⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شانزدهم
چقدر دلتنگ آن روز ها بودم نمی دانم کی اشک های مزاحم دیدم را تار کرده بود اما همین که به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود .
به سرویس اتاقم میروم و آبی به صورتم میرنم که صدایش در گوشم می پیچد روزی که برای اولین بار به خانه مان آمد .
فکرش را هم نمیکرد که این طور حرف بزند مثل دختری معمولی و با احساس .
" ـ وای هانا ، این جا رو ... اتاقت سرویس جداگونه داره ؟
بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! "
در سرویس را باز کرد و با دیدن سرامیک های شیشه ای سوتی زد و ادامه داد : " انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟
ـ این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره ، اون وقت تو چسبیدی به این توالت ؟ سلیقه ات در حد منفی بینهایته !
ـ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی
ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت
ـ قربان شما
ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !!
ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه
ـ ببند بابا
ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه
با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! "
چقدر با او همه چیز زیبا می گذرد این روز ها خیلی سرش شلوغ است آنقدر که برای من هم وقت ندارد اما همیشه کمک های مویرگی و به موقعش می رسد .
به سرم می زند به دیدنش بروم حال که او وقت نمیکند برای دیدن رفیقش بیاید من میروم ! او رفقای زیادی دارد اما هانا همیشه فقط یک مهدا دارد و بس ...
بسمت کمد میروم و مانتوی یاسی رنگم را بر میدارم رنگی که همیشه دوستش دارد با شلوار و شال خاکستری تیره آن را ست میکنم با آرایش ملیحی که رنگ زرد و پریشان صورتم را بگیرد و معمولی به نظر برسم از اتاق خارج میشوم .
زمانی که با جمع حلقه صالحین مهدا در مورد آرایش صحبت میکردیم حرف جالبی زد که هیچ وقت فراموش نمی کنم .
" ببینید دوستان ، کتاب خدا هیچ وقت نگفته کثیف و بد بو و زشت باشین اتفاقا رعایت نظافت و آراستگی از مهم ترین موارد تاکیدیه اما هر چیزی در قاعده خودش ، مثلا عطر اگر خیلی زیاد زده بشه دلزدگی ایجاد میکنه و از ابزار جلب توجه به حساب میاد اگر ما عطر میزنیم که خوش بو بشیم لازم نیست باهاش حموم کنیم ... مثلا آرایش ... وقتی بعنوان تمیزی و حفاظت از پوست باشه تازه ثواب هم داره خداوند به بندگانش امر کرده مراقب نعمت هاش باشن وقتی شما ضدآفتاب میزنی در واقع داری از پوستت محافظت میکنی البته همونم قاعده داره و نباید جلب توجه کنه ، وقتی رنگ و رو رفته هستی و چهره ی پژمرده ات جلب توجه میکنه برای اینکه چهرت عادی باشه چه اشکالی داره از لوازم آرایش استفاده کنی ؟
استفاده از اینا برای هر خانمی جذابه اما باید بدونیم که کی و کجا ازش استفاده کنیم !
احکام دینی هیچ وقت با عادی ظاهر شدن در جامعه مخالفت نکرده ، فقط باید با قوانین الهی منطبقش کنی همین ! "
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هفدهم
ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم .
حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟
ـ سلام
ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟
ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم
ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟
ـ نه نزدیکم بهش
ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده
ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی
جیغ می کشد و میگوید :
خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون
ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا
ـ بگو
ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟
ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟
صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت :
فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست .
ـ فاطمه هم پیشته ؟
ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی !
ـ سلام برسون ، چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن
با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ...
ـ نمیخوام بشنوم حسنا
ـ داری تند میری اون...
ـ نه حسنا هیچ وقت
ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته
ـ ممنون
ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟
ـ نه الان حالشو ندارم
ـ دلت باز میشه ها
ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش
ـ به خواهر شوهرم سلام برسون
ـ ایش
ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم
ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام
ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک...
+ مااااااااامانییییییی !
ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن
ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هجدهم
بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد .
وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند .
گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم .
ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید .
مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟
ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟
ـ بله
ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش
ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین
ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش
ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا
ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا
ـ خدانگهدارتون
کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد .
محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟
با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟
بغضم را فرو میدهم و می گویم :
سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟
ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی.....
ـ نه بابا قربونت برم
جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم :
چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟
دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید :
الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود
ـ منم همین طور عزیزم .
کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم .
انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم .
ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم
عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_نوزدهم
از این بیمارستان متنفر بودم تمام عزیزانم را از من گرفته بود ، هیوا مامان بزرگم و ... ، همیشه ترسناک ترین جای شهر برایم این بیمارستان بود .
دنبال تخت محدثه می دویدم و نامش را صدا میکردم این صحنه ها چقدر تکراری ست و من چقدر از این حالات بی زارم .
با دستانی که از اضطراب می لرزد شماره مرصاد را میگیرم ...
یک بار
دو بار
.
.
اشک می ریزم و دنبال شماره انیس خانم می گردم او هم جواب نمی دهد ، آنقدر ترسیده بودم که دچار ریفلاکس شده بودم ...
ناچار به حسنا زنگ زدم ، بعد از چند ثانیه صدای همیشه شادش در گوشم پیچید .
ـ بگو هانی جان
ـ حسنا
ـ چیشده هانا ؟ حالت خوبه ؟
ـ حس...نا... محدثه
ـ یا صاحب زمان ، محدثه چی شده ؟!!! مرصاد کجاست ؟ خاله انیس ؟ کدوم بیمارستانی ؟
آدرس بیمارستان را می دهم و بی حال روی صندلی می نشینم کیفم روی زمین می افتد اما هیچ تلاشی برای برداشتنش نمیکنم .
پرستاری جلو می آید و می گوید :
شما همراه خانم محدثه حسینی هستین ؟
اصلا نای جواب دادن نداشتم و فقط سرم را تکان میدهم .
ـ خانم چه نسبتی با ایشون دارین ؟! باید عمل بشن ، اگر اقوام درجه یک هستین بیاین رضایت بدین ، ممکنه دیر بشه !!
چقدر این جمله آشناست ! پنج سال پیش در این بیمارستان پرستاری همین سوال را از من پرسید ... اما نتیجه آن عمل ..... !
هر بار با یادآوری آن سال و آن اتفاق قلبم به درد می آید و شعله غم وجودم را می سوزاند ...
با نگاهی که سرشار از بیچارگی ست به پرستار خیره می شوم . خودش متوجه حالم می شود و می گوید :
عجله کنید به یکی از اقوام درجه یکشون اطلاع بدید ...
با دستانی لرزان بار دیگر شماره مرصاد همسری عاشق و جوان که نفسش به نفس محدثه اش بند است را میگیرم درست مثل پنج سال پیش آن روز لعنتی که ... ! .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیستم
مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم .
زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد :
جانم آبجی
ـ الو هیربد !؟
ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟
ـ من نه
ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!!
ـ هیربد ، محدثه ...
نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد .
ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا
ـ اون نمی تونه بیاد !!!
ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !!
ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره
ـ دیگه برای چی ؟
ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت
ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم
ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟
ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!!
ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد
ـ باشه تو هم همین طور
ـ میا....
صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!!
دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید .
هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد .
سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت .
هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند !
حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد .
آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم .
مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت :
خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟
با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🔴 برآورده شدن آرزوها در عصر ظهور
⭕️ در قسمت پايانى خطبه ۱٠٠ نهج البلاغه؛ امیرالمومنین علی علیه السلام به توصیف دورانی میپردازند که بعضى از شارحان نهج البلاغه آن را اشاره به زمان ظهور حضرت مهدى تعالی فرجه الشریف، دانستهاند:
فَکَأَنَکُمْ قَدْ تَکَامَلَتْ مِنَ اللهِ فِيکُمُ الصَّنَائِعُ، وَ أَرَاکُمْ مَا کُنْتُمْ تَأْمُلُونَ
🌕 گويا(مىبينم) در پرتو خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله، نعمت هاى الهى بر شما کامل شده و آنچه را آرزو داشتهايد خداوند به شما ارزانى داشته است.
✅ خداوند خوشبختی و تمام اسباب سعادت بشر را در پرتو وجود آل محمد صلى الله عليه وآله قرار داده است؛ اگر مردم میدانستند خداوند در دنیای ظهور، چه بهشت برینی بروی زمین برایشان تدارک دیده، کار و زندگیشان را رها میکردند و فقط برای ظهور حضرت کار میکردند و لحظه ای دست از دعا برنمیداشتند و همواره از خداوند خواستار هرچه زودتر فرارسیدن آن دوران فرخنده بودند؛ اما افسوس.. اکثریت مردم به دنیای تاریک بی امام عادت کرده اند..!
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
#استاد_شجاعی
وضع گرانیها، فوق طاقتِ حتی قشر متوسط جامعه است...
با این وضع، تکلیف دهکهای ضعیفتر چه میشود؟
غیر از تنگ شدن سفره خانوادهها، وضع اجارهها اسفناک شده!
💥 الآن دقیقاً چکار باید کرد؟
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَج
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
✍موضوع: سخنان جالب حاج آقا قرائتی در مورد صبر در برابر گناه و معصیت
👤 #اسـتــــــــاد_قــرائــتــــی.
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَج
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ #استاد_رائفی_پور
"توطئه ایی برای تغییر شخصیت"
مسیر تغییر حجاب_ تبیین تاریخچه حجاب
#توطئه
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَج
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹