#دوستی_با_نامحرم ۱
سلام داستان زندگی من رو حتما با دقت بخونید مخصوصا دختران جوان و نوجوانی که دل میبندن به دوستی با جنس مخالف الان که دارم داستان زندگیم رو میگم براتون پسرم حدود ۲۰ سالشه و چند سالی هست که متوجه شده من مادرشم، ۲۱ یا ۲۲ سال پیش ما توی روستا زندگی میکردیم من فرزند اخر خانواده بودم و همش ۱۷ سالم بود که خانواده حمید به روستای ما نقل مکان کردن حمید پسر جذابی بود و ۲۱ سالش بود من ناخواسته ی کششی به سمتش داشتم و ازش خوشم میومد دست خودم نبود وقتی میدیدمش ی حس خاص پیدا میکردم ازش خوشم میومد و تو تنهایی بهش فکر میکردم به فکر دوست شدن باهاش نبودم چون اون حتی از احساس منم با خبر نبود
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_با_نامحرم ۲
ی روز که تنهایی داشتم میرفتم که افتاد دنبالم، دروغ چرا هم خوشم اومد هم ترسیدم که ی وقت یکی نبینه توی کوچه باغ که ی جای خلوت بود از پشت سرم گفت من ازت خوشم میاد از روزی که اومدیم این روستا تورو دیدم دلم پیشت گیر کرده به مادرم گفتم ولی گفت بچه اید هر دوتون یکم بزرگ بشید میرم خواستگاری و برات میگیرمش از حرفهاش قند توی دلم اب شد بهم گفت اگر جوابت بله هست بهم بگو تمام مدتی که حرف میزد منم نگاهش نمیکردم و گوش میدادم لحظه اخر فقط گفتم اره و دوییدم سمت باغ دروغ چرا ی استرس و اضطراب شیرینی بود که توی وجودم میچرخید اون شب تا صبح نخوابیدم و از اون روز به بعد زندگی من عوض شد چون هر جایی که میشد حرف میزدیم و همو میدیدیم
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_با_نامحرم ۳
کم کم رومون به روی هم باز شد میگفت من عاشقتم و هر کاری میکنم بهت برسم دستم رو میگرفت و حرفهایی میزد که هر دختری با شنیدنش غرق خوشی میشد به مرور انقدر بهش اعتماد که وقتی بهم گفت بیا خونمون مخالفت نکردم بهم گفت بیا خونه ما به شرفم بهت دستم نمیزنم فقط میخوام ی دل سیر ببینمت و حرف بزنیم بیرون همش میترسیم کسی ببینه و ابروریزی بشه اصلا به ادم نمیچسبه، انقدر این مدت از خودم و خودش تعریف کرده بود و برنامه ازدواج ریخته بود که من اعتماد کردم و ی روز رفتم خونشون اولش خوب بود ولی کم کم بهم نزدیک شد و ازم خواست بی حجاب بشم منم با فکر اینکه اتفاقی نمیافته روسریم رو در اوردم، زورم بهش نمیرسید وقتی میخواستم از خونشون بیام بیرون کلی گریه کردم بهم گفت نگران چی هستی چند وقت دیگه میام خواستگاریت و ازدواج میکنیم اصلا نمیخواد به کسی بگی چی شده اصلا نگران نباش میام خواستگاریت و کسی هم نمیفهمه منم گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم که چطور تونستم بهش اعتماد کنم و پا تو خونه ای بذارم که بدترین اتفاق زندگیم توش افتاد
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_با_نامحرم ۴
بعد از اون انگار حمید عوض شد من فکر میکردم که بیشتر عاشقم بشه و پای کاری که کرده وایسه اما همش خودشو میکشید کنار و سرد رفتار میکرد دوماه از اون روز گذشته بود و حمید هم سردتر از همیشه بود حالت تهوع داشتم و همش کسل بودم مامانم ترسید که نکنه مریض باشم خودمم نمیدونستم چمه وقتی که رفتیم دکتر برام آزمایش نوشت، آزمایش رو دادم و گفتن که بارداری دنیا دور سرم چرخید مامانم از همون جا شروع کرد به خودش رو زدن که تو چرا حامله ای اون روز جهنمی تموم نمیشد توی خونمون ولوله ای به پا بود چند روز گذشت به حمید خبر دادم باردارم به جای اینکه بیاد خواستگاریم گفت از کجا معلوم اون بچه منه من گردن نمیگیرم دکتر سن بارداری منو دو ماه مشخص کرده خیلی میترسیدم به هیچکس جرات نمیکردم بگم بچه از کیه وقتی که تحت فشار شدید خانواده قرار گرفتم و از طرفی هم بابام میگفت باید شکایت کنیم حمید هم گردن نگرفت و گفت از من نیست، منم اسم حمید رو به بابام گفتم و رفتیم برای شکایت از حمید
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_با_نامحرم ۵
خبر بارداری من توی روستا منفجر شد مردهای فامیلمون رفتن سراغ خانواده حمید و کتک کاری کردند تا روز دادگاه که حمید رو با دستبند آوردن ماجرا رو موبهمو برای قاضی تعریف کردم پزشک قانونی تایید کرد که حمید به زور با من بوده بعد از به دنیا آمدن بچه و آزمایش dna مشخص شده بچه از حمیده و ما رو به عقد هم در آوردن با اتفاقاتی که افتاده بود هیچ علاقهای به حمید نداشتم اونم نداشت و به زور باهام زندگی میکرد حتی خانواده ها مونم ما را نمی پذیرفتند سه سال با حمید زیر یک سقف زندگی کردم البته نمیشه گفت زندگی چون حمید برای کار میرفت شهر توی یکی از مغازه هایی که باباش داشت مشغول بود منم مثل یک زندانی توی خونه در کنار خانوادش بودم میگفتن باید مواظبت باشیم که خطا نری شاید در طول سه سال حمید شش ماه دو بار به صورت کوتاه می اومد خونه که اونم محل به من و بچه نمیذاشت انگار نه انگار که این بچه، بچه اونم هست تحت فشار گذاشتمش که باید یا محل کارش رو بیاره اینجا یا منو ببره مرکز شهر زندگی کنیم باهم رفتیم به شهر برای زندگی ۶ماه زندگی کردیم اما یه روز خوش هم نداشتیم هر روز دعوا و کتک کاری میکردیم ی روز اومد خونه و شروع کرد به حرف زدن و گریه کردن بهم گفت که نمیتونم باهات زندگی کنم همش فکر می کنم با کسی بجز من هم بودی تورو خدا طلاق تو بگیر برو حق طلاق م که داری
ادامه دارد
کپی حرام
#دوستی_با_نامحرم ۶
نه من تورو دوست دارم تو منو برای چی اینجا موندی و میجنگی؟ حرفاش همه حقیقتی بود که من نمیخواستم باهاش روبرو بشم وقتی که دیدم حرفاش درسته طلاقم رو ازش گرفتم به جای مهریه ام دوتا خونه و دوتا مغازه توی مرکز شهر ازشون گرفتم هیچ وقت حلالش نمیکنم زندگی من و آینده منو خراب کرد فقط به خاطر هوس چند لحظه ای من بعد از حمید دیگه ازدواج نکردم تمایل به ازدواج نداشتم نمیخواستم بچه م اذیت بشه اما حمید بعد از من ازدواج کرد چند سال بعد خبردار شدم که همسرش بارداره و بچه اش به دنیا اومد اما چند وقت بعدش بیخود و بی جهت مرد چند بار دیگه هم بچه دار شدن اما میمردن نمیدونم اه من بود یا نه دست روزگار بود اما یه روز اومد ازم حلالیت خواست پسرم بهم اجازه نداد حلالش کنم بهش گفت برای من پدری نکردی که از خدا بچه میخوای براش پدری کنی من هرگز حمید رو حلال نکردم، من اشتباه کردم با حمید دوست شدم ولی خواهش می کنم با پسرا دوست نشید اونا فقط دنبال اینن ازتون بهره ببرن، تو این ماجرا من تنها مقصر نبودم حمید هم بود اما از طرف خانواده و جامعه فقط منو مقصر دونستن و محکومم کردن اشتباه منو نکنید ولی اگر با کسی مثل من برخورد کردید فقط همونو مقصر ندونید
پایان
کپی حرام