداد و میگفت تو بچه ای ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
زمان میگذشت و همه پیشرفت میکردن جز یاسمین هر جا هم میرفتیم عمه مامانم همش میگفت این عروس منه و باید زن سعید بشه با همین حرفها یاسمین موردهای ازدواجش رو از دست میداد. تا اینکه ی روز بابام با مامانم قهر کرد و دعوا راه انداخت که چرا عمه ت به یاسمین اینجوری میگه اگر پشیمون بشن ابروی ما مهمتره زن نذار با غرور و احساسات این بچه بازی میشه اما مامانم توجه نمی کرد و میگفت عمه م من حرفش حرفه نمیدونم چرا با همون سن کمم با بابا موافق بودم و میدونستم بابا ته دلش از این موضوع ناراضیه اما زورش نمیرسه مامان هم اصلا اهمیت نمیداد ی بار به یاسمین گفتم چرا میذاری عمه ازت کار بکشه و همش الکی بگه عروسم عروسم اونم با ناز گفت ابجی عمه منو انتخاب کرده وقتی عمه ی شوهر خوب برام تربیت کرده چرا باید مخالفت کنم باهاش؟ ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
بازم براش تاسف خوردم زمان گذشت و گذشت تا اینکه من رشته پرستاری قبول شدم و یاسمین همچنان حمالی عمه مامانم رو میکرد تا اینکه خبر رسید سعید داره ازدواج میکنه هیچ وقت چشم های اشکی یاسمین رو فراموش نمیکنم مامان ماتش برده بود و عملا هیچ حرفی نداشت تازه سرزنش های بابا شروع شد که تو این بچه رو بازیچه کردی حرفشو گذاشتی عمه ت بندازه تو دهن مردم و الان نمیشه این موضوع رو جمع کرد ، همون روز خاله م اومد خونمون و به مامانم گفت که دارن برای سعید زن میگیرن مامان گفت میدونه و کاری از دستش برنمیاد که خاله م با عمه مامانم تماس گرفت وقتی بهش گفت چرا اینکارو کردی و این دختر و بازی دادی چرا اینهمه سال ازش کار کشیدی و اسمشو انداختی سر زبونا عمه به مامانم در نهایت پررویی گفت که سعید دکتره و باید ی دختر در شان و شخصیت خودش بگیره نه یاسمین بی سواد که هیج هنری نداره و اگر یاسمین اسمش افتاده سر زبونا تقصیر خودتونه که گذاشتید بشه از همون اول میگفتید نمیدیم الانم سعی نکنید قالبش کنید به پسرم که من نمیذارم ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃