7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظرم الان خیلی خوب وقتیه که یک مقایسه کنیم و ببینیم
یک قطره از این دریا سهم ما نیست ؟!
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@sulook
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢شگفتیهای آفرینش
👌ولی این بار بین انسانها و کنارخودمون ..
@sulook
✍امام علي عليه السلام
كسى كه غم روزى فردا را بخورد، هرگز رستگار نشود
📚غرر الحكم، ح 9113
@sulook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
پس از آنکه ما را هدایت کردی
دلهایمان را منحرف نکن
و رحمتی از جانب خود به ما عطا کن
تا بر ایمان خود ثابت بمانیم
زیرا بسیار تو بخشنده ای
@sooyemalakout
@hoghogh_20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 بسم الله بگو!!!
💠 استاد مسعود عالی
@sooyemalakout
@hoghogh_20
#بچه_۵
منم خیلی زود آماده شدم واز خونه زدم بیرون و رفتم سمت کارخونه امروز خیلی سرم شلوغ بود و بایدقبل ساعت ۷ تموم میکردم تابه قرارم با زهره برسم.حدودا ساعت ۶ بود که زهره بهم زنگ زد و بعدسلام و احوال پرسی گفت
-- کارت تموم شد ؟؟؟
-- آره دیگه میخوام بزنم بیرون
-- باشه پس از کارخانه مستقیم بیاهمون رستوران همیشگی
باشه ای گفتم وگوشیو قطع کردم راه افتادم سمت رستوران وقتی رسیدم با دیدن صحنه ای که روبه روم بود شوکه شدم و واقعاسوپرایزشدم،بجز من و زهره هیشکی توی رستوران نبود ورستوران رو کلا رزرو کرده بود.زهره با دیدن من از روی صندلیش بلند شدو اومد سمتم، دستشو تو دستام گذاشت و با همون لبخندهمیشگیش گفت
-- سالگرد ازدواجمون مبارک عشقم
لبخندی زدم و گفتم
-- ممنون همسرمهربونم.امشب رو خیلی برام رویایی کردی
رفتیم سمت میز و روی صندلی های روبه روی هم نشستیم ،از فرصت پیش اومده استفاده کردم وگفتم
-- چشاتو میبندی ؟
سوالی نگام کرد که گفتم
-- یه لحظه ببند کار دارم
چشاشو بست و منم هدیهمو از توی کیفم درآوردم و روی میزگذاشتم و گفتم
-- میتونی بازکنی عزیزم
چشاشو باز کرد و وقتی به روی میز نگا کرد با دیدن جعبه سرویس طلا ذوق زده گفت
-- وای علی دوباره برام کادو گرفتی
--مگه میشه همچین شب قشنگی رو فراموش کنم و برای خانم خونه ام کادو نگیرم
با همون لبخندی که روی لبش بود سرویس طلا را باز کرد و بادیدنش گفت
-- وای علی جان خیلی قشنگه ممنون
ادامه دارد...
کپی حرام.
#غم_خوردن، نهایت اشتباه انسان است.
👌چون کسی جریانات زندگی ما را #اداره میکند که ازخودمان به ما #مهربانتر و #خیرخواهتر است.
وحتی خداوند، تمام اموری را که ما در #انتخاب آنها دخیل نبودهایم، را به بهترین نحو در قیامت #جبران کرده و پاداش میدهد.
#پای_درس_استادشجاعی
@sulook
🌹احیاء سنت رسول خدا
✍فردا #اول ماه ربیع الاول #پنجشنبه_اول ماه قمری و از روزهایی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن را روزه میگرفتند.
✨رسول خدا صلی الله علیه و آله: در هر ماه سه روز را روزه میگرفتند؛ پنجشنبه اول و آخر ماه و چهارشنبه وسط ماه و تا #آخر_عمر این سنت را انجام میدادند.
👌عزیزانی که توانایی دارند جا نمونن.
@sulook
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت728
🍀منتهای عشق💞
دستش روگرفتم و دوباره به جمع برگشتیم. این بار کنار علی نشستم.
آقایامامی گفت:
_ این تاریخهایی رو که گفتید ما هم قبول داریم. انشاالله هماهنگ کنیم اول برن آزمایشخون بعد هم عقد. در خصوص محرمیت موقت، من از همین الان موضعم رو مشخص کنم. نه من، نه برادرهاش اصلاً موافق نیستیم. حتی برای نامزد قبلی سحر هم این اجازه رو ندادیم.
خاله گفت:
_ وقتی قراره انقدر زود عقد کنن، دیگه محرمیت موقت برای چی؟
_ خب خداروشکر که شما هم موافق نیستید.
دَر خونه باز شد. اول سحر، پشت سرش هم دایی وارد شدند.
لبخند روی لبهای هر دوشون نشونه از تفاهمی که بدست آورده بودن میداد.
بعد از دو ساعت صحبت کردن، قرار شد بعد از آزمایش بدون هیچ مراسمی عقد کنن و سه ماه بعد هم مراسم عروسی رو برگزار کنن.
خاله و دایی تو حیاط هم دست از صحبت با پدر و مادر سحر برنداشتند.
علی گفت:
_ ببخشید آقایامامی من از خدمتتون مرخص میشم. برم ماشینم رو روشن کنم.
_ خواهش میکنم پسرم. ببخشید صحبت ما طولانی شد.
_ نه اصلاً هم طولانی نشده. من یکم خسته هستم.
خاله گفت:
_ برو پسرم، ما هم الان میایم.
خداحافظی کرد و از حیاط بیرون رفت. دلم طاقت نیاورد تنهاش بذارم. آهسته کنار گوش خاله گفتم:
_ منم برم؟
_ آره برو، تنهاش نذاری بهتره. ما هم الان میایم.
خداحافظی کردم و دنبال علی رفتم. پشت فرمون نشسته بود. دَر رو باز کردم و کنارش نشستم.
_ مامان اینا نمیان؟
_ گفت الان میان.
_ زشت شد من واینستادم. اصلاً حوصله ندارم.
_ چرا؟ چون ضامن نداری؟
نیمنگاهی بهم انداخت و با سر تأیید کرد.
_ اگر فقط خودم بودم کم نداشتم. رضا هم هست. ساخت بالا هم خیلی هزینه برداره.
_ علی نمیخوای مغازهی من رو...
_ اصلاً حرفش رو هم نزن!
_ من دلم میخواد بهت کمک کنم.
_ همین که انقدر درکم میکنی کافیه.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_ چی؟
_ میگم منم یکم طلا دارم...
_ با فروش اونها کار ما راه نمیافته. اوسمحمود گفته فردا صبح براش مصالح ببرم. با این لیستی که داده میدونم کارمون به نصفه هم نمیرسه.
_ پس میخوای چیکار کنی؟
_ ماشین رو هم احتمالاً بدم بره. تو که ناراحت نمیشی؟
_ من فقط از دیدن این حال تو ناراحت میشم.
لبخند دلنشینی گوشهی لبهاش نشست.
_ فقط توی این اوضاع خوشحالم که تو رو دارم. رویا ببخشید اگر اوقاتم تلخه، یه وقت یه حرفی بهت میزنم که باعث ناراحتیت میشم...
با باز شدن دَر عقب ماشین، هر دو به خاله و میلاد نگاه کردیم. خواستم پیاده بشم برم عقب که دایی جلو بشینه اما زودتر از من عقب نشست و دَر رو بست.
_ برو علی.
_ عه دایی بیا جلو بشین!
_ دیگه دو تا کبوتر عاشق رو که نباید از هم جدا کرد.
علی سرش رو تکون داد و راه افتاد. میلاد گفت:
_ دایی من و رویا رفتیم...
نگاه چپچپ علی از تو اینه به میلاد باعث شد تا میلاد حرفش رو نزنه.
خاله که متوجه نگاه علی نشده بود پرسید:
_ میلاد مامان بقیهی حرفت رو بزن!
_ ولش کن یادم رفت.
_ ببینم تو رو! چی شد یهو؟
آهسته کنار گوش خاله حرفی زد. خاله گفت:
_ علی تو نمیذاری میلاد حرف بزنه!؟
_ میلاد فضولی نکنه هر حرفی دلش میخواد بزنه.
_ فضولی نبود. میخواستم بگم با رویا رفتیم دستشویی، اون جا گلدون بود.
دایی با صدای بلند خندید.
_ پس دستشوییشونم باصفاست.
خاله هم خندید.
_ از دست تو حسین. همش میترسیدم یه حرفی جلوی پدر زنت بگی، اونا هم فکر کنن تو سبک بازی در میاری.
علی گفت:
_ نه سبک بازیهاش مال ماست. خیلی هم خوب وارده که جلوی کی باید شوخی کنه، جلوی کی جدی باشه.
دایی گفت:
_ به من میگن یه آدم دانا. خواستی بیا یادت بدم. هر چند که تو شانس داری. خودت هم شوهری هم برادرزن. مادرتم که طرفدار توعه. دیگه برای خودت اربابی. دانا بودن به کارت نمیاد.
علی که از دیروز غروب تا الان نخندیده بود با خنده گفت:
_ چقدرم خودش رو تحویل میگیره. جناب دانا با کله نری تو دیوار؟!
_ اگر تو حالت جا میاد من با کله هم میرم تو دیوار. از دیروز غروب عین برج زهرماری.
خاله ناراحت گفت:
_ به منم که نمیگه چشه!
_ هیچیش نیست. فهمیده نازش خریدار داره، هی ناز میکنه.
صدای تلفن علی بلند شد. نگاهی به صفحهاش انداخت.
_ اوسمحموده!
ماشین رو گوشهای پارک کرد و تماس رو وصل کرد.
_ الو، سلام اوسمحمود.
_ خیلی ممنون.
_ شما گفتید منم گفتم فردا صبح!
دستگیره دَر رو کشید و پیاده شد. از ماشین فاصله گرفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
✍راه تشخیص اخلاص...
🔹پس اگـر دیـدى شـیـطـان بـا تـو سر و کـار دارد، بـدان کارهایـت از روى اخـلاص نیـست و بـراى حـق تـعـالى نیست. اگر شما مخلصید، چرا چشمه هاى حکمت از قلـب شـما بـه زبـان جـارى نـشـده، بـا ایـنـکـه چـهـل سـال اسـت بـه خیال خود قربه الى االله عمـل مـى کنیـد، بـا اینکه در حدیث وارد است که کسى که اخلاص ورزد از بـراى خـدا چـهل صباح، جـارى گـردد، چشمه هاى حکمت از قلبش به زبانش. پس بدان اعمال ما براى خدا نیـست و خودمـان هـم ملتفت نیستیم و درد بى درمان همین جاست.
📚شرح چهل حدیث، ص ۹۱، ۹۲
▪️امام خمینی رحمة الله علیه
@sulook