🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت104
کارش درست نیست.
اینو بدون اگر رفتی بهش ماجرای زن داشتنش رو گفتی و اون برگشت گفت ما در حال طلاق گرفتنیم و زنم به من توجه نمیکنه و یا به زنم علاقه ندارم و به زور خانوادم برام گرفتمش و اصلا زنم انتخاب من نبوده و امثال این حرفها باور نمیکنیا...خامش نمیشیا. چون با توام دقیقا همین کار رو میکنه.
الان اونقدر از این مردا هستن که خیلی راحت...
حرفش را بریدم.
–من از اون موقع باهاش حرف نزدم. اصلا کاری باهاش ندارم.
فکری کرد و گفت:
–باشه تو برو خونه من برم خریدا رو انجام بدم بیام.
التماس آمیز نگاهش کردم.
سرش را تکان داد.
نترس کاری به اون ندارم.
بعد غرغر کنان رفت.
–آخه بگو دختر تو چیت کمه، آدم قحطه، خوشت میاد استرس داشته باشی...
بعد از این که از پیچ کوچه پیچید و از نگاهم دور شد. خودم را به سر کوچه رساندم. دیوار خانهایی که جلویش ایستاده بودم به اندازهی ایستادن یک آدم فرو رفتگی داشت که بالایش چراغ سر در حیاط تعبیه شده بود. خودم را در آن فرو رفتگی جا دادم.
کمی صبر کردم و بعد سرکی به خیابان کشیدم.
رستا آرام درست در جهت جایی که امیرزاده ایستاده بود راهش را میرفت. چند دقیقه صبر کردم و دوباره سرک کشیدم. نزدیک امیرزاده رسیده بود و همانطور که حرکت میکرد نگاه از او بر نمیداشت.
امیرزاده حتی سرش را بلند نکرد نگاهش کند. در دلم قربان صدقهاش رفتم. آخر تو که اینقدر سربه زیری مگر میشود دنبال زن دوم و این حرفها باشی.
رستا به فاصلهی تقریبا یک متری از او رسید و ایستاد.
گوشهایم سوت کشیدند، نکند حرفی به او بزند. رستا هیچ وقت دروغ نمیگفت یعنی زیر حرفش زده.
رستا ایستاده بود، باد چادرش را به بازی گرفت. ولی امیرزاده در حال خودش بود. رستا چادرش را در دستش جمع کرد و چیزی گفت که امیرزاده سرش را به طرفش چرخاند و همانطور که سرش پایین بود به حرفهای رستا گوش میکرد.
حول کرده بودم گوشیام را از جیب پالتوام درآوردم تا به رستا زنگ بزنم و مانعش شوم، همینطور که شمارهاش را میگرفتم نگاهشان هم میکردم که دیدم امیرزاده دستش را به طرف ایستگاه مترو دراز کرد و چیزی به رستا گفت.
رستا هم به راهش ادامه داد و گوشیاش را از کیفش درآورد و جوابم را داد:
– تو داری منو میپایی؟ مگه نگفتم برو خونه؟
استرس در صدایم موج میزد.
–چی بهش گفتی؟
–هیچی بابا، همینجوری یه آدرس الکی ازش پرسیدم. گفتم میدونه ایستگاه مترو کجاست.
نفس راحتی کشیدم.
–واسه چی؟
–خواستم ببینم چطور آدمیه؟
ذوق زده گفتم.
–دیدی چه پسر خوبیه؟
جدی و سرد گفت:
–با یه آدرس پرسیدن دیدم؟ هر چی هست یا نیست مبارک صاحبش باشه. توام برو خونه اونجا یخ کردی.
بعد هم تماس را قطع کرد.
دلم نمیآمد به خانه برگردم. پاهایم آنجا قفل شده بود. بیست دقیقهایی همانطور ایستادم.
گاه و بیگاه هم از کوچه، هم از خیابان ماشین رد میشد و من مدام سرک میکشیدم ببینم ماشین اوست که راه افتاده یا نه. میدیدم گاهی راه میرود، گاهی یک جا میایستاد و بعضی اوقات هم به زمین خیره میشد، یک بار هم به ماشینش تکیه داد و به درختها نگاه کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت105
بار آخر گوشیاش زنگ خورد کوتاه صحبت کرد و سوار ماشینش شد و راه افتاد.
خواستم به خانه برگردم که دیدم مستقیم به طرف کوچهی ما میآید.
چند ثانیه بیشتر وقت لازم نداشت که به جایی که من هستم برسد.
مجبور بودم همانجا، در آن فرو رفتگی بمانم چون اگر راه میافتادم به طرف خانه حتما موقع رد شدن از سر کوچه مرا میدید.
ماشین را سر کوچه متوقف کرد، در دلم خدا خدا میکردم به داخل کوچه نپیچد، اگر از داخل کوچه ما میرفت حتما مرا میدید و آبرویم میرفت.
طولی نکشید که دور زد و از همان خیابان رفت.
نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف خانه راه افتادم.
دائم به این فکر میکردم که کسی که به گوشیاش زنگ زد چه کسی بود یعنی زنش بود؟ ولی خیلی جدی صحبت کرد اگر هم زنش باشد حتما رابطهی خوبی با هم ندارند. یعنی زنش چه گفته که فوری رفت.
شاید از آن دسته مردهایی است که از زنش خیلی حساب میبرد.
کارهای جواهر دوزی ما و نقاشی نادیا خیلی رونق گرفته بود. نادیا گاهی اصلا وقت نمیکرد به درسهایش برسد، برای همین من پیشنهاد دادم که یک نفر را برای کمک پیدا کنیم.
مادر از این که نادیا از کار زیاد حتی به درسهایش نمیرسد ناراضی نبود میگفت همین که قبول شود کافیست. رستا گفت:
–مامان درسش مهمتره، کار که همیشه هست.
مادر دو سنگ تراش خورده را داخل سوزن انداخت.
–درسم همیشه هست، اگه اون علاقه داشته باشه در هر شرایطی درسش رو میخونه، نمیبینی تلما رو. خب وقتی علاقه نداره ما هی به زور بگیم باید نمرت بالا بشه بعد بیای کار کنی، خب اونم سرش رو میکنه تو تبلت الکی با چیزای چرت و پرت سرش رو گرم میکنه بعد میگه درس دارم میخونم.
سوزن را نخ کردم و حاشیه دوزی را شروع کردم.
–خود تو رستا مگه زود ازدواج نکردی بعد از ازدواجت درست رو ادامه دادی؟ اتفاق خاصی افتاد؟
رستا نگاهی به من انداخت.
–آخه من شرایط درس خوندن رو داشتم. هم شوهرم هم مادر شوهرم کمکم میکردند. حالا مگه شما میدونید نادیا هم همین شرایط رو خواهد داشت.
سرم را تکان دادم.
–تو درست میگی، ولی ارادهی خودشم مهمه. حالا فعلا به فکر یه نفر باشید بیاد کمکمون.
رستا بچههایش را صدا کرد تا بهشان خوراکی بدهد.
–دیروز این خانم بهاری امده بود به مامان میگفت دخترش خونه بیکاره کاری نداره، میگفت اگه مامان وفت داره بهش سوزن دوزی یاد بده.
مادر پارچه را از کارگاه درآورد.
–منم بهش گفتم از امروز بیاد بهش یاد بدم. میخوای بگم خودش و مامانش یاد بگیرن کمکمون کنن؟
سرم را کج کردم.
–بگید. راستی مامان دخترش چند سالشه؟ یه جوری خیلی تو خودشه.
مادر اتو را برداشت و کار تمام شدهاش را شروع به اتو کردن کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖من غم و اندوه خودم رو به خدای خودم میگم...
💔 #هروقت دلت از کسی گرفت و شکست ، این آیه میتونه آرومت کنه چون مستقیم پناه بردی به خدایی که مرهم دلهای شکسته و ناراحته
🔹 این حرف رو زمانی که حضرت یعقوب (عـلـیــه الســلام) در اوج فراق و غم یوسف بود، گفت..
جهت فرج وسلامتی مولایمان امام زمان صلواتی بفرستیم ✨🌼
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
#رفع_وسوسه ✨🍃
🧼 جهت دفع وسوسه شیطان🔥
از دل و ذهن این دعا
خوانده شود🤲
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🦋ثواب اعمال
هدیه محضر امام مهدی ارواحنا فــداه
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
به یاد صاحب مفاتیح الجنان،
حاج شیخ عباس قمی، رحمة الله علیه
📚ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻗﻤﯽ ﭘﺪﺭ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ.
🔹ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮔﻮ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ، ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻔﻬﻢ !
🎋ﺣﺎﺝ ﻋﺒﺎﺱ ﻫﻢ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
" ﺁﻗﺎﺟﺎﻥ، ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﺑﻔﻬﻤﻢ "
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﯾﺎ ﻧﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ...
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺧﯿﺮﺍﺕ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻗﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻋﻤﻠﺶ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﺳﺖ
آیت الله مجتهدی تهرانی
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖ڪـفــن پــوش شــدن چــنـــد روحـــانــی بــابــتــــ حـــفـــظـــ حـــجـــاب 👆
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
🕊🌹🕊
دختران و زنانی که با #چادر و حجابشان،
خود را از نگاه #نامحرمان میپوشانند،
مانند شهدایی هستند که
#گمنامی را انتخاب کردند.
مانند شهدای گمنامی که جنازه شان پیدا نشد...بدنشان را کسی ندید...
اما در آسمانها و زمین معروف و شناخته شده هستند...و #خدا خریدارشان میشود
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°