🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_نوزدهم
از این بیمارستان متنفر بودم تمام عزیزانم را از من گرفته بود ، هیوا مامان بزرگم و ... ، همیشه ترسناک ترین جای شهر برایم این بیمارستان بود .
دنبال تخت محدثه می دویدم و نامش را صدا میکردم این صحنه ها چقدر تکراری ست و من چقدر از این حالات بی زارم .
با دستانی که از اضطراب می لرزد شماره مرصاد را میگیرم ...
یک بار
دو بار
.
.
اشک می ریزم و دنبال شماره انیس خانم می گردم او هم جواب نمی دهد ، آنقدر ترسیده بودم که دچار ریفلاکس شده بودم ...
ناچار به حسنا زنگ زدم ، بعد از چند ثانیه صدای همیشه شادش در گوشم پیچید .
ـ بگو هانی جان
ـ حسنا
ـ چیشده هانا ؟ حالت خوبه ؟
ـ حس...نا... محدثه
ـ یا صاحب زمان ، محدثه چی شده ؟!!! مرصاد کجاست ؟ خاله انیس ؟ کدوم بیمارستانی ؟
آدرس بیمارستان را می دهم و بی حال روی صندلی می نشینم کیفم روی زمین می افتد اما هیچ تلاشی برای برداشتنش نمیکنم .
پرستاری جلو می آید و می گوید :
شما همراه خانم محدثه حسینی هستین ؟
اصلا نای جواب دادن نداشتم و فقط سرم را تکان میدهم .
ـ خانم چه نسبتی با ایشون دارین ؟! باید عمل بشن ، اگر اقوام درجه یک هستین بیاین رضایت بدین ، ممکنه دیر بشه !!
چقدر این جمله آشناست ! پنج سال پیش در این بیمارستان پرستاری همین سوال را از من پرسید ... اما نتیجه آن عمل ..... !
هر بار با یادآوری آن سال و آن اتفاق قلبم به درد می آید و شعله غم وجودم را می سوزاند ...
با نگاهی که سرشار از بیچارگی ست به پرستار خیره می شوم . خودش متوجه حالم می شود و می گوید :
عجله کنید به یکی از اقوام درجه یکشون اطلاع بدید ...
با دستانی لرزان بار دیگر شماره مرصاد همسری عاشق و جوان که نفسش به نفس محدثه اش بند است را میگیرم درست مثل پنج سال پیش آن روز لعنتی که ... ! .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀