eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
= توضیح درعکس👆👆👆👆 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امیرالمومنین علیه السّلام: 📜اى مردم! هر كه در عيب خود نگرد از عيب ديگران بگذرد، و هر كه به روزى خدا خشنود باشد به آنچه ديگران دارند افسوس نخورد. هر كه تيغ ستم از نيام برآورد بدان كشته گردد، و هر كه براى برادرش چاهى كند خويش در آن گرفتار آيد، و هر كه پرده ديگرى بدرد زشتى خودش هويدا گردد، و هر كه لغزش خويش را فراموش كند لغزش ديگران را بزرگ شمرد. 📚 [بهشت کافی ( ترجمه روضه الکافی ) - خطبه امير المؤمنين عليه السّلام معروف به خطبه وسيله - صفحه۳۰]  ✍ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋نماز اول وقت پیامبر و امیرالمؤمنین 🔖 🎙 اســـتـــــــاد_ڪــفـیــل حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ از کجا بدونم طلسم شدم ؟ 🔸 برخی از علائم سِحر: ✅ گره های بی دلیل در کارها ✅ بسته شدن بخت ✅ بن بست در زندگی ✅ افسردگی ✅ دعوا و مشاجره در منزل و با دوستان ┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅ @masirsaadatee ┅═══✼🌿🌹🌿✼═══┅ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت95 با عجله دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و دنبال صاحب صدا گشتم. مردی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت96 –آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما. مادر با خوشحالی گفت: –باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پس‌اندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضی‌ام. –ولی من خودم دلم می‌خواد واسه خونه خرید کنم. نگاهم کرد. –میدونم مادر، ولی بزار خریدهای‌ خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد. عمیق نگاهش کردم. مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافته‌اند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پس‌انداز من و نادیا، به ازدواج و آینده‌مان. نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابه‌اش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو می‌دوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همه‌ی ما کار می‌کرد ولی اعتراضی نمی‌کرد. غصه‌ی همه را می‌خورد جز خودش. ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم. –مامان. بدون این که نگاهم کند جواب داد. –هوم. –میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟ سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد. –چی شده از این سوالا می‌پرسی؟ با کفگیر تکه‌های مرغها را در تابه جابه‌جا کردم. –آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید. من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها. اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمی‌کردید. مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد. –پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم. –یعنی دوسش نداشتید؟ –نه. چشم‌هایم گرد شد. –ولی الان که خیلی... دوباره لبخند زد. –اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کم‌کم بهش علاقمند شدم. تکه‌های مرغ را پشت و رو کردم. –پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟ نخ را از سوزن جدا کرد. –نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمی‌دونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم می‌ریخت. نخ گلبهی رنگ را از جعبه‌ی نخ‌ها که روی کانتر بود برداشت. وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت97 –کم‌کم فهمیدم مردها برعکس هیکلشون خیلی ضعیف هستن. پدرت اصلا طاقت سختی و مشکلات خونه رو نداشت. وقتی کم‌کم یاد گرفتم که مشکلات رو کمتر بروز بدم و کمتر شکایت کنم و غر بزنم. روز به روز اخلاقش بهتر شد. خب طبیعیه که وقتی مرد آرامش داشته باشه مهربونی رو هم از خانوادش دریغ نمیکنه، کم‌کم این مهربونیش اونقدر زیاد شد که دلم می‌خواست همه‌ی سختیها و مشکلات خونه و بچه ها مال من باشه ولی اون دیگه هیچ وقت مثل قدیما عصبی و بداخلاق نباشه. ولی از حق هم نگذریم از همون اول حسابی کار می‌کرد. اونم مشکلات شغلی خودش رو داشت. دیگه نمی‌کشید بیاد خونه منم مشکلات خونه رو، بچه‌ها رو، خودم رو بهش بگم. همیشه از این که مرد کار بود خوشحال بودم. چند سال پیش که شماها خیلی کوچیک بودید یه سال بیکار شد و کار گیرش نیومد اگه بدونی چه مصیبتی کشیدم. از اون به بعد بود که فهمیدم چه نعمت بزرگیه مرد اهل کار باشه. همین که کار باشه خوبه، حالا کم و زیادش دست خداست که برکت بده. کفگیر را داخل بشقاب کنار تابه گذاشتم. –مامان باورم نمیشه بابا یه زمانی عصبی و بد اخلاق بوده. الان که خیلی آرومه و گوش به فرمان شماست. سرش را به علامت تایید تکان داد. –خودمم باورم نمیشه. ولی وقتی برمی‌گردم و به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم زحمت زیادی برای این زندگی کشیدم، حالا هم دارم یه جورایی دست پخت خودم رو میخورم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چرا میخندی دختر؟ –آخه میگید دست پخت. به مرغهای در حال سرخ شدن اشاره کرد. –الان چند وقته همگی دارید کار می‌کنید تا این که امروز تونستید مرغ و گوشت بخورید؟ تازه مهمونم دعوت کردی. اگه سختی نمیکشیدی می‌تونستی؟ دوباره خندیدم و به مرغها نگاه کردم. –اوه،اوه، واسه دستپخت امشب کلی آشپز زحمت کشیدنا، خدا رحم کنه، چه شود این غذا. مادر ریز خندید و من با خودم فکر کردم خنده‌ی مادر چه عطری دارد. تمام خانه را پر می‌کند از بوی عشق، بوی محبت، تمام اهل خانه چشمشان به مادر است. به نگاهش، به لبخندش و به دستهایش. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت98 صبح که از پیاده رو می‌گذشتم. درست همان جای دیروزی ایستادم. دستم را داخل کیفم بردم و دوربین را لمس کردم. به روبرو نگاه کردم. انگار خیابان برایم زیباتر شده بود. یک خیابان دو طرفه که یک بلوار پهن و بزرگ وسطش بود، با درختهای کاج و سروی که فاصله‌ی کمی از هم داشتند. شاخ و برگهای درختها بیشتر جلوی دید را می‌گرفت. باید جوری می‌ایستادم که روبرویم درختی نباشد. نمی‌خواستم دوباره امیرزاده متوجه من شود. پس دیروز این درختها کجا بودند چرا من آنقدر کوچکشان می‌دیدم. قسمت بالای بلوار درختان زیادتری داشت و همین باعث میشد دید از این طرف خیابان تا آن طرف کمتر باشد. در آن طرف خیابان یعنی پیاده رویی که مغازه‌ی امیرزاده قرار داشت هم درختان زیادی بود. ولی چون چنار بودند و درخت چنار هم خزان داشت فقط شاخه‌های لختش مانع دیدن بود. جایی که ایستاده بودم مثل دیروز نبود. باید جایم را پیدا می‌کردم. برای دیدنش بی‌تاب بودم. نگاهی به اطراف انداختم. کمی شلوغ بود. احساس کردم عابران بد نگاهم می‌کنند. با خودم فکر کردم شاید با دوربین نگاه کردن صبح زود کمی غیر عادی باشد و توجه دیگران را بیشتر جلب کند. از کارم منصرف شدم. ولی به دلم قول دادم که موقع برگشتن دلتنگی‌اش را برطرف کنم. پشت پیشخوان ایستاده بودم و دوباره چشمم به در کافی‌شاپ بود. می‌ترسیدم بیاید و مرا ببیند. نمی‌خواستم دیگر هیچ وقت با او روبرو شوم. برای کارم هم باید فکری می‌کردم. اگر کار تابلو دوختن رونق بگیرد دیگر برای کار به اینجا نمی‌آیم. تا کم کم بتوانم فراموشش کنم. خانم نقره سرش را نزدیگ گوشم آورد. –امروز نمیاد. برگشتم و شگفت زده نگاهش کردم. نگاهش را بالا داد. –امیرزاده خان رو میگم، اینقدر زل نزن به در تشریف فرما نمیشه. دیگر پنهان کردن فایده ایی نداشت. –از کجا میدونی نمیاد. چون چند دقیقه پیش که داشتم میومدم اینجا دیدمش داشت میرفت. –کجا میرفت؟ صاف ایستاد. –ببخشید دیگه، جلوی راهش رو نمی‌تونستم بگیرم بپرسم بی اذن خدمه‌ی کافی شاپ کجا تشریف می‌برید، اول باید با ما هماهنگ کنید. نوچی کردم. –حالا کدوم طرفی میرفت؟ –یعنی الان من جهت رفتن اونو بهت بگم تو می‌فهمی کجا می‌خواسته بره. نفسم را بیرون دادم. –با ماشین بود؟ –چه سوالایی میپرسی، آخه اگه با ماشین باشه من که دارم پیاده از بالا میام چطوری دیدمش. –پس پیاده بوده، داشته به طرف بالای خیابون میرفته. پس احتمالا همین اطراف کار داره. خانم نقره به طرف خیابان اشاره کرد. –شایدم از همین مغازه های اطراف میخواد چیزی بخره. –آخه صبح زود چه خریدی، مغازه ها باز بودن؟ –آره بابا، اینجاها چون خیابون اصلیه و شلوغه مغازه ها زود باز میکنن، البته امروز من دیرترم امدما. بعدشم حالا نه واسه خاطر این که رفته جایی و نیست، اون کلا نمیاد چون اون دیروز واسه خاطر تو اینجا امده و توام اونجوری واسش کلاس گذاشتی، خب هر کس باشه بهش بر میخوره و دیگه نمیاد. بعد پچ پچ کنان ادامه داد: –اگه غلامی بفهمه مشتریش رو پروندی ها... اخم کردم و به طرف سالن رفتم. پیش خودم فکر کردم که اگر امیرزاده دوباره به کافی شاپ بیاید و من خودم را پنهان کنم جواب غلامی را چه بدهم. غلامی که کلا به همه چیز مشکوک است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت99 شالم را روی سرم محکم کردم و دوباره در آینه خودم را چک کردم. کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. از خانم نقره خداحافظی کردم. –خوش‌به حالت تلما میری خونه، ما تا شب اینجاییم. –خوش به حال شما که سربرج بیشتر از ما حقوق میگیرید. دست به کمر شد. –مگه انتظار دیگه ایی داشتی؟ –نه دیگه، به قول مامانم هر چی زحمت بیشتری بکشی راحت تر زندگی میکنی. الان احتمالا شما از ما راحت تر زندگی میکنید. هر دو لبخند زدیم. سر قرار خیالی خودم با امیرزاده رسیدم. قراری که او نبود باید میگشتم و پیدایش می‌کردم. باید با لنزهای دوربین شکارش می‌کردم. قدم‌هایم را تند کردم. طوری عجله می‌کردم که انگار او سر قرار منتظر من است. مضطرب بودم. برای دیدنش لحظه شماری واژه‌ی کمی بود. تک تک سلولهای بدنم دیدن او را می‌خواستند و به این دیدار یک طرفه و از راه دور هم قانع بودند. به اطراف نگاهی انداختم از صبح خلوتر بود. آرام وارد باغچه شدم. سعی کردم همان جای دیروزی باشد که شاخ و برگ درختها کمتر باشد. دوربین را روی چشم‌هایم تنظیم کردم. لنزها را از شاخ و برگهای درختهای وسط بلوار عبور دادم. درخت چنار را با گنجشکهایش پشت سر گذاشتم. به جایی رسیدم که قلبم برایش می‌تپید، به خاطرش خودم را به دردسر انداخته بودم و برای دیدنش به دلم قول داده بودم. دوربین را زوم کردم. نایلون مغازه را رد کردم. نایلون دیگر آویزان نبود، به کناری جمع شده بود. تعجب کردم. امروز هوا سردتر از دیروز بود چرا نایلون جلوی در جمع شده بود. میز پیشخوان را دیدم و بعد به دنبالش گشتم. چیز عجیبی دیدم دو آرنج مردانه که روی میز ستون شده بودند. با تعجب دوربین را بالاتر کشیدم و زوم دوربین را بیشتر کردم. انگار چیزی در دستهایش بود. امیرزاده چه کار می‌کردم. کنجکاوانه دوربین را کمی بالاتر کشیدم. خدای من، چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. یک آن قلبم از جا کنده شد. خودش بود. خود خودش... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت100 احساس کردم چیزی در سینه‌ام واژگون شد.دو چشم سیاه، درست جلوی لنز دوربینم بود. نکند اشتباه می‌کنم. دوربین را پایین‌تر آوردم، لبخند پهنی روی لبهایش بود. ناگهان دوربین را از جلوی چشم‌هایم کنار کشیدم. نفسم به شماره افتاد. شوک زده همانجا ایستادم و خیره به روبرو نگاه کردم. ناباورانه دوباره صحنه‌ایی را که دیده بودم را از نظر گذراندم، مگر می‌شود. یعنی او هم با دوربین مرا نگاه می‌کند؟ از باغچه بیرون آمدم پشت به خیابان به درختی که آنجا بود تکیه دادم. با بهت به اطرافم نگاه کردم. شک در دلم ایجاد شد نکند اشتباه می‌کنم. آخر چطور ممکن است او هم دقیقا در همین ساعت با دوربین مرا ببیند. چطور او هم مثل من این فکر به ذهنش رسیده. کمی با خودم کلنجار رفتم. بعد تصمیم گرفتم برای اطمینان دوباره نگاهش کنم تا شکٓم بر طرف شود. همانجا پشت درخت پنهان شدم. درخت تنومند بود و جثه‌ی من از پشتش دید نداشت. دوربین را روی چشمهایم گذاشتم و دوباره شروع به حستحویش کردم. ولی این بار با ترس و دلهره، قلبم پریشان و سرگشته بود. این بار نایلون، جلوی در مغازه آویزان شده بود. مگر همین چند دقیقه پیش نایلون جمع نبود. حیرتم مرا واداشت که زودتر پیدایش کنم. نکند اصلا اشتباه دیده‌‌ام. دوربین را به همه‌ی جهات مغازه چرخاندم ولی کسی در مغازه نبود. روی پیشخوان را نگاه کردم. یک دوربین آنجا بود. پس درست دیده بودم. دوربینش بزرگتر از دوربین من بود. کمی آنطرفتر هم یک جعبه که عکس همان دوربین رویش بود قرار داشت. پس امروز برای خرید دوربین رفته بود. خودش کجا بود؟ دوربین را بیرون از مغازه چرخاندم نبود. بالا و پایین خیابان را هم دیدم، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. او که همین چند دقیقه‌ی پیش اینجا بود. دوربین را از جلوی چشم‌هایم کنار کشیدم و به فکر رفتم. یعنی چه شده؟ یعنی کجا رفته؟ شاید مغازه‌اش جایی آن پشتها دارد که با دوربین قابل دیدن نیست. او به آنجا رفته. متفکر نگاهی به دوربینم انداختم و همین که خواستم داخل کیفم بگذارمش صدایش را شنیدم و در جا میخکوب شدم. –نه به اون که میام کافی شاپ نمیای ببینمت، نه به این که با دوربین... معلوم بود بیشتر مسیر را دویده چون نفس نفس میزد. مبهوت از این که چطور به این سرعت خودش را به اینجا رسانده خشکم زده بود. سر به زیر از باغچه بیرون آمدم. آن لحظه از خجالت آب شدن را خیلی خوب درک کردم. با لحن جدی گفت: –چرا تلما خانم؟ چرا از من فرار می‌کنید؟ چیزی شده؟ دستپاچه گفتم: –ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو راه افتادم. دنبالم آمد و فوری راهم را سد کرد. –جواب من رو بدید بعد برید. نمی‌خواستم بگویم من با همسرت حرف زدم، می‌خواستم فکر کند من از هیچ چیز خبر ندارم. خیلی نزدیکم شده بود. بوی عطری که زده بود مشامم را پر کرد. همان عطر همیشگی. همان که فقط کافی بود بویش به مشامم برسد و تمام حس‌هایم غوغا به پا کنند. دوربین را که هنوز در دستم بود را گرفت و به زیر چانه‌ام برد و فشار کوچکی داد تا سرم را بالا بگیرم. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. هنوز جدی بود ولی همین که نگاهمان با هم تلاقی شد لبخند زد. دوربین را به طرفم گرفت. –تو داری با من چیکار می‌کنی؟ نمی‌خوای حرف بزنی؟ عبور تک و توک عابران و نگاههایشان اذیتم می‌کرد. دوربین را از دستش گرفتم. –ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو پا تند کردم. آنقدر تند می‌رفتم که فرق زیادی با دویدن نداشت. احساس کردم آنقدر از حرکتم غافلگیر شده که همانجا ایستاده و متحیر نگاهم می‌کند. روی صندلی در ایستگاه مترو نشسته بودم. –سلام، چیه کشتیهات غرق شده؟ سرم را بلند کردم. ساره بود. از جایم بلند شدم. –سلام، خوبی؟ دیگه حالت کامل خوب شد؟ تک سرفه‌ایی کرد. –آره بابا، روی کرونا رو کم کردیم. کرونا هم از ما فرار کرد. فقط این سرفه‌هاش تموم نمیشه، ابهام آمیز نگاهش کردم. –نگاه کنا، حالا که حالت خوب شده اینجوری میگی، اون موقع که مریض بودید دیدم چه دست و پایی میزدیا به خصوص واسه شوهرت. کنارم نشست و آهی کشید. –راست میگی آدمیزاده دیگه، زود همه چی یادش میره، البته من بیشتر واسه شوهرم نگران بودم. خیلی حالش بد بود. منم از اون گرفتما ولی در حد اون بد حال نبودم. انگار این ویروس تو بدن هر کس یه علائمی داره، ولی واسه شوهر من همه‌ی علائماش بروز کرد. فکر کنم بیچاره دیگه خیلی بدنش ضعیف بوده. با حرفش یاد ویروسی افتادم که به جان من افتاده بود. این ویروس هم درست مثل کرونا، در بدن هر کس علائمی دارد. یکی مهربان میشود، یکی بدبین، یکی غمگین، یکی دلتنگ... ولی انگار من ضعیف بوده‌ام که تمام علائمش را روی من نشان داده. –حالا اینا رو ولش کن تو چیکار کردی با نامزدت. آشتی کردید؟ از قیافت که حدس میزنم اوضاع هنوز قاراش میشه. ببخشیدا من اصلا فرصت نکردم بهت زنگ بزنم و حال نامزدت رو بپرسم. چطوره؟ .🌸🌸🌸🌸🌸🌸