eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من لیلام ۱۲ ساله که با مهدی ازدواج کردم ما ازدواجمون سنتی بوده و خداروشکرتا الان اختلافی باهم نداشتیم و هردو احترام همدیگرو حفظ کرديم، حاصل این ازدواج یه پسر بچه ۷ ساله به اسم امیررضاست و ساکن کرمانیم. خداروشکر مهدی آدم خوبیه و همیشه هوای زن و بچه شو داره .ما تو این زندگی تنها مشکلی داشتیم مریضی بود که پسرم امیررضا به اون مبتلا شده بود ، دو ماهی می‌شد که امیررضا ۷ سالش شده بود و کلاس اول می‌رفت .یه روز که از مدرسه اومد و داشت لباساشو عوض می‌کرد من دیدم کنار گلوش یه غده متورم زده بود بیرون با دیدن غده خیلی جا خوردم و نگران شدم ، مهدی ام خونه نبود که ببینم چیکار کنم منتظر موندم و شب که باباش اومد بهش نشون دادم باباش یه نگاهی انداخت و گفت -- چیزی نیست احتمالاً لوزه‌هاش عفونت کردن وقتی اینو از باباش شنیدم خیالم یکم راحت شد. ولی روز بعدش دوباره دیدم یکی دیگه اینور گلوش بیرون زده نگرانیم بیشتر شد شب وه باباش اومد دوباره بهش نشون دادم باباش یه نگاهی انداخت و باباش یه نگاهی انداخت و گفت -- همون دیگه احتمالاً لوزه‌هاشه چون وقتی میره بیرون لباس گرم خیلی نمیپوشونه . شونه ای بالا دادم و گفتم -- والا نمیدونم چی بگم ،، حالا برا لوزه هاش کی ببریمش دکتر -- نگران نباش چندروز دیگه میبریمش باشه ای گفتم و دیگه منم خیلی پیگیر نشدم. ادامه دارد.... کپی حرام.
روز بعدش وقتی میخواستم امیررضا رو بفرستم مدرسه متوجه شدم که تعداد این غده‌ها بیشتر شده و دور تا دور گلوش پبود از این غدهدها ترسیدم و سریع گوشی رو برداشتم زنگ زدم به باباش و گفتم که همچن اتفاقی افتاده سریعدبیا خونه باباش زود خودشو رسوند و بردیمش یه دکترعمومی ، دکتر نگاهی انداخت و گفت -- اینو باید متخصص ببینه نه من سریع یه دکتر متخصص داخلی پیدا کردم و رفتبم پیشش ازش آزمایش خون گرفتن و گفتن این کار ما نست بهتره ببریدش یه بیمارستانی که توی یزده گفتیم چرا؟؟ خیلی خطرناک،، دکتر گفت -- نه، توکل بخدا ان شاالله چیز مهمی نیست فقط دکترای اونجا بهتر رسیدگی میکنن آدرس بیمارستانو گرفتیم و سریع راه افتادیم سمت یزد، اونجا یه دکتر بود وقتی امیررضا رو دید دوباره ازش آزمایش خون گرفت و یکم توی فکر رفت ،همسر بهش گفت -- آقای دکتر چیزی شده ؟؟ سرتاسفی تکون داد و گفت -- من باید واقعیتو به شما بگم مهدیدبا نگرانی لب زد -- چی شده؟؟ بچه ام چش شده؟؟ -- متاسفانه بچه شما سرطان خون داره اینو ته شنیدم زانوهام سست شد و توان راه رفتن نداشتم. ادامه دارد.... کپی حرام.
من حالم خیلی خوب نبود و یه گوشه‌ای نشستم و نمیدونستم باید چیکار کنم ، دکتر با مهدی خیلی حرف زد و گفته بود که باید خیلی زود بستری بشه . با مهدی رفتی سمت اتاقی که امیررضا توی اون بستری بود ،با دیدنش روی تخت دلم گرفت و گفتم خدایا بچه مو از تو میخوام. مهدی جلو رفت و گفت -- بابا باید یه چند روزی اینجا بمونیم امیررضا یه نگاهی به مهدی انداخت و گفت -- بابا منو می‌بری مشهد باباش دستی به صورتش کشید و گفت --قربون چشات بشم بزار خوب بشی با همدیگه میریم زیارت امام رضا امیررضا قبول نکرد و شروع کرد به بی‌تابی کرد و مدام میگفت -- نه همین الان بریم مهدی همونطوری که صورتشو نوازش می‌کرد گفت -- بابا بزار خوب شدی با همدیگه میریم امیررضا شروع کرد به گریه کردن که من همین الان باید برم زیارت امام رضا. مهدی هر کاری کرد نتونست آرومش کنه ،منم خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت و کوتاه بیا نبود ،همش گریه می‌کرد و میگفت منو ببرید امام رضا. وقتی دیدیم امیررضا آروم نمی‌شه به مهدی گفتم برو با دکترش حرف بزن ببینم میشه چند روز دیگه بیاریم بستریش کنیم ، مهدی سری تکون داد و رفت که با دکترش حرف بزنه. ادامه دارد... کپی حرام.
هرچی به دکتر گفته بود که بچه‌ام بی‌تابی می‌کنه میگه منو ببر امام رضا دکترش گفته بود نه ما میگیم همین امروز باید بستری بشه دوره درمانش شروع بشه نمی‌شه بعد اینکه خوب شد ببرینش امام رضا. مهدی گفته بود ما هر کاری می‌کنیم بچه‌ آروم نمی‌شه آقای دکتر شما بیاین باهاش حرف بزنید دکتر اومد و بهش گفت -- عزیز دلم بزار دوره درمانت تموم بشه بعد میری امام رضا ولی امیررضا کوتاه بیا نبود و فقط می‌گفت -- نه فقط منو ببرید امام رضا دکتر یه لحظه عصبی شد و داد زد -- اگه بری امام رضا می‌میری امیررضا گفت اشکال نداره بمیرم فقط الان منو ببریدامام رضا . دکتر وقتی دید که امیررضا راضی نمیشه .نفس عمیقی کشید و گفت -- ببریدش ولی خیلی زود بیارینش و دوباره بستریش کنید .سریع از بیمارستان خارج شدیم و راه افتادیم سمت مشهد، وقتی رسیدیم مشهدرفتیم و یا اتاق گرفتیم و وسایلمونو گذاشتیم داخلش و استراحت کوتاهی کردیم ساعت ۱ نیمه شب بود که مهدی به امیررضا گفت -- بابا الان بریم زیارت ؟؟ امیررضا لبخندی زد و گفت -- آره بابا با اینکه خیلی خسته بود ولی انگار خستگی براش معنی نداشت و فقط می‌خواست بره زیارت .آماده شدیم و راه افتادیم سمت حرم خیلی نگران حال امیررضا بودم شکمشم شروع کرده بود به ورم کردن رسیدیم حرم نگاهم به ضریح امام رضا افتاد چشام اشکی شد و گفتم -- یا امام رضا خودت بچه منو شفا بده مهدی و امیررضا با هم رفتن زیارت. ادامه دارد... کپی حرام.
مهدی میگه وقتی رسیدیم نزدیک ضریح خیلی شلوغ بود به امیررضا گفتم بیا بذارمت روی شونه‌هام تا مردم به شکم یا گلوت فشار نیارن دردت بیاد امیررضا باشه ای گفت و گذاشتمش رو شونه‌هام و بردمش نزدیک ضریح وقتی نزدیک ضربح رسیدیم من متوجه شدم امیررضا داره دستشو می‌کنه تو جیبش گفتم بابا داری چیکار می‌کنی ؟؟گفت بابا قلکمو شکوندم پولشو بیارم برا امام رضا . با شنیدن این حرفش اشکی از گوشه چشمم ریخت پایین و گفتم امام رضا ببین بچه‌ام چقدر دوست داره خودت به بچگیش رحم کن و شفاش بده ‌.زیارت رو که کردیم امیررضا گفت بریم بابا و اومدن بیرون .من که زودتر زیارتمو کردم و توی محوطه منتظرشون نشسته بودم که دیدمشون و اومدن سمتم و راه افتادیم سمت محل اسکانمون .همین که رسیدیم امیررضا سریع خوابش برد و ده دقیقه ای گذشت که دیدیم صداش میاد و هی میگه -- گوشیت زنگ میخوره من خ استم بیدارش کنم ولی مهدی نذاشت و گفت --بچه خسته اس داره خواب میبینه بیدارش کنی بدخواب میشه دیگه مام گرفتیم خوابیدیم .صبح که از خواب بیدار شدیم باباش گفت -- امیررضا دیشب خیلی تو خواب حرف میزدی --بابا دیشب خواب دیدم گوشیت زنگ می‌خورد شما خواب بودی و برنداشتی من جوابشو دادم ادامه دارد... کپی حرام.
گفتم بله بفرمایید ،درجوابم یه آقایی گفت امیررضا تویی ؟؟گفتم بله گفت من از طرف امام رضا بهت زنگ می‌زنم امام رضا دعوتت کرده بیای حرم بابا من گوشیو قطع کردم و دیدم شما خوابید خودم رفتم حرم وقتی رسیدم اونجادیدم درای حرم بسته ان جلو رفتم و در اول بازشدن و در دومم بازشد درسوم که باز شددیدم یه آقایی با صورت قشنگ و لباس سبزتوی ضریح نشسته نزدیک تر رفتم وگفتم سلام آقا گفت امیررضا چرا انقدربیقراری؟دستی به گلوم کشیدم و گفتم آقا ببین گلوم زخم شده ،دستشو به گلوم کشیدوگفت زودخوب میشی نمی‌خواد دیگه دکترم بری.ازشنیدن حرف‌هاش شوکه شده بودم نگامو به مهدی دادم ودیدم داره گریه میکنه.این یه هفته‌ای که مشهدبودیم شکم امیررضا به حالت قبلیش برگشت وغده‌هایی هم که روی گلوش بودن یکی یکی ازبین رفتن.ازمشهد که برگشتیم رفتیم بیمارستان یزدتاخیالمون راحت شه دکتر با دیدن امیررضا نگاهی به ما انداخت و گفت --چرا هیچ اثری ازغده های گلوی امیررضا نیست؟ مهدی جریانو برای آقای دکترتعریف کرد.دکترگفت -- که خیلی سریع ازش آزمایش خون بگیرید.وقتی جوابش اومددکتر نگاهی بهش انداخت و زیرلب گفت --خدایا شکرت نگاهی به امیررضا انداخت و گفت -- پس دلیل بی‌تابیت این بود امیررضاسکوت کردکه آقای دکترروبه روش روی زمین نشست وگفت -- امیررضا به امام رضا چی گفتی امیررضا نگاهی به ما انداخت --گفتم آقاببین من هنوزکوچولوئم نذار بمیرم این حرفو که زدصدای گریه هرسه مون بلندشد.خدایاشکرت که پسرمو دوباره بهم دادی. پایان. کپی حرام.