❓به نظر شما چرا جمهوری اسلامی باید روی حجاب پافشاری کند و برای آن اینقدر هزینه بدهد؟
آیا راحتتر نیست که #پوشش و سایر محدودیتها در روابط را #آزاد کند و اجازه دهد مردم در این لذتهای مادی غرق شوند و دیگر کاری به حکومت نداشته باشند؟
#فمینیسم_ابزار_استعمار
⚠️ اتفاقا تمام نظامهای سیاسی دنیا نفع خود را در این میبینند که مردم و به خصوص جوانان در سرگرمی و لذتهای #جنسی غرق باشند و در عوض آنها به #حکومت خود ادامه دهند. اتفاقی که در کشورهای غربی رخ داده است. #جمهوری_اسلامی نیز اگر صرفا حفظ قدرت و حکومت برایش مهم باشد، راحتترین کار همین است!
✅ اما از آنجایی که #کرامت_انسانی و رشد استعدادهای انسان و به خصوص #زنان برای جمهوری اسلامی مهم است، روی این اصل ایستاده است و برای آن هزینه میدهد و #شهید تقدیم میکند. و نمیگذارد زنان به کالای لذت جویی مردان تبدیل شوند.
برای روشن شدن اهمیت این اقدام، کافی است به سند زیر دقت کنید:
♨️ در سال 2001، شاهزاده #بندربن_سلطان، سفیر #عربستان_سعودی در واشنگتن، در گفتوگویی که با #نیویورک_تایمز انجام میدهد، دربارۀ مقایسۀ #عربستانِ امروز و ایرانِ زمانِ شاه میگوید:
«در سالهای پایانیِ دهۀ 1960، #شاه_ایران تعدادی نامۀ محرمانه به #ملک_فیصل، #پادشاه_عربستان، نوشت. وی در یکی از آنها نوشته بود:
📝 "برادرم! از تو خواهش میکنم دست به #مدرنیزاسیون بزن. درهای کشور خود را باز کن. آموزشگاههای #مختلط پسر و دختران را باز بگذار. #دیسکو برگزار کن. مدرن باش، وگرنه تضمین نمیکنم که بتوانی تاجوتخت خودت را نگه داری❗️" »
(📚 nytimes.com/2001/11/04/world/a-nation-challenged-ally-s-future-us-pondering-saudis-vulnerability.html )
👈 یعنی همین کاری که امروز بن سلمان در عربستان انجام میدهد. #کنسرتهای مختلط و انواع برنامههای آزاد برای جوانان برگزار میکند تا دیگر کسی به اقدامات جنایتکارانه او، مانند حمله به #یمن یا اعدام بیش از ۸۰ نفر جوان معترض در یک روز و یا قتل شیعیان توجه نکند.
💢 در پایان خوب است به محیطی که محمدرضا پهلوی در جامعه برای مشغول کردن جوانان به فساد و بیبندوباری ایجاد کرده بود اشاره کنیم. در دوران پهلوی:
❗️ تعداد زنان #دانشگاهی (12٫884 نفر) کمتر از یکسوم تعداد زنان #بدکاره (50.000 نفر) بود.
❗️ تعداد کتابخانههای کل کشور (۲۹۰ کتابخانه) کمتر از یکسوم تعداد #مشروبفروشیهای فقط شهر تهران (۸۰۰ باب مغازه) بود.
❗️ میزان مصرف #آبجو روزانه در شهر تهران، 400.000 بطری بود و این در حالی بود که تعداد کتابهای منتشرشدۀ کل سال در کشور، تنها حدود 1000 عنوان بود.
❗️ تعداد دانشگاههای کشور (223 دانشگاه) کمتر از یکپنجم تعداد خانههای #فساد (1٫120 مرکز) بود که برخی از آنان در جهان سرآمد بودند، مانند #کابارۀ شکوفۀ نو، که یکی از چهار کابارۀ معروف جهان بود.
❗️ در دورانی که در ایران، بهندرت کارخانهای دیده میشد، 40 کارخانۀ تولید #مشروبات_الکلی وجود داشت که در 800 مرکز فروش مشروبات عرضه میشد.
#زن_زندگی_آزادی
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃ادامه #داستان حضرت ادریس🍃 قسمت پنجم 👇👇 در قسمت قبل خواندیم که شاه زمان حضرت ادریس قصد تصرف باغ
🍃ادامه #داستان حضرت ادریس🍃
قسمت ششم 👇👇
🌺آرزوى ادريس براى ادامه زندگى به خاطر شكرگزارى🌺
فرشته اى از سوى خداوند نزد ادريس آمد و او را به آمرزش گناهان و قبولى اعمالش مژده داد. ادريس بسيار خشنود شد و شكر خداى را به جاى آورد، سپس آرزو كرد هميشه زنده بماند و به شكرگزارى خداوند بپردازد.
فرشته از او پرسيد: چه آرزويى دارى؟
ادريس گفت: جز اين آرزو ندارم كه زنده بمانم و شكرگزارى خدا كنم، زيرا در اين مدت دعا مى كردم كه اعمالم پذيرفته شود كه پذيرفته شد، اينك بر آنم كه خدا را به خاطر قبولى اعمالم شكر نمايم و اين شكر ادامه يابد.
فرشته بال خود را گشود و ادريس را در بر گرفت و او را به آسمانها برد. اينك ادريس زنده است و به شكرگزارى خداوند اشتغال دارد.
مطابق بعضى از روايات، ادريس عليه السلام پس از مدتى كه در آسمانها بود، عزرائيل روح او را در بين آسمان چهارم و پنجم قبض كرد، چنان كه در قسمت آخر داستان خاطر نشان مى شود.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#دولتکریمهیامامعصر ۳۵ 💠پیشرفت علم، فناوری، تکنولوژی 🔹امام صادق علیهالسلام فرمودند: اصول علم
#دولتکریمهیامامعصر ۳۶
💠صلح و سازش بین حیوانات
🔹امیرالمومنین علي علیه السلام ميفرمايند:
گوسفند با گرگ در يک جا و مکان زيست مي کنند و بچه ها و اطفال با مارها و عقربها بازي ميکنند و هيچگونه اذيتي به هم نميرسانند و شرّ و بدي مي رود و خير و خوبي مي ماند.
🔹 ابن عباس مي گويد: حتي در آن عصر، گرگ، گوسفند را نمي دَرَد و شير، گاو را از بين نميبَرَد و مار به انسان آسيبي نميرساند.
امیر المومنین عليه السلام در جايي ديگر فرموده اند:
هنگامي که قائم ما قيام کند... کينه و دشمني از دلهاي بندگان ريشه کن ميشود و دَرّندگان و حيوانات نيز اصلاح خواهند شد.
📚عقد الدرر في اخبار المنتظر (عليه السلام)؛ بحار الانوار ج1 ص61؛
بيهقي سنن ج9 ص180؛
بحار الأنوار ج52 ص316
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
📚پست ویژه نشر دهید♻️
😔روزی #جبرائیل علیه السلام ناراحت و مضطرب آمد پیش #رسول_اللهﷺ ....
😰#پیامبرﷺ از او پرسید چه شده ای جبرائیل؟ذ چرا #ناراحتی و آرام و قرار نداری...؟!؟!؟!
😭فرمود اي #رسول_اللهﷺ خداوند طبقه های #جهنم را معرفی کردند...
😥فرمودند چی قسم برایم نام ببر....
👌🏼(این را.عرض کنم که #جهنم درکات است و طبقاتش در #زیر_زمین است رو به پایین است.
اما #بهشت درجات است و طبقاتش در #آسمان است)
😣جبرائیل فرمود.....جهنم 7 طبقه دارد.
🔥طبقه آخر از پایین #هاویه نام دارد .مخصوص #منافقان است.
🔥طبقه دوم #جحیم نام دارد .مخصوص #مشرکین است
🔥طبقه سوم #سقر نام دارد. مخصوص ستاره پرستان است.
🔥طبقه چهارمش #لظا نام دارد مخصوص #ابلیس است.
??طبقه پنجم #حطمه نام دارد . جایگاه #یهود است...
🔥طبقه ششم #سعیر نام دارد مخصوص #نصارا است.
🔥و در طبقه هفتم جبرائیل #بغض گلویش را گرفت .
نتوانست هفتمی را بگوید....
😭#پیامبرﷺ گفت جریان چیست ای جبرائیل ?
طبقه هفتم برای کی است....؟!؟!
😭 #جبرئیل با #گریه و زاری گفت یا #رسول_اللهﷺ
هفتمی مال #جوانان امت توست....
😭 #پیامبرﷺ همانجا #فریاد زد و از اندوه و ناراحتی و دلسوزی برای امتش #بی_هوش شد و بر زمین افتاد....
😭آهــــــــــااااااای جوانان امت #رسول_اللهﷺ تا کی در گنـــ🔥ـــاه غرق میشی....
😞یک سال #گناه دو سال #گناه پنج سال #گناه ده سال #گناه..... آیا خسته نشده ای...؟!؟!؟
😔تا کی #توبه نمیکنی....
😔تا کی به فکر قبر تاریک و قیامتت نیستی...
😔تا کی #امر #خدا و #رسولش را به دست #فراموشی سپرده ای....
😣مرگ بدون آمادگی قبلی میاد و اصلاً #پیر و #جوان برایش فرقی ندارد....
😰همانکه #وقتش رسید نمیتوانی یک
نفــــ⚡️ـــس اضافه بکشید...
✋🏼فقط کلام آخرم #مژدهای از طرف #پروردگار به #گناهکاران و #خطاکاران است ....
❤️وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ
❤️ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺮﺗﻜﺐ #ﻋﻤﻞ_ﺯشت , فحشا و ظلم ستم میشود توبه کنند. ﺧﺪﺍوند بخشاینده مهربان است.
ﻛﻴﺴﺖ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻛﻪ ما رﺍ ببخشد.
آل عمران( 135)
جوانان گناهکار حتما توبه کنند، تنها راه آرامش و آسوده وجدان همین است از ترک دروغ شروع کنند که دروغگو دشمن خداست...
💝الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج💝
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
°•
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابل توجه خانومای بی حجاب
💥طرفدار اصلی بیحجابی کیه؟؟
تو بی حجاب بچرخ تا من لذت ببرم...
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
.
°•
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حجت_الاسلام_فرحزاد
✅بهترین توشه در آخرت
بالاترین چیزی که در آخرت به دردمون میخوره چیست⁉️
کوتاه و شنیدنی♨️
🎋🌹🎋🌹🎋🌹🎋🌹🎋
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصدم ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و یکم
مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزهام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بلاخره مقداری شیر نوشیدم. میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماریام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد. در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره انداخت و با مهربانی رو به من کرد: «مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم. حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.» و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد: «چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟» و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: «گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفولانزا نیس! یه آمپول زدن، یه سری هم دارو داد.» مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: «مادرجون! خوب استراحت کن تا انشاءالله زودتر خوب شی! فکر نکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.» که مجید با قاطعیت تأکید کرد: «نه حاج خانم! دکتر هم گفت باید آنتیبیوتیکها رو سرِ ساعت بخوره. فردا نمیتونه روزه بگیره.»
مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانیاش قدردانی کردم: «ممنونم مجید! خودم میخورم!» و میدیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانهای ادامه دادم: «خودتم بخور! ضعف کردی!» خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر میداشت، با مهربانی بینظیری پاسخ داد: «الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!» از شیرین زبانیاش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد میکرد، آبریزش بینیام بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانهاش سرچشمه میگرفت. همانطور که روی تخت نشسته و تکیهام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو میدادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز میشد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم: «مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه، من هنوز نماز هم نخوندم!» و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که امشب نمیتونی بری مسجد! همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!» از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسید احمد میگفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام...» و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینهام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و دوم
چشمانم را به زیر انداختم و نمیتوانستم بپذیرم امشب به مسجد نروم که از اینهمه کم سعادتی خودم به گریه افتادم. خودم هم میدانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به سختی نفس میکشیدم و مدام عطسه میکردم، ولی شب قدر فقط همین یک شب بود! مجید بشقابش را روی سفره گذاشت، خودش را روی تخت بیشتر به سمتم کشید، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم احیاء پیش نمیرفت، حالا برای جا ماندن از قافله عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه میکند که با صدای مهربانش به پای دلِ شکستهام افتاد: «الهه جان! قربون اشکهات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیاء میگیریم!»
ولی دل من پیِ شور و حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان گریه بیصدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم مسجد...» ولی حقیقتاً توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسلیم مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه میکردم. ده دقیقهای به ساعت ده مانده بود که مامان خدیجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم میدانست نمیتوانم به مسجد بروم که با لحنی جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه میمونم!» ولی مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خدیجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با مهربانی نجیبانهای پاسخ داد: «نه حاج خانم! شما بفرمایید! من خودم پیش الهه میمونم!» و هر چه مامان خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و التماس دعا، راهیاش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم احیاء جا ماندم.
به گمانم از اثر آمپول و کپسول و شیر برنج گرم مامان خدیجه بود که پس از خواندن نماز، همانجا روی تخت به خواب سبکی فرو رفته و همچنان در حالت بدی بین تب و لرز، دست و پا میزدم که صدای زمزمه زیبایی به گوشم رسید. چشمان خوابآلودم را به سختی از هم گشودم و دیدم مجید کنار تختم روی زمین نشسته و با صدایی آهسته دعا میخواند. حالا پس از چند بار شرکت در مراسم شب قدر شیعیان، کلمات این دعای عارفانه برایم آشنا بود و فهمیدم دعای جوشن کبیر میخواند. کمی روی تخت جابجا شدم و آهسته صدایش کردم: «مجید...» سرش را بالا آورد و همین که دید بیدار شدهام، با سرانگشتانش اشکش را پاک کرد و پرسید: «بیدار شدی الهه جان؟ بهتری عزیزم؟» کف دستم را روی تشک عصا کردم، به سختی روی تخت نیمخیز شدم و همزمان پاسخ دادم: «بهترم...» و من همچنان بیتاب شب بیداری امشب بودم که با دل شکستگی اعتراض کردم: «چرا بیدارم نکردی با هم احیاء بگیریم؟» هنوز هم باورش نمیشد یک دختر سُنی برای احیای امشب اینهمه بیقراری کند که برای لحظاتی تنها نگاهم کرد و بعد با مهربانی پاسخ داد: «دیدم حالت خوب نیس، گفتم یه کم استراحت کنی!» و من امشب پیِ استراحت نبودم که رواندازم را کنار زدم و با لحنی درمانده التماسش کردم: «مجید! کمکم میکنی وضو بگیرم؟» و تنها خدا میداند به چه سختی خودم را از روی تخت بلند کردم و با هر آبی که به دست و صورتم میزدم، چقدر لرز میکردم و همه را به عشق مناجات با پرودگارم به جان میخریدم. هنوز سرم منگ بود و نمیدانستم باید چه کنم که مجید با دنیایی شور و حال شیعیانه به یاریام آمد. سجادهام را گشود تا رو به قبله بنشینم و با لحن لبریز محبتش دلداریام داد: «الهه جان! من فقط جوشن کبیر خوندم. اونم به نیت هر دومون خوندم.»
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۸) جاده های انحرافی سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وا
🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 19)
🔵قطعه آتش
چند قدمی که از ماموران دور شدیم،به پشت سرم نگاهی کردم و در کمال حیرت ماموران را دیدم که چهار دست و پای شخصی را گرفته بودند و به زور قطعه ای از آتش🔥 به او میخوراندند.
با دیدن این صحنه از ناراحتی بر جای ایستادم،صحنه بسیار زجر دهنده و ناله های او جانسوز بود...سپس رهایش کردن و او در حالیکه از درون میسوخت مسیر جاده را افتان و خیزان ادامه داد.
در یک لحظه دست نیک را روی شانه ام احساس کردم،نگاهی به او انداختم و گفتم :چه شده بود؟
نیک جواب داد:
افرادی که مال مردم را به ناحق تصاحب میکنند گرفتار این ماموران میشوند و اینها موظفند قطعه ی گداخته شده آهن را به آنها بخورانند.
نیک سپس ادامه داد: البته اینها در گذرگاه حق الناس متوقف خواهند شد....
پس از شنیدن حرفهای نیک مقداری دلم آرام گرفت و سپس با نیک از آنجا دور شدیم.
رفتیم تا به شخصی رسیدیم که دستانش را جلو گرفته و با احتیاط قدمهای کوتاه برمیداشت..
نیک به او اشاره کرد و گفت : این شخص از وقتی از غار بیرون آمده کور شده. آنگاه به یک جاده انحرافی اشاره کرد و گفت:این جاده دنیا پرستان است که او به زودی وارد آن میشود.
پرسیدم چرا؟ گفت چون دنیا را به آخرت و دنیا پرستان را به مومنین ترجیح میداده است.. این افراد بزرگترین ضرر و زیان را برای خود خریده اند ...
دوباره به راه افتادیم. راه مستقیم را به خوبی طی کردیم. گاهی از کسی جلو میزدیم و گاهی دیگران از ما سبقت میگرفتند.. در مسیر خود آدمهای گوناگونی میدیدیم.
آدمهایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و اتش از آنها زبانه میکشید و میسوزاندشان که به گفته ی نیک اینها دورو و منافق صفت بودند.
همچنین افرادی که اعمال منافی عفت و لذتهای نامشروع را مرتکب شده بودند را در حالی مشاهده کردیم که لگامی از آتش بر دهان آنها زده شده بود و میسوختند.
اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم میشد که زنان بسیاری در آن عذاب میشدند.
عده ای به موهایشان آویزان شده بودند که نتیجه نشان دادن موها به نامحرم بود.
گروهی دیگر از زنان زیر فشار ماموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند چون اینها در دنیا خود را برای نامحرمان زینت کرده بودند و باعث از هم پاشیدن زندگی های بسیاری شده بودند.
برخی نیز سرشان به شکل خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.
آنچه شگفتی مرا در تمام این صحنه ها بر انگیخته بود این بود که نیک های آنان همگی صدها متر دورتر بودند و از هدایت و کمک به صاحب خود عاجز بودند...
🔵گذرگاه مرصاد
براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا به یک گردنه رسیدیم. در پشت تپه سرو صداهای زیادی می آمد . وقتی به بالای تپه رسیدیم از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب وجودم را فرا گرفت.
جاده و بیابانهای اطراف آن پر بود از ماموران الهی و اشخاصی که گیر افتاده بودند.
هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیدا کنترل میشد.
آهسته به نیک گفتم : اینجا چه خبر است؟
نیک گفت: اینجا گذرگاه مرصاد است.
گفتم: گذرگاه مرصاد چیست؟
گفت: محل رسیدگی به حق الناس...اینجا اگر کوچکترین حقی از مردم بر گردنت باشد ازکشتن انسان گرفته تا سیلی و بدهکاری،همه ی اینها باعث گرفتاری تو می شود...
بار دیگر بیابان را زیر نظر گرفتم.گروهی در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و به واسطه ی سنگینی زنجیری که بر گردن آنها بود قدرت حرکت نداشتند.
عده ای هم پایشان زنجیر شده بود و قدرت حرکت نداشتند.
عده ای نیز بلاتکلیف در بیابان میچرخیدند و حق عبور از جاده را نداشتند.
هراز گاهی صدای ماموران بلند میشد: فلان کس آزاد شد، میتواند برود. آن شخص از شنیدن نامش بسیار خوشحال میشد و بعد از مدتها گرفتاری عبور میکرد.
نیک صورتش را سمت من چرخاند و گفت برویم.
با ترس و دلهره گفتم نمیشود از راه دیگری برویم؟
نیک گفت : هیچ راه فراری نیست همه جا توسط ماموران به دقت کنترل میشود زیرا حق مردم قابل بخشش نیست و خداوند از حق مردم نمیگذرد...
✍ادامه دارد..
➥
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea