⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📘کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻نویسنده : داداش رضا 📝 پارت_نود_هشت
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📘کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️
✍🏻نویسنده : داداش رضا
📝 #پارت_نود_نه
▪️ چون شیعه بر حق هستش بخاطر همین برا ی رسیدن به حقیقتش باید بری چند لایه پایینتر...🙂
و این نیاز به فکر داره👌🏻
برای کشف حقیقت باید بشینی خیلی فکر کنی...❗️
👥 کسی که اهل فکر نباشه که بره چند لایه پایینتر مطمئن باش به حق نمیرسه ...❌
چون فکر نمیکنن و نمیرن چند الیه پایینتر رو ببینن....👀👌🏻
بخاطر همین چون باطل رو هستش به راحتی با چند تا شبهه اعتقادی میشه برا ی کسی شبهه اعتقادی درست کرد و کافرش کرد🤭‼️
راستی...
یه حرف ی هم دارم به همه کسایی که توبه کردن...
ببین ؟
🔸 اگه توبه کرد ی ولی هنوز مثل گذشته لباس میپوشی یعنی هنوز توبه نکردی...⛔️
🔸 اگر توبه کرد ی ولی هنوز دوستات همون دوستای گذشتت هستن... یعنی هنوز توبه نکردی❌
🔸 کسیکه توبه کرده که مجلس مختلط عروسی نمیره ...👌🏻
🔸 کسی که توبه کنه ولی اخلاقش همون اخلاق باشه هنوزم توبه نکرده...🙃🚫
🔸 زنی که میگه توبه کردم ولی هنوزم به جون شوهرش نق میزنه ..یعنی هنوزم تغییر نکرده...❌
✳️ ازت میخوام درست درمون توبه کنی...💓
درست زندگی کن تا چیزای خوبی برات مقدر بشه...😉
👈🏻 هر کی هرچی لیاقتش باشه براش مقدر میشه...✔️
پس کج نرو ...⛔️🖐🏻
🔘 هیچکس رو قضاوت نکن...وگرنه عین همون بال دقیقا بدون هیچ تغییری سر خودت میاد دمار از روزگارت در میاد...😩❗️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
4_5814414892966349560.mp3
1.96M
🔊مجموعه صوتی
#شناختامامزمان
👤استاد حسن محمودی
📝قسمت اول
🔖روزگار شگرف بعد از ظهور
👌کوتاه و شنیدنی
👈بشنوید و نشر دهید.
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_سی_و_هفتم 🔻 #حضرت_سام_علیه_السلام 🔹نوشته اند حضرت نوح #چهار_پسر دا
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_سی_و_هشتم
🔻 #حضرت_هود_علیه_السلام
🔹 #هودِ پیامبر #فرزند🧑 #شالخبن_ارفخشدبن_نوح_علیهالسلام است، که خدا میان #قوم_عاد فرستاد.
🔸حضرت هود بعد از #دوهزاروششصدوچهلهشتسال که از هبوط حضرت آدم👱♂ گذشته بود به دنیا آمد.
🔹حضرت هود از پیغمبران بزرگواری بود که گذشته از #صفات_عالی و #روحانی و #اخلاق_نیکوی_انسانی که در وجود او بود از نظر #حَسَب و #نَسَب و #زیبائی_صورت و #جمال، و #آراستگی_اندام نیز در میان مردم زمان خود #ممتاز بود🥇
و خدای متعال #کمالات_ظاهری و #معنوی را یک جا در او جمع آورده بود.✅
🔸چنانچه گویند این پیغمبر خدا در سن #40سالگی از جانب خدای بزرگ #مأمور شد قوم خود را که به قوم عاد معروف بودند به #توحید و #پرستش خدای یکتا #دعوت_کند.
♥️ #خداوند قوم عاد را بعد از #نوح روی زمین🌏 مستقر کرد و زندگی بخشید و آنان را #جانشین_قوم_نوح روی زمین قرار داد و #نیرویی_زیاد به آنان #عطا_کرد.✔️
🔹 #بلند_قامتترین انسانها در میان قوم عاد #صد_ذراع و #کوتاهترین آنها #هفتاد_ذراع بود،
🔸 #قوم_عاد دارای #اندامی_بلند و #کشیده و #قدرتمند بودند،✔️ به طوری که با دستهای خود #سنگ_کوهها را می شکافتند🏔😲
↩️ #قوم_عاد در سرزمینی بنام #احقاف بین یمن و عمان که هم اکنون شنزاری لم یزرع و غیر قابل سکونت است زندگی می کردند و #خداوند #نعمتهای_بسیار_زیاد و #برکات_فراوانی به آنها عنایت فرموده بود.✅
🔹 #قوم_عاد از راه #کشاورزی زندگی می کردند، اما با این همه #اوصاف و #نعمتهای خوبی که♥️ #خداوند به آنها داده بود، این #قوم_نادان به جای اینکه خداوند بزرگ را بشناسند و او را #پرستش کنند، #بتهایی را انتخاب و آنها را #میپرستیدند و با آن #هیکلهای قوی ای که داشتند،صورتهای خود را در مقابل بتها به خاک می ساییدند.😑
🔸قوم عاد #برجهایی_بلند برپا میکردند بر بلندترین نقطه زمین شهر، تا از بالای آن بر #حمامها🚿 مسلط باشند.🤭
🔹از دیگر #عادات_زشت آنها این بود که #منزل های خود را بر #بلندی میساختند تا وقتی #پیادگان از آنجا عبور می کنند، آنها را مورد #تحقیر و #تمسخر قرار دهند.😐
🌸قوم عاد آن مردم مغرور و پست
🍃از شراب خودپرستی گشته مَست
🌸دشتها آکنده از باغ و شجر
🍃سالها در ناز و نعمت غوطه ور
🌸سینه ها استبر و قامت ها بلند
🍃 شیر را هر یک درآوردی به بند
🌷بر فراز کوه بنمودی بنا
🍃خانه های استوار و کوشک ها
🌸سنگ سنگین را به زور پنجه ها
🍃 بر بنای خانه کردی جابجا
ادامه دارد........
#بنت_الزهرا
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_بیست_و_هفتم: " تنها معبود " 👤 #اسـ
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
📌 #قسمت_بیست_و_هشتم: " طاعت و معصیت "
👤 #استاد_پناهیان
🔹 اطاعت از پیامبر از اطاعت از خدا هم واجبتره
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «شیفتگان دنیا»
👤 #استاد_شجاعی
🌸 برای رسیدن به #امام_زمان باید از دنیا بگذری.
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت40 زیاد طول نکشید که ساره با یک استکان چای و چند عدد شیرینی که داخل بشقاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت41
– خب، خیلی اشتباه کردم. عجله کردم با کمی درایت میتونستم به هدفم برسم و پدر و مادرمم از خودم راضی نگه دارم.
ولی من افتاده بودم رو دندهی لج و هر چه زودتر میخواستم به خواستهام برسم. حالا که چند سال گذشته با خودم میگم کاش یه کم احساساتم رو کنترل میکردم.
الان تو شرایطی هستم که اگه شوهرم رو از دست بدم واقعا آواره میشم.
برای هم دردی گفتم:
–انشاالله خوب میشه، فکر منفی نکن.
اشکهایش را پاک کرد.
–میگه توی پاهاش خیلی ضعف داره درست نمیتونه راه بره،
امیر زاده وارد حیاط شد و رو به ساره گفت:
–خانم به نظر من همین امروز ببریدش بیمارستان و آمپولاش رو تزریق کنید. البته قبلش هم دارو و هم آمپولش رو به دکتر نشون بدید.
شماره کارتتون رو هم برای خانم حصیری بفرستید ایشون برای من میفرستن منم هزینهی تزریق رو براتون کارت به کارت میکنم. از روی چهارپایه بلند شدم.
ساره شروع به تشکر کردن کرد ولی امیر زاده زود از خانه بیرون رفت و منتظر شنیدن حرفهای ساره نشد.
او هم رو به من کرد و بارها و بارها تشکر کرد و در آخر هم گفت:
–تلما جان تو که چیزی نخوردی.
همان لحظه امیر زاده سرش را از در حیاط به داخل کشید و گفت:
–خانم،
من و ساره هر دو نگاهش کردیم.
نگاهش را با مهربانی به من داد و گفت:
–من تو ماشین منتظرتونم زودتر بیایید.
خدایا، کاش می دانست که با این حرفش با من چه کار کرد.
در لحظه احساس کردم پاهایم سست شد
همانطور که ساره در مورد ضعف شوهرش میگفت، من هم حرکت کردن برایم سخت شد.احساس کردم دیگر توان راه رفتن ندارم. گویی ویروس کرونا با تمام توان به تمام اعضای بدنم حملهور شده بود و به طور مهلکی میخواست کارم را تمام کند.
سستی پاهایم برایم آنقدر جانکاه شده بود که احساس میکردم توانکشیدن بدنم را ندارد. چرا امیر زاده فکر مرا نکرد؟ چقدر راحت صدایم کرد خانم. سختر از همهی کارها این بود که آشوب درونم را باید میپوشاندم و وانمود میکردم که آب از آب تکان نخورده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت42
سوار ماشین که شدم از آینه نگاهم کرد.
–شماره کارتش رو گرفتید؟
–نه، فراموش کردم.
–الان ازش بگیرید چون باید زودتر شوهرش رو ببره بیمارستان، حالش زیاد خوب نیست.
–دستپاچه گوشیام را از کیفم درآوردم.
–الان بهش پیام میدم.
–لطفا بهش زنگ بزنید ممکنه سرش گرم باشه و پیامتون رو نبینه،
شما هم بهش تاکید کنید که زودتر برن بیمارستان.
وقتی شماره کارت را گرفتم امیرزاده گوشهایی پارک کرد و از طریق گوشیاش پول را واریز کرد بعد دوباره راه افتاد.
– من شما رو میرسونم به همون ایستگاه مترو نزدیک خونتون.
–نه ممنون، من رو جلوی کافیشاپ پیاده کنید خودم میرم، شما زحمت نکشید. به اندازه کافی امروز اذیت شدید.
از آینه نگاهم کرد.
–اذیت؟ بعد لبخند زد.
–تا باشه از این اذیتها...
نگاهم را به طرف خیابان کشیدم. حرفش باعث شد نفس کم بیاورم این ماسک لعنتی هم تشدیدش میکرد.
ماسک را روی صورتم جابهجا کردم و شیشه را تا آخر پایین کشیدم.
–شما ماسکتون رو دربیارید. تحمل کردن این ماسکها سخته، اگه میبینید من ماسک دارم از روی احتیاطه، چون ممکنه مبتلا شده باشم.
از آینه با دهان باز نگاهش کردم.
–خدا نکنه.
خندید.
–انشاالله که چیزی نیست ولی احتیاط لازمه بعد کمی پنجره را پایین کشید و زمزمه کرد.
–شیشه رو پایین بدم که هوا در جریان باشه بهتره.
با استرس گفتم:
–آقای امیر زاده رفتین خونه حتما آب نمک هم قرقره هم استنشاق کنید. نوشیدنیهای گرم هم بخورید.
یک نگاهش از آینه به من و یک نگاهش به خیابان بود.
چشمهایش میخندیدند.
دستش را بر روی چشمش گذاشت.
–رو چشمم.
ماسکم را که باز کردم. ناله کردم.
–این کرونا دیگه از کجا پیداش شد. انگار قصد رفتنم نداره.
امیر زاده گفت:
–بیماری که باعث مرگ و میر بشه تو همهی دوره های تاریخی بوده،
به نظر من ما نباید زیاد بهش فکر کنیم، باید زندگی خودمون رو داشته باشیم ولی خب با رعایت ملاحظات بیشتر.
کشور ما تو هر دوره ایی درگیر یه چیز بوده دیگه، مثلا دوران جنگ مگه مردم چیکار کردن، اونجور که من شنیدم و خوندم اکثر مردم کمک حال همدیگه بودن. بالاخره گذشت. الانم همینه، دیر یا زود این مریضی هم از بین میره، ما فقط باید هوای همدیگه رو بیشتر داشته باشیم.
آهی کشیدم.
–نمیدونم زمان جنگ مردم چطوری بودن؟ ولی الان بعضیها اصلا رحم ندارن، تا میتونن از موقعیت سواستفاده میکنن.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آدمهای زالو صفت تو همهی دورانها بودن و هستن و خواهند بود.
مادر منم گاهی ناراحت میشه و میگه زمونهی بدی شده مردم به هم رحم نمیکنن، در حالی که قدیم هم همینطور بوده، هم آدمهای بد بودن هم خوب.
فقط فرقش اینه که قدیم مردم بیشتر از مشکلات و زندگی همدیگه خبر داشتن فرصت بیشتری برای کمک داشتن ولی الان اینطور نیست. الان اگر فکر میکنیم رحم و مروت کم شده، شاید چون سبک زندگیها خیلی تغییر کرده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان برگرد نگاه کن
پارت43
بعد از سکوت کوتاهی شیشه را بالا کشید و با کمی من و من گفت :
–خانم حصیری.
از آینه نگاهش کردم.
–حجب و حیای خاصی در چشمهایش بود. کمی این پا و اون پا کرد.
پرسیدم:
–طوری شده؟
لحن صدایش تغییر کرد. مهربانتر شد.
–نه، طوری که نشده، راستش میخواستم در مورد یه موضوعی با شما صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. نمیدونم الان موقعیت مناسبی هست برای حرف زدن یا نه.
از طرز نگاهش از لحن حرف زدنش دلم گواهی میداد که چه میخواهد بگوید. میتوانستم حدس بزنم. ولی با ابن وجود خودم را به نادانی زدم.
–در مورد ساره و شوهرش میخواهید نظرم رو بدونید؟
دستش را تکانی داد.
–کاری با اونا ندارم. میخواستم در مورد خودمون...
همان موقع گوشیام زنگ خورد.
ببخشیدی گفتم و به صفحهی گوشیام نگاه کردم.
مادر بود. به امیر زاده نگاه کردم.
–من اینو باید جواب بدم مامانم نگران میشه.
با تکان سرش حرفم را تایید کرد.
–سلام مامان.
–سلام. دختر پس تو کجایی؟ من تازه پیامت رو خوندم. چه کار خیری رفتی انجام بدی؟
–مامان من میام براتون توضیح میدم.
مادر نفسش را بیرون داد.
–ناهار خوردی یا نه؟ حالا ما یه امروز رو ناهار نخوردیم تا تو بیای
توام دقیقا همین امروز دیر امدی.
–ببخشید مامان. شما ناهارتون رو بخورید، من اون روز شوخی کردم چرا نخوردید منتظر من موندید؟
–چه میدونم نادیا گفت حالا یه بارم منتظر بمونیم تلما بیاد با هم غذا بخوریم. اگر نزدیکی من کمکم سفره رو بندازم. نگاهی به خیابان انداختم.
–من فکر کنم چند دقیقه دیگه برسم. تا مادر خواست حرفی بزند صدای نادیا پشیمانش کرد.
–گوشی رو بده من مامان، کارش دارم. مادر غر زد.
–چه خبرته بچه؟ خیلی خوب بیا بگیر.
–بعد از شنیدن این صداها صدای پر هیجان نادیا از پشت خط شنیده شد.
–تلما، تلما، اون امروز رفته موهاشو آبی کرده. تازه اونم نه همهی موهاش رو. نگاهی به امیر زاده انداختم، به روبرو چشم دوخته بود. آرامتر گفتم:
–رنگ آبی گذاشته؟ حالا چرا آبی؟
–نمیدونم لابد مد شده.
–اینا خودشون همه چی رو مد میکنن، بقیه از اینا پیروی میکنن نه اینا از کسی.
–یعنی الان موی آبی مد میشه؟
–اصلا شک نکن، باور نمیکنی بشین نگاه کن. بزار یه مدت بگذره اگه همه کله آبی نشدن. حالا آبی بهش میومد؟
–آره بابا، اون همه چی بهش میاد.
خندیدم.
صدای مادر میآمد که به نادیا میگفت:
–نادیا قطع کن داره میاد خونه دیگه، وقتی امد تا شب حرف بزنید ببینید چی مد شده چی نشده. حالا تلما چند دقیقه دیرتر بفهمه موهای کی آبی شده کار مملکت لنگ میشه؟
–مملکت رو نمیدونم، ولی من اگه نگم دق میکنم.
نادیا بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. عادتش همین طور بود وقتی حرفی در دلش مانده باشد تا نزند آرام نمیشود.
گوشی را به داخل کیفم سُر دادم امیر زاده پرسید:
–شما تا این ساعت ناهار نخوردین؟ کمی خجالت زده شدم. دلم نمیخواست بداند.
–دیگه وقت نشد بخورم.
ابروهایش بالا رفت. بعد نگاهی به اطراف انداخت.
–الان یه چیزی براتون میگیرم تا...
حرفش را بریدم.
–باید زودتر برم خونه، خانوادمم به خاطر من ناهار نخوردن منتظرم هستن. الان همشون ضعف کردن.
کمی بهت زده نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸