🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت28
خودم را به بی خبری زدم.
–از چی خبر دارید؟
برگشت در جهت مخالف راهی که آمده بودیم و اشاره کرد که من هم همراهیاش کنم و شروع کرد به قدم زدن.
به اجبار همراهیاش کردم. ولی آنقدر آرام میرفتم که دوشا دوش هم قرار نگیریم.
به خاطر شلوغی پیاده رو و این که سرم از خجالت پایین بود..
مدام باید مواظب میشدم که با کسی برخورد نکنم.
دستش را به پشتم حائل کرد و به کنار خیابان اشاره کرد.
–بیایید از اونور بریم، ماشین رو یه کم بالاتر پارک کردم.
در بد مخمصه ایی افتاده بودم. حس یک مجرم را داشتم که برای باز جویی به سلول انفرادی میبرنش.
در ذهنم دنبال راهی میگشتم که خودم را نجات بدهم.
سکوت سنگینی بینمان برقرار بود انگار او هم در ذهنش دنبال چیزی میگشت و حسابی مشغول بود.
کنار ماشینش که رسیدیم دستهایش را داخل جیب های شلوار کتان کرم رنگش فرو برد و راست ایستاد.
–اینم ماشین من، بفرمایید سوار شید.
وقتی تردیدم را در سوار شدن دید خودش رفت و پشت فرمان نشست و استارت زد. نگاهش کردم.
چراغهای ماشین را روشن و خاموش کرد.
دیگر چاره ایی نداشتم.
در عقب ماشین را باز کردم و نشستم. یک ساندروی سفید و ترو تمیز داشت. ماشین بوی عطرش را میداد.
با خودم فکر کردم شاید از این که عقب نشستهام ناراحت شود. ولی وقتی ماسکش را درآورد و از آینه آویزان کرد لبخند میزد.
ماسکتون را دربیارید و یه کم نفس بکشید.
ماسکم را پایین دادم و نگاهم را به خیابان دادم.
ماشین را از پارک درآورد.
–اگه بدونید واسه این جای پارک پیدا کردن چقدر این خیابون رو بالا و پایین کردم.
با حواس پرتی گفتم؛
–خب جلوی مغازتون که همیشه جا هست اونجا پارک میکردید.
آینه را روی صورتم تنظیم کرد و لبخندش عمیق تر شد.
–خوب آمار جا پارک اونجا رو داریدا...
اگه اونجا پارک میکردم، باید کلی پیاده تا اونجا میرفتیم. شمام که همش دنبال بهانه، چطوری راضیتون میکردم.
نگاهم را به دستهایم دادم.
–من فقط نمیخواستم مزاحمتون باشم. پشت چراغ قرمز ایستاد.
از آینه نگاه عمیقی خرجم کرد.
–از روزی که دیدمتون اونقدر مراحم بودید که... بعد با مکث دوباره لبخند زد و ادامه داد:
–دقیقا از روزی که اون پول رو پسم دادید، همیشه اون قیافهی حق به جانبتون جلوی چشممه.
با دلخوری پرسیدم:
–بردین به اون خانمه دادین برای کمک؟
–نه، یادگاری نگهش داشتم. دیگه دلخوری اون روزتون رو یاد آوری نکنید. من که عذر خواهی کردم. تاوانشم پس دادم.
دو هفته مریضداری کردم. دلتون خنک نشده؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت29
مریضی مادرتون تقصیر من نبود. چرا شما همه چیز رو به هم ربط میدید.
–میدونم تقصیر شما نبود. به نظر من که تو این دنیا همه چی به هم ربط داره، ناراحت شدن اون روز شما، مریضی مادرم، چند روز نیومدن من، نگرانی شما،
به دردسر انداختن خودتون به خاطر من، بعد از این حرف زیر چشمی نگاهم کرد.
نمیدانستم چه بگویم چون دقیقا منظورش را نفهمیدم میترسیدم حرفی بزنم که باعث شود بیشتر لو بروم.
ادامه داد:
–همهی اینا به هم ربط داره...
اصلا تا حالا فکر کردید چرا باید همون لحظه که شما امدید پول رو پس بدید قبلش اون خانم هم امده باشه و در مورد مشکلات و کمک جمع کردن با من حرف بزنه، بعد همین باعث شد من اون حرف رو بزنم و بعدشم باعث دلخوری شما وخیلی مسائل بشه...
فکری کردم و پرسیدم.
–نکنه چند روز کافی شام نمیایید اتفاقی افتاده که باز فکر میکنید به من مربوطه.
بعد از این که نشانی ایستگاه مترویی که همیشه آنجا پیاده میشدم را پرسید گفت:
–اگر نظر من رو بخواهید آره مربوطه،
–باز کسی کرونا گرفته؟
–نه خوشبختانه،
–پس چی؟
سکوت کرد.
نگاه سوالیام را به آینه دوختم.
با یک دستش فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش به ته ریشش دست میکشید.
از آینه نگاهم کرد.
لبخند زد.
–اینجوری نگاه میکنید یاد اون روز میوفتم. نگاهم را به خیابان دادم.
–مگه شما نگفتین میخواهید حرف بزنید خب چرا طفره میرید.
–باشه میگم، به شرطی که به حساب فضولی نزارید من فقط نگران شدم.
وقتی این حرف را زد کمی دلشوره گرفتم.
با نگرانی نگاهش کردم.
متوجه شد و زود گفت:
–اصلا چیز مهمی نیست، من میخوام ازتون تشکر کنم و از این که اینقدر باعث درد سر شما شدم دوباره ازتون عذر خواهی کنم.
–چیزی شده؟
–راستش این چند روز کارم شده بود رفتن به مترو و پرس و جو کردن در مورد اون دختر، اسمش چی بود؟
ابروهایم بالا رفت.
–کدوم دختر؟
همون دختر فروشنده هه.
–منظورتون سارس؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد فوری گفت:
–فقط میخوام حرفهام رو باور کنید. من فکر کردم اون داره شما رو یه جورایی اذیت میکنه و داره از شما اخازی میکنه.
که وقتی امروز صبح بالاخره با پرس و جو و کلی انتظار کشیدن پیداش کردم فهمیدم کارش کمتر از اخازی هم نبوده. فکر کردم شاید شما به کمک احتیاج دارید و نمیتونید از کسی کمک بگیرید. با خودم گفتم حتما کار خدا بوده که اون روز اون دختر دقیقا جلوی مغازه ی من با شما جر و بحث کرد. پس حتما باید یه کاری انجام بدم.
پیشانیام عرق کرده بود. سرم را پایین انداختم. با این حساب حتما ساره همه چیز را لو داده بود.
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت30
–من در مورد اون روز ازش پرسیدم که چرا با شما اونجوری حرف میزد.
برام همه چیز رو توضیح داد، البته قبلش کلی منو تیغ زد، به کم هم قانع نیست. خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
–اولش که گفت چقدر از شما گرفته تعجب کردم و با خودم گفتم آخه این خانم حصیری چرا این همه پول بی زبون رو به این داده. ولی حالا که دارم فکر میکنم میبینم با شما خیلی خوب حساب کرده...
وای خدای من، ساره خدا لعنتت کنه من رو به پول فروختی؟ اگه میدونستم اینقدر دهن لقه کاری ازش نمیخواستم. کاش بهش میسپردم که به کسی حرفی نزنه، البته فایده ایی هم نداشت اون تا اسکناس ببینه همه چی یادش میره. حالا که کار از کار گذشته بود باید توضیحاتی میدادم که سوتفاهم پیش نیاد، حالا فکر نکنه من فضولم و تو زندگی دیگران تجسس میکنم.
سرم را بالا آوردم.
–من فقط نگران شدم که نکنه اتفاق بدی...
حرفم را برید.
–شما خیلی هم کار خوبی کردید. اصلا فکر نمیکردم موضوع این چیزی باشه اون دختره گفت.
راستش وقتی حرفهاش رو شنیدم خوشحال شدم. اولش وقتی دیدم با اون دختره سر و سّری دارید یه کم ترسیدم. ولی بعد که جریان رو فهمیدم خیلی هم ذوق کردم. که شما به خاطر من اینقدر خودتون رو به دردسر انداختین.
همین که میگید نگرانم شدید یه دنیا میارزه.
از طرفی از این که دنبال ساره رفته تا سر از کارم در بیاورد ناراحت بودم از طرفی هم از این که اینقدر برایش مهم بودم که کارش را به خاطر من چند روز رها کرده ته دلم قنج رفت.
ترسیدم از این که نکند ساره برای بیشتر پول گرفتن دروغ هم قاطی حرفهایش کرده باشد، برای همین پرسیدم:
–ساره دقیقا چی به شما گفته؟ نکنه از خودش حرف درآورده باشه؟
با شک نگاهم کرد.
–اون گقت که شما میخواستین ماهانه یه کمکی به مسجد بکنید واسه امور خیر. هر روز میومدید سراغ من که ازم بپرسید چطوری باید این کار رو انجام بدید ولی خب من نبودم.
بعد چند روز, دیگه شما نگران میشید و برای این که روتون نشده خودتون برید مسجد و بپرسید به این دختره گفتین که پرس و جو کنه. در حقیقت با یه تیر دو نشون زدید.
نفس راحتی کشیدم. باز خدا ساره رو خیرش بده آبرومندانهتر تعریف کرده. خیلی ضایعم نکرده.
–بله درست گفته.
سری به تایید تکان داد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آموزش تلفظ صحیح حروف در نماز
🔺اهمیت و ضرورت این مسئله
#پیشنهاد_دانلود 👌🏻
📡 #نشر_حداکثری 📤
از دست ندید حتما دانلود کنید
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #غـســل
💬روش صــحــیــح غــســل چـیـسـتــــ؟
💠 #اســــتــــــاد_وحــیـــدپـــور
🍃📿
🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
💠جدا شدن پیشانی از روی مهر به صورت سهوا
💬 اگر پیش از تمام شدن ذکر سجده، پیشانی را سهواً از زمین بردارد، نمی تواند دوباره به زمین بگذارد و باید آن را یک سجده حساب کند ولی اگر سایر اعضا را سهواً از زمین بردارد، باید دوباره بر زمین بگذارد و ذکر را بگوید.
✅ اگر هنگام سجده، پیشانی به محل سجده برخورد کند و بی اختیار از زمین بلند شود، باید دوباره پیشانی را بر زمین بگذارد و ذکر سجده را بگوید و روی هم یک سجده به حساب می آید.
📚 رساله نماز و روزه، مسأله 251و 252 آیت الله خامنه ای
🍃📿
🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙☆یه کارے کن پدر و
مادرت دعات کنن 🤲🏻✨
🎙اســــــتــــــــــاد دانــشــمنــــد
#پیشنهاد_دانلود 👌🏻
🌷 #یامهدی_العجل
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈 با خدا سرگرم شو!
👤 #استاد_پناهیان
❇️ یک پیشنهاد جالب برای #تفریح_با_خدا
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 امام حسین علیه السّلام رو بی حجابا نکشتن بی نمازا نکشتن ‼️
⭕️ امام حسین علیه السلام رو بی تفاوت ها کشتن ⚠️
#یا_صاحب_الزمان
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد