eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.4هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسیر بهشت🌹
1 ۲۴ سالم بود به خاطر وضعیت خانواده‌ام مجبور شدم که همون دیپلم درسم را رها کنم . من بچه بزرگتر خانواده بودم که دو خواهر کوچکتر از خودم داشتم به نام‌های مریم و حسنا....مادرم ۶ سال پیش از دنیا رفت و من از اون موقع خودم حسنا رو بزرگ کردم مریم هم که خودم حواسش بهم بود. پدرمون معتاد بود و کاری هم‌نمیکرد. یکی از دوستای پدرم، بهادر، مدام برای پدرم مواد مخدر می اورد. همیشه با پدرم به خونمون میومد و باهم مواد مصرف می‌کردند. اصلاً از نگاه‌های آقا بهادر خوش نمی‌اومد انگار به من نظر داشت! فقط دنبال این بود که با من یه جا تنها باشه منم که فقط در حال فرار کردن از دست بهادر بودم . یه شب که اومده بود خونمون داشت با بابام در مورد موضوع مهمی حرف می‌زد کنجکاو شدم خودمو به کنار اتاق رسوندم تا حرفاشونو گوش بدم. ادامه‌دارد. کپی حرام.
2 صدای بابا را شنیدم که گفت مبارکه بیخود کرده که بخواد مخالفت کنه اصلاً دختر رو چه به این حرفا؟ حرف‌های بابا رو که شنیدم خیلی جا خوردم شوکه شدم. صدای بهادر بلند شد_ باشه اون که درسته.. اما خوب توجیهش کن چون من حوصله گریه زاری ندارم.. نمی‌خوام که بیاد به جونم نق بزنه. بابا گفت_ خیالت راحت مبارکه از خداشم باشه که بخواد زن تو بشه. اشکام سرازیر شدن باورش برام سخت بود که پدرم داره یه همچین ظلمی در حق من میکنه ...چرا می‌خواد منو زن یه همچین آدمی بکنه؟ بدجوری تو فکر بودم که متوجه شدم بهادر از جاش بلند شد. سریع از در فاصله گرفتم و به داخل خونه رفتم. خیلی آشفته بودم و هنوز حرفاشون تو گوشم بود..پدرم می‌خواد منو زن بهادر کنه یه پیرمرد معتاد. من جوون بودم و کلی آرزو داشتم اما الان پدرم می‌خواست منو مجبور کنه. ادامه‌دارد. کپی حرام.
3 مدتی بعد پدرم به داخل خونه اومد قبل از اینکه خودم حرفی بزنم به طرفم اومد و گفت_ مبارکه بیا بریم تو حیاط کارت دارم. وقتی که چشمای خیس اشکمو دید پرسید_ اتفاقی افتاده؟ سریع اشکامو پاک کردم رو بهش گفتم _نه بابا چیزی نشده من خوبم ....کاری داشتین؟ به تایید سری تکون داد _ بیا بریم تو حیاط باید باهات حرف بزنم‌. باشه‌ای گفتم و دنبالش رفتم. می‌دونستم که می‌خواد در مورد چی حرف بزنه و همین موضوع استرسم رو بیشتر می‌کرد که پدرم می‌خواد در مورد ازدواج با بهادر با من حرف بزنه. بهادری که بدتر از پدرم در اعتیاد غرق بود . یه گوشه ایستادیم که پدرم بهم گفت بهم _ یه خبر خوب برات دارم مبارک جان. همونطور خیره نگاهش می‌کردم که گفت _بهادر خان تو رو از من خواستگاری کرده. ادامه دارد. کپی حرام.
4 اشکام بازم سرازیر شدن که پدرم بی اهمیت به من گفت _ باورت نمیشه که یه همچین آدمی میخواد با تو ازدواج کنه، هان؟ با بغض جواب دادم_ بابا... نذاشت ادامه بدم و فوری گفت_ بهادر خان خیلی پول داره... با وجود دو تا زنی که داره می‌خواد تورو هم بگیره به عنوان سوگلیش! میگه براتون خونه می‌گیرم و هر امکاناتی که می‌خواین بهتون میدم. دخترم‌با ازدواجت هم خودت هم خواهرات رو از این زندگی خلاص می‌کنی ادامه داد _ البته من که برای خودم چیزی نمی‌خوام ...من فقط خوشبختی دخترم رو می‌خوام. سرم رو به اطراف تکون دادم گفتم _ بابا من نمی‌خوام که با بهادر ازدواج کنم . بابا که این حرفو شنید عصبی داد زد_ _چی گفتی؟ دهنمو باز کردم که دوباره حرفمو بگم اما بابا داد کشید _ بار آخرت باشه که از این غلط‌ها می‌کنی! حرفمو دوباره تکرار کردم _ اما بابا من اونو دوست ندارم نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم . حرفم که تموم شد سیلی محکمی بهم‌زد و بعدش با بی رحمی شروع کرد به کتک زدنم. ادامه‌دارد. کپی حرام.
5 انقدر کتکم زد که احساس می‌کردم راه نفس کشیدنم بسته شده پدرم همونطور کتکم می‌زد . صدای جیغ خواهرام رو می‌شنیدم که از بابام می‌خواستن منو ول کنه اما بابام می‌گفت با بهادر معامله کردم یا قبول می‌کنی که زنش شی یا خودم تو همین حیاط چالت می‌کنم. مدتی بعد که بابام از کتک زدنم خسته شد ازم فاصله گرفت و رفت. حالم خیلی بد بود خواهرام اومدن بالای سرم و سعی داشتن که زخمام رو جراحت کنند. پدرم می‌گفت به فکر خوشبختی منه اما الان میگه معامله!دخترشو معامله کرده! و بعد به فکر خوشبختی اونه . یک هفته گذشت و پدرم به زور و اجبار می‌خواست منو ببره پای سفره عقد با بهادر. مریم خواهرم می‌گفت به بابا همچین اجازه‌ای نمیدم که این بلا رو سرت بیاره فکرش را نمی‌کردم که مریم بتونه کمکم کنه اما لحظه عقدم با اومدن دو تا زن بهادر به خونمون همه چیز عوض شد. زن‌هاش وقتی که دیدن عاقد می‌خواد منو بهادر رو با هم عقد کنه هردوشون شروع کردن به جیغ و دادکه می‌خوای یه هوای دیگه هم برای ما بیاری... بهادر رو با کتک کاری بیرون بردن . زنای بهادر که اونو بردن نفس راحتی به بیرون فرستادم. بابام بعد از رفتن داماد عاقد رو هم فرستاد ... خیلی عصبی بود می‌دونست که یکی از ما دو تا من یا مریم این کارو کردیم برای همین شروع کرد به کتک زدن هر دومون. ادامه دارد. کپی حرام.
6 با عصبانیت می‌گفت شما مراسم عقد رو به هم زدین بلایی سرتون بیارم که تا عمر دارین از یادتون نره. هر دومونو خیلی کتک زد اونقدر که بعد از رفتن بابا همدیگرو در آغوش گرفتیم وهمونطوز گریه می کردیم . حسنا خواهر کوچیکم که خیلی ترسیده بود اومد پیشمون. با گریه می‌گفت من بابا رو دوست ندارم اون شما رو اذیت می‌کنه. با اینکه مریم من رو نجات داد اما ارزش اینکه اون جلوی چشمام به وسیله بابام کتک بخوره رو نداشت. به خاطر من خیلی کتک خورد بدجوری داغون شدم یک سال گذشت که بابام به خاطر مصرف مواد زیادی فوت شد . من موندم و خواهرام از اون روز من و مریم به واسطه خالم توی کارگاه خیاطی شروع به کار کردیم و از طریق درآمدی که داشتیم موفق شدیم که یک خونه بهتر کرایه کنیم . مریم هم درسشون رو ادامه دادم من هم فقط کار می‌کردم تا بتونیم زندگی آرومی را داشته باشیم و خدا را شکر که وضعیت زندگیمون با کار کردن زیادی من و مریم از اون بحران خارج شد و خودمون تونستیم بعد از اون اتفاقات و تجربه های سخت خودمون زندگیمون رو اداره کنیم. ادامه‌دارد. کپی حرام.