🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هفتم
بسمت آسانسور رفت و مهدا به دنبالش وارد آسانسور که شدند مهدا را در آغوش گرفت و گفت :
داشتم سر ثمینو گرم میکردم که بچه ها گفتن یکی داره میاد سمت اتاق و مسلحه ، خیلی نگرانت شدم
ـ ممنون یاس ، اگه نمی اومدی معلوم نبود چه بلایی سر من یا سجاد می افتاد .
ـ میشناسیش ؟
همان طور که قطره اشکی مهمان گونه اش میشد ، گفت :
یه زمانی ... مهم نیست الان دیگه هیچ نسبتی باهاش ندارم .
ـ ما میدونستیم که جاسوسه ولی نمی دونستیم ممکنه بلایی سرت بیاره
ـ فقط میخواست منو بترسونه تا بفهمه چیزی فهمیدم یا نه ! و قطع ارتباطاتشون عمدی بوده یا اتفاقی
ـ خیلی خوش بینانه س...
ـ میخوام خوش بین باشم یاس
ـ آروم باش عزیزم درکت میکنم ، باید سریع لباساتو عوض کنی ، بریم بین خدمه یه نفر توی اتاق ۲۸ طبقه ۲ منتظرمونه تا جاتونو عوض کنین
ـ باشه
آسانسور که به طبقه ۲ رسید هر دو بسمت خدمه رفتند مهدا وارد اتاق ۲۸ شد و با دیدن دختری هم قد و قواره خودش لبخند زد و گفت :
سلام ، ببخشید شما هم به خطر می افتین
احترامی به مهدا گذاشت و گفت : سلام ، وظیفمه خانم
مهدا به لباس هایی که بسمتش گرفته بود نگاه کرد و گفت : اینا لباسای خودمه
ـ بله قربان ، اینجا هم اتاق شماست .
به دقت و تیز هوشی یاس احسنت گفت و بعد از تعویض لباس و بازگرداندن تغییرات جزئی که برای مینا شدن در چهرش بکار رفته بود ، از اتاق خارج شد .
یاس همان طور که در حال دستور دادن به خدمه بود با دیدن مهدا گفت :
از اتاق راضی هستید خانم رضوانی ؟
مهدا همکاری کرد و ادامه داد :
بله خوبه ، فقط لطفا حواستون به خدمه ای که داخل اتاقمه باشه
ـ ما امین شما هستیم
ـ متشکرم
به سمت لابی رفت تا امیر را ببیند . از آسانسور که خارج شد امیر بسمتش آمد و گفت :
وای من که مردم و زنده شدم ، حالتون خوبه ؟
صادقانه گفت : زیاد نه
ـ چی شده ؟
ـ بریم بیرون میگم براتون
بسمت خروجی هتل راه افتادند که امیر گفت : میریم به مغازه ای که گفتین ؟
ـ نه میریم باغ ارم
ـ باغ ارم ؟ چرا اونجا ؟
ـ چون باید یه نفرو ببینیم
ـ با تاکسی میریم ؟
ـ نه با خط اتوبوس
ـ خیلی واردینا
ـ اگه وارد بودم میفهمیدم پسر عموم داره چیکار میکنه !!
ـ مگه سجاد چیکار میکنه ؟
با رسیدن اتوبوس سوار شدند ، کنار هم نشستند و مهدا بصورت مختصر توضیحی به امیر داد .
به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت :
قراره عقربو ببینیم ؟
ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هشتم
به باغ ارم که رسیدند ، امیر گفت :
قراره عقربو ببینیم ؟
ـ عقرب قراره ما رو به مروارید برسونه !
مهدا رو به امیر ادامه داد :
ما الان برای بازدید و گردش اینجا هستیم ، باید حواستونو خیلی جمع کنید
همقدم شدند که امیر انگار چیزی به یادش آمده باشد با نگرانی گفت :
ناهار نخوردید که شما ، چقدر وقت داریم ؟
مهدا لبخندی زد و گفت : کار های مهم تری پیش اومد که ...
ـ هیچی مهم تر از سلامتیتون نیست ، فک کنم هنوز وقتش نرسیده
به رستوران اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیاین بریم یه چیزی بخورین اینجا
ـ نه ممکنه زمان از دستم در بره
ـ من حواسم هست ، خواهشا لجبازی نکنید
ـ ما الان در ماموریتیم آق....
با دیدن سجاد و ثمین آستین امیر را گرفت و به گوشه ای کشاند .
امیر متعجب از رفتار مهدا به نقطه ای که خیره بود نگاه کرد و گفت : سجاد دیگه چرا اومده ؟
ـ میفهمیم
تماسی به یاسینی که در گروه سرگرد ... دیده و از حضورش متعجب شده بود گرفت . بعد از اتصال تماس گفت :
سلام ، کجایید ؟
باشه منو اقا مهرداد داریم می بینمشون
حواسم هست
موافقم
فعلا
یاعلی
امیر : کی بود ؟
ـ جریان داره میگم براتون
ـ مهدا خا...
ـ مینا
ـ ببخشید حواسم نبود ... اینا دارن میرن لازم نیست ما هم پشتشون بریم ؟
ـ نه الان ، قطعا کسانی منتظرن که ما بریم دنبالشون
ـ خب پس الان باید چیکار کنیم ؟
ـ میریم من ناهار بخورم !!!!!!
وقتی تعجب امیر را دید گفت : خودتون گفتین !!
کسایی داخل رستوارن انتظار ما رو میکشن که مهم ترن
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_نهم
مهدا غذایی سفارش داد و بر خلاف امیر آرام نشست و به آهنگی که پخش میشد گوش سپرد .
ـ جوری آروم نشستین که آدم میترسه ! .
مهدا لبخندی زد و گفت : چرا باید بترسین ؟
ـ آرامش قبل از طوفان
ـ مغز آدما خیلی سادست راحت میشه گولش زد پس گولش بزنید شما آرومید هدفتون حقیقته برای خدا می جنگید پس چه ببرید چه ببازید پیروزید
ـ من نمی تونم اینقدر آروم باشم
دستش را بالا آورد و ادامه داد ؛ دستام یخ کرده
ـ حق دارین ولی الان خطری ما رو تهدید نمیکنه بهتره آروم باشین و منتظر سوپرایز بهایی ها بمونیم
ـ همیشه از این فرقه بدم میومد ، اصلا حس خوبی بهشون نداشتم با اینکه خودمم آدم درست و راستی نبودم ولی بدیشونو حس میکردم
ـ ذات آدم خوب و بد رو از هم تشخیص میده
گارسون غذا را آورد و مهدا مشغول شد و با آرامش شروع کرد .
ـ شما چرا چیزی سفارش نمیدین ؟
ـ من ناهار خوردم
تا کی باید منتظر باشیم ؟
ـ صبر داشته باشید
خواست چیزی بگوید که پسری او را خطاب قرار داد و گفت :
ببخشید من میتونم این جا بشینم ؟
امیر نگاهی به مهدا انداخت و وقتی مخالفتی در چهره اش ندید سری به نشانه مثبت تکان داد ، پسر نشست و رو به امیر گفت :
چه خبر آقا مهرداد گل ؟
امیر با چشم های گرد به فرد مقابلش نگاه کرد .
ـ چیه داداش تعجب کردی ؟
ـ ایشون آقا یاسین هستن
با این حرف مهدا امیر با تعجبی دو چندان به مهدا نگاه کرد که خودش زود تر به سوال مشهود در چشم های امیر جواب داد :
منم مثل شما از چیزی خبر ندارم ... سروان احمدی قراره بهم بگه
یاسین : همون طوری که از قبل بهت گفته بودم عقرب فقط یه صداست ...
صدای مروارید وگرنه خودش کاره ای نیست به خاطر اینکه بره اون ور و اونجا تابعیت بگیره این کار ها رو میکنه و برای کار های بزرگی آموزش دیده ،
چندین نفر از پسر های دانشکده تون رو اغفال کرده ، متاسفانه داخل مهمونیا ...
با دیدن حال خراب امیر سکوت کرد و گفت : ببین داداش میدونم چقدر با دیدن خواهرت حرص میخوری ولی مطمئنم از جهله و هیچی از کاراش نمی فهمه این از رفتارش قابل فهمه ، امیدوارم هر چه زودتر بتونیم نجاتش بدیم ... زیاد طول نمیکشه خواهرت با ما برمیگرده
مهدا : الان آنلاین می بینینشون ؟
ـ آره
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دهم
یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه
ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ،
البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده
اما هنوز دارن جولان میدن
ـ متوجهم
ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم
قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ،
ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ...
خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم
قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟
ـ بله
ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ...
با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون !
سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته
سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی ♥️
📝يه جمله رو قاب کنيم بزنيم گوشه ی ذهنمون
📌هر وقت خواستيم عملي انجام بديم
يه نگاهي به اين تابلو بندازيم:
.......دونه........
..........دونه..........
..............گناه ..........
................."من"..........
...................لحظه ..........
........................لحظه............
...................ظهور..............
.....مهدي فاطمه............
روعقب....................
ميندازه................
به رسم وفای هر شب بخوانیم
#دعای_فرج
به نیت :
♡ برادر شهیدمان میخوانیم
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
✨͜͡❥•✨͜͡❥•✨͜͡❥•✨͜͡❥•✨͜͡❥•✨͜͡❥•
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهید_محمود_تاجالدین
🌷🕊️ #شهید_محمد_عظیمی
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجــل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیــه الســلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجــل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 #شهید_مسلم_خیزاب
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐