eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210729-WA0028.
831.6K
فایل صوتی قرائت آیات
AUD-20210729-WA0032.mp3
2.66M
فایل صوتی ترجمه‌ی آیات
AUD-20220823-WA0018.
1.36M
فایل صوتی تفسیر آیه به آیه از ابتدای قرآن کریم توسط استاد قرائتی تفسیر امروز:سوره مبارکه بقره آیه۶۷ وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً ۖ قَالُوا أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا ۖ قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ ﴿٦٧﴾ و [یاد کنید] زمانی که موسی به قومش گفت: خدا به شما فرمان می‌دهد گاوی را ذبح کنید، گفتند: آیا ما را مسخره می کنی؟! گفت: به خدا پناه می برم از اینکه از نادانان باشم ❇️لینک کانال حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5800729533728424668.mp3
9.71M
🎶 بسیار شنیدنی ... 🔖ویژه آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام 🎊 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ توجه توجه⚠️ ‼️هشدار توجه خانم ها ناخن ومسائل دیگر خانمها در سالن های آرایش با فتوی های تقلبی ⚠️‼️بسیاری از مردم خوبمون احکام رو نمی دونن و گول احکام چاپ شده دروغین رو می خورن و  دچار بیماری و معصیت میشن ان شاءالله بتونیم کمکشون کنیم ✅نشرحداکثری این پست بسیار مهم جهاد تبیین و دشمن شناسی است حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت115 –به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت116 هر کس مشغول کار خودش بود. نمی‌دانم آقای غلامی چه گفته بود که حتی خانم نقره هم سرش را بالا نکرد تا با او خداحافظی کنم. آقای غلامی پشت صندوق نبود. از سالن که رد میشدم یک مشتری وارد شد. سعید جای من ایستاده بود و فوری سراغ مشتریها رفت. خواستم از در خارج شوم که دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته شده، از روی کنجکاوی یک گام به طرفش برداشتم. صبح آقای غلامی تخته سیاه را پاک کرده بود و نوشته‌ایی نداشت. تا نوشته ها را دیدم فهمیدم دست خط امیرزاده است. ایستادم و شروع به خواندن کردم. یک جمله را به صورت کج قسمت راست نوشته بود. "طعم دلتنگی‌ام از قهوه هم تلخ تر بود." در وسط تخته سیاه هم نوشته بود. "با ارزش ترین چیز، در زندگی دل آدم هاست .. اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش" بارها و بارها خواندم. هر دفعه که می‌خواندم بغضم بیشتر میشد. پس او از من ناراحت است. با خودم فکر کردم من که دیگر اینجا نمی‌آیم، پس عکسی از این نوشته بگیرم و برای خودم نگه دارم. حالا که دیگر بیکار شده‌ام چطور پول قسطی که باید سر ماه به خاطر وام پدر به مادرم می‌دادم را جور می‌کردم. از این فکر وا رفتم و ماندم چه کنم. همان لحظه احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم. آقای غلامی به تخته سیاه اشاره کرد و گفت: –بفرما اینم یه نمونه از کارات، بعد میگی تهمت، اینم تهمته؟ یه ساعته همچین محو این نوشته‌ها شدی که متوجه نشدی چند دقیقس من اینجا ایستادم. این امیرزاده‌ رو چیکارش کردی اینجور دیوونه شده، بدبخت تا قبل تو بی‌حرف، بی نوشتن میومد و می‌رفت. کار به چیزی نداشت. اصلا سرش رو بالا نمی‌کرد. اونم از ماهان، که قبل تو اصلا پشت پیشخون پیداش نمیشد ولی حالا نمیشه از اونجا جداش کرد. واسه من کار کن شده. با خشم نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید و با خونسردی ادامه داد: –الان تو این کرونا می‌دونم که به حقوق این کار نیاز داری پس اگه بخوای میتونی بازم کار کنی ولی نه اینجا، یه جایی که حقوق بیشتری هم بهت میدم. کمی عصبانیتم فرو کش کرد و سوالی نگاهش کردم. مِن و مِنی کرد و توضیح داد. –می‌خوام یه لطفی بهت بکنم که توام دلخور نری، من یه مادر مریض دارم که نمیتونه کاراش رو انجام بده، خوردن داروهاش، غذاش، حمام بردنش، خلاصه نگهداری شبانه روزی می‌خواد. زمزمه کردم: –شبانه روزی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –آره، شبا گاهی حالش بد میشه. باید مدام دستگاه اکسیژن رو دهنش باشه. یکی رو می‌خوام که همیشه پیشش باشه، البته پرستار داره، از کارش راضی نیستم می‌خوام اون بره و تو به جاش بیای. البته میتونی در هفته یکی دو شب بری خونتون. شبا هم بعد از کافی شاپ خودمم خونه هستم کمکت می‌کنم. لب زدم. –پیش شما؟ –آره دیگه، یه اتاق بهت میدم تا بتونی هر ساعت به مادرم سر بزنی. با دهان باز نگاهش کردم. احساس کردم شوخی می‌کند یا به خاطر آزار دادن من این حرفها را می‌زند. وقتی تعجبم را دید گفت: –اگر موندن تو یه خونه با من سختته، به خاطر اینکه معتقدی(اشاره به شالم کرد) یه صیغه هم میخونیم که مشکلی نباشه. چشم‌هایم بیشتر از حد گرد شدند. خیره به صورتش مانده بودم. چقدر راحت حرف میزند. نکند دیوانه شده. نگاهی به اطراف انداخت. –از جهت حقوق خیالت راحت باشه، خیلی بیشتر از اینجا بهت میدم. اونجا تو خونه‌ی من رفاه کامل داری. نگاهی ته ریش‌جو گندمی‌اش انداختم شاید از آنها خجالت بکشد. فاصله‌ی فاحش سنی‌مان آنقدر زیاد بود که نتوانستم توهینی بکنم که دلم خنک شود.شاید هم یاد نگرفته بودم. آنقدر احساس حقارت کردم که اشک در چشمهایم حلقه زد. –اگه قبول نکنی دیگه اینجا نمی‌تونی کار کنی و به معرّفت هم میگم که اینجا چه کارایی می‌کردی که بهتر تو رو بشناسه و دیگه جای دیگه معرفیت نکنه. وقتی حالم را دید شانه‌ایی بالا انداخت. –مگه من کار غیر قانونی ازت خواستم، شرعی و قانونیه. تازه با حقوق بالا، الان تو این شرایط همه از خداشونه، یه جوری نگاه میکنی انگار چی ازت خواستم. مگه دنبال کار نیستی؟ از خانم نقره شنیدم هر ماه قسط میدی گفتم کمکت کنم. چون با حقوق کافی شاپ که به جایی نمیرسی. اگر از گفتن این که صیغه بینمون بخونیم خوشت نیومد، خب نخونیم، اونجا شما طبقه‌ی بالایی میتونی اصلا پایین نیای، منم نمیام بالا که تو راحت باشی. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت117 حق به جانب تر نگاهم کرد و خیلی بی‌خیال ادامه داد: –اگرم شبانه روزی برات سخته اشکالی نداره، صبح زود بیا آخر شب برو. دندانهایم را روی هم فشار دادم. –شما فکر کردید من بی‌کس و کارم؟ فکر کردید به خاطر پول... حرفم را برید. – همچین پیشنهادی رو الان تو این شرایط هر کس بشنوه رو هوا میزنه. منم که دارم همه جوره باهات راه میام دیگه باید چطوری بهت لطف کنم. بعدشم چه ربطی به بی کس و کاری داره، خب با خانوادتم میتونی مشورت کنی، مگه کار کردن عیب و... دیگر نماندم که بشنوم. به سرعت از کافی‌شاپ بیرون زدم. هوای ابری و سرد بود. نگاهی به آسمان انداختم او هم دلش گرفته بود ولی نه به اندازه‌ی هوای چشم‌های من. پلک که زدم قطرات اشکم خودشان را رها کردند. چقدر خوب بود که ماسک داشتم، سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم ولی دست خودم نبود خود به خود می‌باریدند. ماسک را تا زیر پلک‌هایم بالا کشیدم. وقتی به این فکر می‌کردم این ماه حقوق نخواهم داشت بیشتر دلم می‌سوخت. بدون حقوق جواب مادر را چه می‌دادم. دلیل بیرون آمدن از کافی‌شاپ را چطور توضیح می‌دادم. اشکهایم برای خیس کردن ماسکم از همدیگر سبقت می‌گرفتند ولی برایم مهم نبود باید خالی میشدم. نمی‌دانستم باید خودم را سرزنش کنم یا غلامی را... ولی می‌دانستم دیگر نباید به آنجا برگردم. غلامی واقعا در مورد من چه فکر کرده بود. بعضیها چقدر وقیحند. با صدای آشنایی از افکارم بیرون پریدم و سرجایم ایستادم. سرم را بلند کردم. امیرزاده بود. حیران و مبهوت نگاهش کردم. او اینجا چه می‌کرد. نگاهی به اطرافم انداختم بهتر است بگویم من اینجا چه می‌کردم. آنقدر آشفته بودم که متوجه نشدم مسیر مغازه‌ی آقای امیر‌زاده را برای رفتن به ایستگاه مترو انتخاب کرده‌ام و حالا درست کنار درخت چنار، روبروی مغازه‌اش ایستاده‌ام. نزدیکم آمد و نگاهش را به چشم‌هایم وصله زد، با دیدن اوضاعم، پرسید: –چرا گریه می‌کنید؟ نگاهم را زیر انداختم. دست دراز کرد و با آرامش ماسکم را کمی پایین کشید. –چشم‌هاتون اذیت میشه. چرا اینقدر بالاس. از کارش شوکه شدم احساس کردم برای اشکهایم هم همین اتفاق افتاد چون دیگر متوقف شدند. با نگرانی که از صدایش مشهود بود پرسید. –غلامی دوباره چیزی گفته؟ نکنه اخراج شدی؟ با نوک انگشتهایم اشکهای بیات شده روی گونه‌هایم را گرفتم. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. روی بازگو کردن حرفهای غلامی را نداشتم. برای این که حرفی زده باشم گفتم: –اون بابت حرفهایی که بهم زد عذر‌خواهی نکرد منم نموندم. دستی به موهایش کشید: –عجب...من فکر کردم حل شد. مگه دوباره حرفتون شد یا چیزی پیش امد؟ به دور دست نگاه کردم. –فکر کنم از این که جلوی همه گفتم باید ازم عذر خواهی کنه، ناراحت شد. پوزخندی زد. –دیگه اون آقا ماهان ازتون حمایت نکرد؟ دیگه حال و احوالتون براش مهم نبود؟ از حرفش دلم شکست و با غم نگاهش کردم و گفتم: –از شکستن دل من لذت می‌برید؟ شما هم مثل غلامی فقط قضاوت می‌کنید؟ تا خواستم به راهم ادامه دهم جلویم را گرفت. –معذرت می‌خوام. من فقط یه کم رو شما حساسم همین. از وقتی از کافی شام امدم همش تو فکر شما بودم. نگاهم را به کفشهایم دادم. فوری گفت: –اخراج شدن شما فکر کنم تقصیر منم هست. احتمالا به خاطر اون دعوا... –نه، ربطی به دعوا نداره، شاید اون دعوا باید اتفاق میوفتاد که من اطرافیانم رو بهتر بشناسم. بخصوص این غلامی رو... –شما اصلا ناراحت نباشید من خودم میرم باهاش صحبت... با شتاب گفتم: –نه، این کار رو نکنیدا. حالا دیگه اگر عذر‌خواهی هم کنه من دیگه به کافی‌شاپ بر نمی‌گردم. حیفه این همه وقت که اونجا با جون و دل کار کردم. –حق و حقوق این ماهتون رو داد؟ چون جیزی به سر ماه نمونده. –غلامی حقوق بده؟ فکر نمیکنم همچین کاری بکنه. –البته خوب کاری کردید امدید بیرون. ولی اجازه ندید کسی حقتون رو بخوره. دستهایم را در جیب پالتوام بردم. –من اجازه بدم یا نه اون حقوقم رو نمیده، منم زورم بهش نمیرسه. یعنی اصلا نمی‌خوام دیگه حتی واسه حتی حق گرفتنم ببینمش. –اون حق نداره این کار رو کنه، خودم میرم باهاش صحبت می‌کنم. به نظر آدم منطقی میاد. پوزخندی زدم. –پس معلومه خوب نشناختینش، خودتون رو به زحمت نندازید بی‌فایدس. –بیخود کرده، مگه شهر هرته. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸