eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نظر شما چرا جمهوری اسلامی باید روی حجاب پافشاری کند و برای آن اینقدر هزینه بدهد؟ آیا راحت‌تر نیست که و سایر محدودیت‌ها در روابط را کند و اجازه دهد مردم در این لذت‌های مادی غرق شوند و دیگر کاری به حکومت نداشته باشند؟ ⚠️ اتفاقا تمام نظام‌های سیاسی دنیا نفع خود را در این می‌بینند که مردم و به خصوص جوانان در سرگرمی و لذت‌های غرق باشند و در عوض آنها به خود ادامه دهند. اتفاقی که در کشورهای غربی رخ داده است. نیز اگر صرفا حفظ قدرت و حکومت برایش مهم باشد، راحت‌ترین کار همین است! ✅ اما از آنجایی که و رشد استعدادهای انسان و به خصوص برای جمهوری اسلامی مهم است، روی این اصل ایستاده است و برای آن هزینه می‌دهد و تقدیم می‌کند. و نمی‌گذارد زنان به کالای لذت جویی مردان تبدیل شوند. برای روشن شدن اهمیت این اقدام، کافی است به سند زیر دقت کنید: ♨️ در سال 2001، شاهزاده ، سفیر در واشنگتن، در گفت‌وگویی که با انجام می‌دهد، دربارۀ مقایسۀ امروز و ایرانِ زمانِ شاه می‌گوید: «در سال‌های پایانیِ دهۀ 1960، تعدادی نامۀ محرمانه به ، ، نوشت. وی در یکی از آن‌ها نوشته بود: 📝 "برادرم! از تو خواهش می‌کنم دست به بزن. درهای کشور خود را باز کن. آموزشگاه‌های پسر و دختران را باز بگذار. برگزار کن. مدرن باش، وگرنه تضمین نمی‌کنم که بتوانی تاج‌وتخت خودت را نگه داری❗️" » (📚 nytimes.com/2001/11/04/world/a-nation-challenged-ally-s-future-us-pondering-saudis-vulnerability.html ) 👈 یعنی همین کاری که امروز بن سلمان در عربستان انجام می‌دهد. مختلط و انواع برنامه‌های آزاد برای جوانان برگزار می‌کند تا دیگر کسی به اقدامات جنایتکارانه او، مانند حمله به یا اعدام بیش از ۸۰ نفر جوان معترض در یک روز و یا قتل شیعیان توجه نکند. 💢 در پایان خوب است به محیطی که محمدرضا پهلوی در جامعه برای مشغول کردن جوانان به فساد و بی‌بندوباری ایجاد کرده بود اشاره کنیم. در دوران پهلوی: ❗️ تعداد زنان (12٫884 نفر) کمتر از یک‌سوم تعداد زنان (50.000 نفر) بود. ❗️ تعداد کتابخانه‌های کل کشور (۲۹۰ کتابخانه) کمتر از یک‌سوم تعداد فقط شهر تهران (۸۰۰ باب مغازه) بود. ❗️ میزان مصرف روزانه در شهر تهران، 400.000 بطری بود و این در حالی بود که تعداد کتاب‌های منتشرشدۀ کل سال در کشور، تنها حدود 1000 عنوان بود. ❗️ تعداد دانشگاه‌های کشور (223 دانشگاه) کمتر از یک‌پنجم تعداد خانه‌های (1٫120 مرکز) بود که برخی از آنان در جهان سرآمد بودند، مانند شکوفۀ نو، که یکی از چهار کابارۀ معروف جهان بود. ❗️ در دورانی که در ایران، به‌ندرت کارخانه‌ای دیده می‌شد، 40 کارخانۀ تولید وجود داشت که در 800 مرکز فروش مشروبات عرضه می‌شد. 💠 اندیشکده راهبردی
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃ادامه #داستان حضرت ادریس🍃 قسمت پنجم 👇👇 در قسمت قبل خواندیم که شاه زمان حضرت ادریس قصد تصرف باغ
🍃ادامه حضرت ادریس🍃 قسمت ششم 👇👇 🌺آرزوى ادريس براى ادامه زندگى به خاطر شكرگزارى🌺‏ فرشته ‏اى از سوى خداوند نزد ادريس آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و شكر خداى را به جاى آورد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد. فرشته از او پرسيد: چه آرزويى دارى؟ ادريس گفت: جز اين آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم، زيرا در اين مدت دعا مى ‏كردم كه اعمالم پذيرفته شود كه پذيرفته شد، اينك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر نمايم و اين شكر ادامه يابد. فرشته بال خود را گشود و ادريس را در بر گرفت و او را به آسمان‏ها برد. اينك ادريس زنده است و به شكرگزارى خداوند اشتغال دارد. مطابق بعضى از روايات، ادريس عليه‏ السلام پس از مدتى كه در آسمان‏ها بود، عزرائيل روح او را در بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنان كه در قسمت آخر داستان خاطر نشان مى ‏شود. ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#دولت‌کریمه‌ی‌امام‌عصر ۳۵ 💠پیشرفت علم، فناوری، تکنولوژی 🔹امام صادق علیه‌السلام فرمودند: اصول علم
۳۶ 💠صلح و سازش بین حیوانات 🔹امیرالمومنین علي علیه السلام ميفرمايند: گوسفند با گرگ در يک جا و مکان زيست مي کنند و بچه ها و اطفال با مارها و عقربها بازي ميکنند و هيچگونه اذيتي به هم نميرسانند و شرّ و بدي مي رود و خير و خوبي مي ماند. 🔹 ابن عباس مي گويد: حتي در آن عصر، گرگ، گوسفند را نمي دَرَد و شير، گاو را از بين نميبَرَد و مار به انسان آسيبي نميرساند.  امیر المومنین عليه السلام در جايي ديگر فرموده اند: هنگامي که قائم ما قيام کند... کينه و دشمني از دلهاي بندگان ريشه کن ميشود و دَرّندگان و حيوانات نيز اصلاح خواهند شد.  📚عقد الدرر في اخبار المنتظر (عليه السلام)؛ بحار الانوار ج1 ص61؛ بيهقي سنن ج9 ص180؛ بحار الأنوار ج‏52 ص316 https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
📚‌پست ویژه نشر دهید♻️ 😔روزی علیه السلام ناراحت و مضطرب آمد پیش .... 😰 از او پرسید چه شده ای جبرائیل؟ذ چرا و آرام و قرار نداری...؟!؟!؟! 😭فرمود اي خداوند طبقه های را معرفی کردند... 😥فرمودند چی قسم برایم نام ببر.... 👌🏼(این را.عرض کنم که درکات است و طبقاتش در است رو به پایین است. اما درجات است و طبقاتش در است) 😣جبرائیل فرمود.....جهنم 7 طبقه دارد. 🔥طبقه آخر از پایین نام دارد .مخصوص است. 🔥طبقه دوم نام دارد .مخصوص است 🔥طبقه سوم نام دارد. مخصوص ستاره پرستان است. 🔥طبقه چهارمش نام دارد مخصوص است. ??طبقه پنجم نام دارد . جایگاه است... 🔥طبقه ششم نام دارد مخصوص است. 🔥و در طبقه هفتم جبرائیل گلویش را گرفت . نتوانست هفتمی را بگوید.... 😭 گفت جریان چیست ای جبرائیل ? طبقه هفتم برای کی است....؟!؟! 😭 با و زاری گفت یا هفتمی مال امت توست.... 😭 همانجا زد و از اندوه و ناراحتی و دلسوزی برای امتش شد و بر زمین افتاد.... 😭آهــــــــــااااااای جوانان امت تا کی در گنـــ🔥ـــاه غرق میشی.... 😞یک سال دو سال پنج سال ده سال ..... آیا خسته نشده ای...؟!؟!؟ 😔تا کی نمیکنی.... 😔تا کی به فکر قبر تاریک و قیامتت نیستی... 😔تا کی و را به دست سپرده ای.... 😣مرگ بدون آمادگی قبلی میاد و اصلاً و برایش فرقی ندارد.... 😰همانکه رسید نمیتوانی یک نفــــ⚡️ـــس اضافه بکشید... ✋🏼فقط کلام آخرم از طرف به و است .... ❤️وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ ❤️ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺮﺗﻜﺐ , فحشا و ظلم ستم میشود توبه کنند. ﺧﺪﺍوند بخشاینده مهربان است. ﻛﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ما رﺍ ببخشد. آل عمران( 135) جوانان گناهکار حتما توبه کنند، تنها راه آرامش و آسوده وجدان همین است از ترک دروغ شروع کنند که دروغگو دشمن خداست... 💝الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج💝 ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو °• https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابل توجه خانومای بی حجاب 💥طرفدار اصلی بی‌حجابی کیه؟؟ تو بی حجاب‌ بچرخ تا من لذت ببرم... ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ . °• https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅بهترین توشه‌ در آخرت بالاترین چیزی که در آخرت به دردمون میخوره چیست⁉️ کوتاه و شنیدنی♨️ 🎋🌹🎋🌹🎋🌹🎋🌹🎋 https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصدم ساعت از هفت بعدازظهر می‌گذشت و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و یکم مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزه‌ام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. می‌دانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماری‌ام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: «مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: «چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد.» مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش می‌کرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا ان‌شاء‌الله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتی‌بیوتیک‌ها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمی‌تونه روزه بگیره.» مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانی‌اش قدردانی کردم: «ممنونم مجید! خودم می‌خورم!» و می‌دیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانه‌ای ادامه دادم: «خودتم بخور! ضعف کردی!» خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر می‌داشت، با مهربانی بی‌نظیری پاسخ داد: «الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!» از شیرین زبانی‌اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می‌کرد، آبریزش بینی‌ام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه‌اش سرچشمه می‌گرفت. همانطور که روی تخت نشسته و تکیه‌ام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو می‌دادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می‌شد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: «مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم!» و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که امشب نمی‌تونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری می‌خوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسید احمد می‌گفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام...» و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینه‌ام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و دوم چشمانم را به زیر انداختم و نمی‌توانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از اینهمه کم سعادتی خودم به گریه افتادم. خودم هم می‌دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس می‌کشیدم و مدام عطسه می‌کردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه می‌کنی؟» شاید باورش نمی‌شد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمی‌رفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می‌کند که با صدای مهربانش به پای دلِ شکسته‌ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک‌هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء می‌گیریم!» ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بی‌صدایم شکایت کردم: «نه! من می‌خوام برم مسجد...» ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می‌کردم. ده دقیقه‌ای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می‌دانست نمی‌توانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می‌مونم!» ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانه‌ای پاسخ داد: «نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه می‌مونم!» و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهی‌اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم. به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا می‌زدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید. چشمان خواب‌آلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا می‌خواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر می‌خواند. کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شده‌ام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیم‌خیز شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمی‌شد یک دختر سُنی برای احیای امشب اینهمه بی‌قراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پیِ استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم می‌کنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا می‌داند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم می‌زدم، چقدر لرز می‌کردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان می‌خریدم. هنوز سرم منگ بود و نمی‌دانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاری‌ام آمد. سجاده‌ام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداری‌ام داد: «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.»
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۸) جاده های انحرافی سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وا
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19) 🔵قطعه آتش چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند. با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد. در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟ نیک جواب داد: افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند. نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد.... پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم. رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت.. نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود. پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ... دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم. آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند. همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند. اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند. عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود. گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند. برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند. آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند... 🔵گذرگاه مرصاد براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد . وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت. جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند. هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد. آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟ نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است. گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟ گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود... بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند. عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند. عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند. هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد. نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم. با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟ نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد... ✍ادامه دارد.. ➥ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea