#زندگی_مشترک ۱
سیزده سالم بود که به خاله مریمم گفتم من عاشق الناز دخترخاله فاطمه شدم اونم از ذوقش به همه گفت و خیلی زود پخش شد، از اون روز به بعد هر جا میرفتیم مهمونی الناز و که چند سال از من کوچیکترم بود میذاشتن کنار من و میگفتن بشین پیش نامزدت، اوایل برام جالب بود اما بعد دیگه اذیت میشدم ی جورایی اجبار بود که باید با ساناز باشم و مراقبش باشم تو بچگی با ساناز بازی میکردم و وقتمون میگذشت بازم همهمیگفتن اون نامزدته مراقب باش سن ما خیلی زود بود برای این حرفها، هر چی بزرگتر شدیم ساناز خانمانه تر رفتار میکرد حس میکردم وابسته منه ازش دوری میکردم ولی مگه زورم به بقیه میرسید؟ هر چی به مامانممیگفتم من اون موقع بچه بودم باز کار خودشو میکرد و به حرفم اهمیت نمیداد ساناز هم بدش نمیومد با من باشه تا منو میدید عشوه میومد و سعی میکرد باهام هم کلام بشه و بی محلی های منم تاثیری نداشت ی بار برای بابام درد دل کردم و جدی گفت
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_مشترک ۲
تو روی این دختر اسم گذاشتی از اول نباید میگفتی، هیچکس این حرفو نذاشت پای بچگی من این اوضاع ادامه داشت تا سن ۲۵ سالگی من، با یکم سرمایه ای که داشتم و کمک بابام تونستم ی مغازه لباس بزنم چیزی که انتظارشو داشتم پیش اومد الناز خود جوش اومد کمک من و تلاش میکرد باهام گرمبگیره یا نظرمو جلب کنه شب که رفتم خونه مادرم گفت الا و بلا باید اخر این ماه بریم خواستگاری هر چیگفتم نمیخوامش گفت این دختر همه خواستگاراشو رد کرده بخاطر تو میخوای بین من و خواهرم اختلاف بندازی، اصلا من فقط و فقط خواستگاری این میرم بازم مخالفت کردم که غش کرد و منم از ترس اینکه از دستش ندم قبول کردم که با الناز ازدواج کنم
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_مشترک ۳
خواستگاری رفتیم و خیلی زود عقد کردیم قرار شد یک ماه بعد عروسی بگیریم الناز دختر خوبی بود اما من نمیخواستمش و برای کسی مهم نبود بعد از ازدواج رفتارهای ساناز عوض شد میگفت تو قبلا بهم توجه نمیکردی و چشمت دنبال دخترای دیگه بود ازش خواستمبس کنه اما هر روز ی دعوا جدید درست میکرد خسته شده بودم با خانواده ها مطرح کردم مامانم میگفت از الناز بهتر نیست و بابامم رو حرف مامانم حرف نمیزد تو خونه خودم ارامش نداشتم و فراری بودم به الناز گفتم برای کار باید برم شمال مخالفت کرد و گفت منم میام بهش گفتم رفیقمم هست مبخواد جنس بیاره خیلی زود قبول کرد و هیچی نگفت برام عجیب بود توقع داشتم کلی مخالفت کنه اما زود کوتاه اومد
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_مشترک ۴
شب اول رفتم خونه مجردی دوستم بهش حسودیم شد تو ارامش زندگی میکرد و دغدغه نداشت توقع داشتم الناز مدام بهم زنگ بزنه اما نزد حتی پیامم نمیداد بهش زنگ زدم دیر جواب داد پرسیدم چیکار میکردی گفت دراز کشیده بودم صداش گرفته بود و بی حال همش میخواست حرفهام زود تموم شه و قطع کنه منم قطع کردم، جور در نمیومد ی جای کار میلنگید با اون اخلاقهای الناز و مخالفتش برای سفر ساختگی من و غرغر هایی که همیشه میکرد الان کاریم نداره دوستم بهم گفت ناراحت نشی داداش ولی وقتی ادم خودش پای تلویزیونش نشینه یکی دیگه میشینه تو نزدیک یک ساله ازدواج کردی و عقدی اما از زنت دوری کردی از حرفهاش خیلی ناراحت شدم اما حقیقت تلخ بود دل و زدم به دریا و نصفه شب رفتم خونه
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_مشترک ۵
از اتاق خواب صدای ناله میومد در و باز کردم و از چیزی که دیدم عصبی شدم دوییدم سمت الناز که در خون غرق بود فوری بغلش کردم و بردمش توی ماشین ناله میکرد و میگفت ولم کن از بچگی فکر میکردم عاشقمی اما همش دروغ بود نمیخوام زنده بمونم فریاد زدم و گفتم دهنتو ببند چرا خودکشی کردی؟ گفت تو خودت منو نمیخواستی فکر کردی خرم منو به زور گرفتی به هر شکلی بود رسوندمش بیمارستان و پانسمانش کردیم همونجا بهش گفتم از روی بچگی گفته بودم عاشقتم اما همه جدی گرفتن و به زور اومدم خواستگاریت اما بعد ازدواج عاشقت شدم انقدر بد اخلاقی کردی که بیرون از خونه رو به خونه بودن ترجیح دادم حتی الکی گفتم میرم جنس بیارم که چند دور باشیم ارامش پیدا کنم الانم دیر نشده بیا بریم مسافرت از صفر شروع کنیم یکم نگاهم کرد و گفت یعنی هیچ کسو نمیخواستی ؟ گفتم نبخدا من فقط تورو میخوام
ادامه دارد
کپی حرام
#زندگی_مشترک ۶
بعد از اون ماجرا رفتیم سفر و وقتی برگشتیم ی زندگی خوب رو شروع کردیم النازم بلافاصله باردار شد خداروشکر که اون شب رفتم خونه و النازم به جفتمون ی فرصت داد
الان دیگه الناز تو خونه دعوا درسو نمیکنه و خلی اروم شده زندگیم عرق در ارامشه و اصلا اذیتمنمیکنه انگار هر دومون به ی شوک بزرگ نیاز داشتیمکه رفتارمون رو اصلاح کنیم و خیلی خداروشکر میکنم که با وجودیکه از جانب الناز تحت فشار بودم پامو کج نذاشتم و بهش خیانت نکردم
پایان
کپی حرام