eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حجت الاسلام رنجبر 🎬موضوع: در سختی‌ها ناامید نشو 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
۵ با مصطفی ی زندگی معمولی داشتیم سخت کار میکرد اما دخلمون به خرجمون نمیرسید خیلی تلاش میکردیم تا اینکه منم رفتم و توی ی داروخانه مشغول به کار شدم ی روز که داشتم کار میکردم ی صدای اشنایی به گوشم خورد _خانم ی شیر خشک نان برای بچه نوزاد چهل روزه بدید یکی هم برای دوساله وقتی سرمو بالا اوردم با محمد چشم تو چشم شدم سلام و علیکی کردیم از سر کنجکاوی گفتم _بسلامتی خواهرت بچه دار شده؟ نیشخندی زد _اونکه بله ولی اینا برای بچه های خودمه شیرخشک ها رو بهش دادم و بعد از کار به خونه برگشتم مصطفی زودتر از من رسیده بود و از بیرون غذاخریده بود با خوشرویی بهم گفت _زود بیا بخوریم یخ میکنه مقابل اینه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم محمد بعد از پنج سال دوتا بچه داره و من بعد از پنج سال زندگی تازه فهمیدم که شوهرم عقیمه اشکی که از چشمم سرازیر شد و پاک کردم و از ته دلم از خدا بچه میخوام. ✍پایان. ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✍چرا بعضیا همش میگن به نماز نیست دلت باید پاک باشه؟ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
زن بابام یه بلوز دامن و یه روسری و.چادر رنگی که تا به حال ندیده بودم و خیلی هم قشنگ بود داد به من گفت خودم برات خریدم بپوش منم پوشیدم، چایی ریختم سینی جایی رو بردم تو اتاق سلام کردم سینی رو. گذاشتم جلوشون خواستم بر گردم بابام گفت نرو بگیر بشین، از این بگیر بشین بابام و نگاه اسماعیل آقا حس بدی اومد سراغم، اسماعیل آقا اشاره ای کرد به من به بابام گفت همینه، بابام گفت بله همینه، میخوای صیغه‌ش کن میخواهی هم عقدش کن جای طلبت ببرش، آقا اسماعیل گفت شما یه وکالت عقد به من بده من میبرمش به سر فرصت عقدش میکنم، نا خودآگاه زدم زیر گریه، گفتم بابا داری من رو. به این آقا که از خودتم بزرگتره به جای طلبت میدی، بابام تهدید کرد گفت... https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍️سخنرانی استاد رفیعی 🎬موضوع: زنتو لوس نکن 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی آیت الله حسینی قمی 🎬موضوع: بندگی کن تا که سلطانت کنند 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
۱ من نوزاد بودم که پدر و مادرم تو تصادف فوت میکنن و فقط من میمونم چون خانواده مدریم از مادرم خوششون نمیومد منو نبردن پیش خودشون مادر و پدر مادرمم فوت شده بودن و فقط ی دایی داشتم که منو قبول کرد زن اونم همزمان با مامان من ی دوقلو پسر بدنیا اورد که وقتی منو بهشون دادن شدیم سه قلو ها، زن دایی م که بهش میگم مامان و به دایی م هم‌میگم بابا عین ی مادر واقعی برام بود هیچی کم نمیذاشت ولی خانواده زن دایی م از من بدشون میومد و هر جوری میشد بهم ی نیش و کنایه ای میزدن منم‌محل نمیدادم اگر‌مامان بابا هم میفهمیدن قیامت میکردن ، به اصرار دایی برای کنکور ثبت نام‌کردم و تمام تلاشم‌ رو میکردم تا دولتی قبول بشم این بین سعید خواهر زاده مامان که میشد پسرخاله ناتنی من خیلی هوامو داشت و کمکم میکرد گاهی میگفت بیا بریم بیرون و باهاش میرفتم‌منو میبرد ی جاهایی که خیلی قشنگ بودن سعید پنج سال از من بزرگتر بود اما رفتارهاش ی جوری بود که انگار چند سال از من کوچکتره ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: لحظه طلایی پرواز 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥علت سکوت امیرالمومنین علی علیه السلام ‌ 🔊 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
پیامبر اکرم صلوات‌الله‌علیه‌وآله: المُشاوَرَةُ حِصنٌ مِنَ النَّدامَةِ و أمنٌ مِنَ المَلامَةِ مشورت دژى در مقابل [هجوم] پشيمانى و مایۀ ايمنى از سرزنش است. نثرالدّر، جلد 1، صفحه 183 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
۲ تا اینکه بالاخره دانشگاه شهر خودمون مشهد قبول شدم سعید خیلی خوشحال بود انگار اون قبول شده بود میگفت صبح ها میام دنبالت با هم میریم و میام مدام در گوشم زمزمه میکرد خانم پرستار و منم‌ ذوق مرگ میشدم مامانمم مهمونی داد مادر و خواهرشم بودن، خواهرش لبخند زد و گفت دیگه از دیدن ریختت راحت میشیم؟ که مامانم گفت این چه حرفیه و هاجر دختر خودمه و من ناراحت میشم در ضمن هاجر دختر خودمه که مادرش فوری گفت: این بچه من خیلی بساز و بدبخته چندین ساله لهله داره و بختش سیاه شده که مامانم دوباره گفت توروخدا بس کنید هاجر بچه منه این حرفها منو ناراحت میکنه از شدت ناراحتی به اتاقم‌رفتم و روی تخت دراز کشیدم که صداشون به گوشم خورد خاله الهه میگفت که هاجر چرا دانشگاه مشهد قبول شده و باید ی شهر دیگه قبول میشد تا شرش از زندگی‌ ما کم بشه ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃