eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ امــام زمــاטּ عـجــل الله وارث انبــیــاء 🎙ســـخـــنــــراטּ: دڪتـــر رفـیـــعـــی حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_دوازدهم از یه طرف منتظر رای
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا اما یهو یه مشکلی پیش اومد.... به نظرت اون مشکل چی بود؟ بذار کمی راهنماییت کنم... یه سوال: قبول داری آدم یه کار اشتباه رو مدام انجام بده بعد یه مدت براش عادت میشه و همش انجام میده؟ خب منم همین بودم... وقتی مهر سال ۱۳۹۳ رسید از خودم پرسیدم: رضا ؟ مگه نمیگی خدا هست... خب... این خدا تو قرآن اومده گفته فلان کارو اصلا نباید انجام بدی... خب تو که همش تو این سایتا میپلکی... وقتی خواستم این کارامو بذارم کنار تازه فهمیدم به همین سادگی ها هم که فکر میکردم نیست... بخاطر همین تو سایتم مهر سال ۱۳۹۳ یه دوره چهل روزه گرفتم و گفتم هر کی میخواد گناه نکنه بیاد ثبت نام کنه... عجیب بود... من فکر نمیکردم سایتمو کسی میخونه... اما وقتی دوره گذاشتم ۲۰۰ نفر ثبت نام کردن! تو اون دوره چهل روزه که خودمم برگزار کردم متاسفانه روز پونزدهم پام لغزید... وقتی اینو به بچه ها گفتم خیلی ناراحت شدن و گفتن رضا کم نیار ادامه بده... من خیلی تلاش میکردم اما نمیشد... اصلا نمیشد... باز دوباره برای خودم دوره برداشتم و باز هم نشد... بعدش باز بلند شدم و باز هم خوردم زمین... تو سایت ها دنبال فرمول های ترک گناه میگشتم اما نمیشد... اصلا نمیشد...هیچ راهی نبود... فکر میکردم نمیشه... سایتمو تصمیم گرفتم حذف کنم. بعدش دوباره شروع کردم به گناه کردن... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
3347501344.mp3
4.96M
۹ 💠آدما، شبیهِ اونایی میشن؛ که ازشون الگوبرداری می کنند! ✅اگر الگوهای زندگی تو، روح سالمی داشته باشند؛ کمکت میکنند تا بتونی، با قدرت، از سلامت روحت مراقبت کنی👇 🎤 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_پنجاه_و_نهم 🔻 #دعوت_آزر_به_یکتاپرستی 🔹همانطور که قبلاً گفتیم آزر، #س
📘 📖 📝 🔻 🔹آنگاه که ابراهیم را به آزر پیشنهاد کرد و او را داد، آزر زیر بار رأی او نرفت،❌ و و عناد خود و با پرخاش😠 با ابراهیم برخورد کرد و رسالت او را ، ابراهیم از راه دیگری وارد شد. 🔸آزر که 🗿 بود و بتها را می ساخت، آنها را به میداد تا به بازار ببرند و .✔️ 🔹 روزی آزر چند بت را به ابراهیم داد تا به بازار برده و آنها را بفروشد، ولی ابراهیم در میان راه، به 🗿 انداخت و آنها را روی زمین کشید،😳 و همینطور آنها را در میان انداخت و در برابر مردم خطاب به بتها گفت؛ 🍃 با من . ↩️ و خطاب به گفت؛ 🍃 این بتها را می پرستید که حتی نمی توانند از خود در برابر اعمال من کنند و حتی نمی توانند با من سخن بگویند.😒 🔸ابراهیم که مردی و بود،✔️ 💡متوجه شده بود که و هر قدر مانند روز روشن باشد در شوره زار دل قوم او به بار ،❌🤦🏻‍♂️ ☝🏻 برای همین بود که گفتار و استدلال سمعی را به احتجاج بصری و قابل رؤیت تبدیل کند✔️ تا بلکه چشمان قوم را به منور✨ سازد و بدین طریق حقیقت دعوت خود را برای آنان ☝🏻 و بت‌ها🗿 را بر روی زمین کشید و آنها را به داخل انداخت.✔️ 👥 در مورد بتهای خود سخنهای فراوان گفتند و در بیان جواب درست به ابراهیم، . 🔹 آنان به تواضع در برابر بتها افتخار میکردند و می‌گفتند؛ 👥: ما بتها را و بر آنها می کنیم، اجداد ما این کار را می کردند.✔️ 🔸ابراهیم خود، 🔻 و 🔻 را درک کرد✔️ ☝🏻 و 👨‍⚕️ که به دنبال است و 👈🏻 👨‍⚖️ که می خواهد را به اقرار گناه خود و به اعتراف جرم سوق دهد وارد عمل شد.✔️ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 صدها گله پيش يار بردن عشق است با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است ای قلب تپنده جهان، مولا جان يکبار تو را دیدن و مردن عشق است 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(سلام الله علیها) " به رسم وفای هر شب بخوانیم 😍 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمان 013(2).mp3
701.2K
خلوت با امام زمان(عجل الله) راه حل مشکلات است. ※چه چیزی زیباتر از یک خلوت خصوصی و عاشقانه با حضرت است؟ ※چه چیزی زیباتر از این است که دورش بگردیم؟ ※چه چیزی زیباتر از این است که... ۱۳ ♥ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت140 –برو کنار... بعد خم شد و من در جای نرمی فرود آمدم. خم شدنش را از حرم نف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت141 به دور دستها نگاه کردم و ادامه دادم. –منم حق ندارم عاشق مردی بشم که خودش خانواده داره. –خب تو که نمی‌دونستی دیوونه. اشکهایم پشت سر هم یکی پس از دیگری روی گونه‌ها‌ی سردم سرازیر می‌شدند. –حالا که فهمیدم، حالا که مطمئن شدم. پس دیگه حق ندارم. باید تمومش کنم. ساره بغض کرد. –تقصیر اونم هست، چرا وقتی زن داره میاد... با گریه گفتم: –نه، تقصیر منه، همون روز که کپسول براش بردم فهمیدم زن داره ولی نتونستم ولش کنم، من باید تمومش می‌کردم، من نباید کشش می‌دادم. ولی حالام دیر نشده تمومش می‌کنم. ساره با حیرت گفت: –مگه می‌تونی؟ جوابم فقط اشکهای سیل آسایم بود. نفسم بالا نمی‌آمد. دلم می‌خواست تا شب گریه کنم. انگار این اشکها سوزش قلبم را کمی التیام می‌دادند. امیرزاده در را باز کرد و بدون این که نگاهمان کند پشت فرمان نشست. معلوم بود حرفهای خوشایندی نشنیده. اخم داشت. سعی کردم گریه‌ام را کنترل کنم و نگران به ساره نگاه کردم. امیرزاده به به روبرو خیره شد و گفت: –شماها چیکار کردید؟ چرا رفتین به مادرم اون حرفها رو زدین؟ دنبال چی بودید؟ وقتی سکوت ما را دید. به عقب برگشت و به چشم‌هایم زل زد. وقتی صورت از اشک خیس شده‌ام را دید تعجب کرد. نگاهم را پایین انداختم و اشکهایم را پاک کردم. صدایش لحن مهربانی به خودش گرفت –چرا گریه کردید؟ ساره جواب داد: –هیچی، از این که اینقدر مزاحم شما شدیم ناراحت شده، اگه اجازه بدید ما زودتر بریم و دیگه... امیرزاده حرفش را برید. –من از شما نپرسیدم. بعد رو به من گفت: –همون روز اول بهتون نگفتم با ایشون دوستی نکنید؟ الان چرا شما رو کشونده آورده اینجا و به هر کاری وادارتون میکنه، دختر پاک و ساده‌ایی مثل شما حیفه با همچین آدمهایی دوستی کنه، من وقتی حرفهای مادرم رو در مورد شماها شنیدم فهمیدم همه چی زیر سر این خانمه، حالا نیتش چی بوده فقط خدا میدونه. ساره با شنیدن این حرفها کنترلش را از دست داد و با صدای بلندی گفت: –نیت من چی بوده؟ من این دختر پاک و ساده رو گیر آوردم یا شما؟ شمایی که با احساساتش بازی می‌کنید و عین خیالتون نیست که چه بلایی سرش میاد. اخم غلیظی به ساره کردم. –بس کن ساره. عصبانی‌تر شد. –چرا بس کنم؟ اون فکر کرده کیه که تهمت میزنه؟ من نمیتونم مثل تو باشم تلما، نمینتونم اجازه بدم دیگران ازم سو‌استفاده کنن و بعدشم خودشون رو بزنن به اون راه. من نمی‌تونم لال باشم. حرمت و احترام و دلسوزی و این چیزام حالیم نمیشه. امیرزاده مات و متحیر خیره به صورت ساره مانده بود. ساره وقتی تعجب امیرزاده را دید شعله ور تر شد. دندانهایش را روی هم فشار داد. –اصلا می‌دونید ما چرا اینجا بودیم؟ امده بودیم در مورد شما... به اینجای جمله‌اش که رسید ضربه‌ایی محکمی به پهلویش زدم و هم‌زمان فریاد زدم. –گفتم بس کن. ساره در لحظه خاموش شد. امیرزاده نگاهی به من انداخت. –چرا نمیزارید بگه؟ سرم را پایین انداختم. امیرزاده رو به ساره گفت: –ادامه بدید. حرفتون رو بزنید ببینم شما اینجا چیکار می‌کردید؟ توضیح بدید ببینم من چطوری از احساسات دیگران سواستفاده کردم که خودم خبر ندارم. ساره نگاهم کرد، جواب نگاهش را با چشم غره دادم. ساره گفت: –از خودش بپرسید. دلش نمی‌خواد من بهتون بگم. بعد هم دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت و رو به من گفت: –بیا بریم. من دیگه یک لحظه هم تو ماشین کسی که قضاوتم کرده نمی‌مونم. بعد هم از ماشین پیاده شد. تا خواستم به دنبالش از ماشین پیاده شوم امیرزاده گفت: –شما تا توضیح ندادید نباید برید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت142 بی‌توجه به حرفش دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم. –آقای امیرزاده برای همه چیز ممنونم. برای همه‌ی محبتهایی که در حق من و ساره کردید ممنونم. به خصوص در مورد آقای غلامی، من واقعا نمی‌تونستم حقم رو ازش بگیرم. خیلی لطف... اخم کرد و گوشه‌ی آستین پالتوام را گرفت و با جدیتی که همراه با عتاب بود نگذاشت ادامه دهم. – شما باید بمونید، باید بگید برای چی امروز اینجا بودید؟ چرا حالتون بد شده بود؟ چرا از من فرار می‌کنید؟ دلیل همه‌ی این کاراتون چیه؟ نگاهی به دستش که گوشه‌ی پالتوام را گرفته بود انداختم. اصلا فکر این قلب بیچاره‌ام را نمی‌کرد. غرورم اجازه نمی‌داد حرفی بزنم، از طرفی اگر از متاهل بودنش حرفی میزدم دیگر دوست داشتنش، حتی از دور دیدنش برایم ممنوع میشد. تکلیفم را با خودم نمی‌دانستم، ساره راست می‌گفت من توانایی‌اش را نداشتم... ساره چند متر آنطرفتر ایستاده بود و منتظرم بود. –ببخشید ساره منتظر منه، باید برم. با یک حرکت ماشین را روشن کرد و زمزمه کرد. –چند لحظه صبر کنید الان اونم میاد. من هی میگم اون رو ولش کنید... حرفش را نبمه گذاست و دنده عقب رفت و کنار ساره روی ترمز زد. شیشه را پایین کشید و با صدای بلند رو به ساره گفت: –مگه کوله پشتیهات رو نمیخوای؟ منم دارم میرم مغازه، هم مسیریم، بشین برسونمتون. پرسیدم: –ببخشید کوله‌های ما مگه پیش شماست؟ از آینه نگاهم کرد.. –یکیش مال شماست؟ نگاهم را به خیابان دادم. –بله. ابروهایش بالا رفت و به طرفم برگشت. –مگه شما هم تو مترو چیزی می‌فروشید؟ سرم را زیر انداختم. –بله. همان موقع ساره با حالت قهر کنارم نشست و رویش را برگرداند. چقدر زود کوتاه آمد. احتمالا پول کرایه‌ی ماشین را نداشت که برگردد. پس چطور می‌خواست پول آن زن جادوگر را بدهد. چه خوب شد که از آنجا امدیم. نگاه سنگین امیرزاده اذیتم می‌کرد. سرم را بالا آوردم. نگاهش دلخور بود. از این همه نزدیکی صورتم داغ شد و با گوشه‌ی چادری که هنوز دورم بود بازی کردم. سکوت بینمان، ساره را کنجکاو کرد. سرش را به طرفمان چرخاند. امیرزاده نگاه چپی به ساره انداخت و زمزمه کرد. –همه‌ چی زیر سر توئه، بعد برگشت و پایش را روی پدال گاز گذاشت. با عصبانیت رانندگی می‌کرد. دست ساره را گرفتم و با اخم نگاهش کردم و پچ پچ کنان پرسیدم: –چرا کوله‌ها رو بردی گذاشتی مغازه‌ی این؟ ساره موضوع را عوض کرد و پرسید: –تو چرا از ماشین پیاده نشدی؟ میخوای ما رو به کشتن بده؟ امیرزاده با صدای دورگه‌ایی گفت: –ساره خانم چرا دست از سر این دختر برنمی‌داری؟ چرا این کارارو می‌کنی؟ ساره با چشمهای گرد شده نگاهم کرد، بعد رو به امیرزاده گفت: –شما دوباره تهمتهاتون رو شروع کردید. نگه دارید من پیاده میشم. –تهمت؟ مگه نبردیش مترو مثل خودت فروشندگی کنه؟ چطور دلت امد؟ میدونی چه رشته ایی و تو کدوم دانشگاه داره درس میخونه؟ بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید: –یعنی فروشندگی تو مترو بهتر از فروشندگی تو مغازه‌ی من بود؟ ساره اجازه‌ی حرف زدن به من نداد. –اولا که من نبردمش خودش خواست. بعدشم فروشندگی تو مغازه شما ارتباط تنگاتنگی داره با رشته تحصیلیش نه؟ مگه فروشندگی تو مترو عیبه؟ شما ببین باهاش چیکار کردین که حتی حاضر نشده بیاد تو مغازتون... این بار ضربه‌‌ی محکمی به پای ساره زدم و او در جا ساکت شد. امیرزاده پوفی کرد. –این که پاشید بیایید جلوی در خونه‌ی ما و آمار ما رو بگیرید رو هم ایشون گفتن؟ ساره حرفی نزد و نگاهش را به بیرون داد. امیرزاده ادامه داد: –با این کارات اونقدر بهش استرس دادی که حالش بد شده، واقعا تو دوستشی یا دشمنش؟ از اونورم بیچاره مادر من ترسیده، خوب شد زود زنگ زدم همه چی رو براش توضیح دادم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸