eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1141595694.mp3
723K
فایل صوتی قرائت آیات
AUD-20210804-WA0003.mp3
1.39M
فایل صوتی تفسیر آیه به آیه از ابتدای قرآن کریم توسط استاد قرائتی تفسیر امروز:سوره مبارکه بقره-آیه۸۷ وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَقَفَّيْنَا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ ۖ وَآتَيْنَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَاتِ وَأَيَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ ۗ أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَىٰ أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِيقًا تَقْتُلُونَ ﴿٨٧﴾ و یقیناً ما به موسی کتاب دادیم و پس از او پیامبرانی به دنبال هم فرستادیم، و به عیسی بن مریم دلایل روشن و آشکار عطا نمودیم، و او را به وسیله روح القدس توانایی بخشیدیم؛ پس چرا هرگاه پیامبری آیین و احکامی که مطابق هوا و هوستان نبود برای شما آورد، سرکشی کردید؟ پس [نبوّتِ] گروهی را تکذیب نمودید وگروهی را می کشتید ❇️لینک کانال حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_بیستم بچه ها خدا خیلی نزدیک
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من (تو این فصل میخوام تموم تجربیاتمو از سال 1394 باهاتون در میون بذارم...) سلام...به این فصل خوش اومدی... میخوام از سال ۱۳۹۴ خودم بگم... سعی کردم سال ۹۳ رو کامل براتون بگم اما روند رو به پیشرفتم دقیقا از سال ۱۳۹۴ شروع شد اگه یادت باشه تو قسمت قبلی بهت گفتم که سال ۹۳ خیلی تشنه بودم... حس میکردم تربیت نشدم... حس میکردم نیاز به رشد و آگاهی دارم... احساس میکردم هیچی حالیم نیست... میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم از بس تشنه بودم که حاضر بودم هر چی دارم و ندارم رو بدم تا فقط یه کسی بهم اطلاعات مفید بده... در واقع سال ۱۳۹۴ سال کسب آگاهی من بود... اگه میبینی الان انقدر اطلاعاتم خوبه دلیلش فقط سال ۱۳۹۴ بود. بالای ۳ هزار ساعت سخنرانی گوش دادم و بالای دویست سیصد تا کتاب خوندم... روزانه ۸ ساعت سخنرانی گوش میکردم... اینو به هر کی میگم باور نمیکنه... اما واقعا همین بود... از بس تشنه یاد گیری بودم که اصلا نمیفهمیدم هشت ساعت گذشته... دیوووونه و عاشق مطالعه شدم. منی که حالم از هرچی مطالعه بهم میخورد سال ۱۳۹۴ نزدیک سیصد تا کتاب در حوزه های مختلف روانشناسی و موفقیت و مذهبی خونده بودم. دیگه از بس آگاهی هام بالا رفته بود که حس میکردم خود مذهبی ها هم انقدر آگاهی های درست ندارن... دیگه جوری شده بودم که خیلی از مذهبی ها میومدن ازم سوال میپرسیدن و منم به لطف خدا مثل بلبل جوابشونو میدادم... همه میگفتن: دمت گرم رضا... جوابت عالی بود... حالا فکرشو بکن... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_هشتم 🔻 #در_زمان_تبعید_حضرت_ابراهیم 🔹مدتی که ابراهیم در #بابل بو
📘 📖 📝 🔻اسماعیل 🔹ابراهیم به‌فلسطین رفت‌و در روستای « »که‌‌اکنون‌به‌شهر«قدس‌خلیل» معروف است .✔️ 🔸 در آن سرزمین ، مردم را به خدا و توحید ، و در سایه کوشنهای او بسیاری از از نظر مادی و معنوی و به او .✔️ 🔹ابراهیم به سن پیری👴🏻 رسید و دوست داشت پسری داشته باشد، 🧕🏻همسر ابراهیم بچه دار نمیشد، در نتیجه ابراهیم با 🧕🏻 ازدواج کرد.💑 ↩️ خداوند از هاجر به ابراهیم فرزندی بنام « » داد.🤱🏻 🔸 حضرت اسماعیل سه هزار و چهارصد و هجده سال بعد از هبوط آدم به دنیا آمد.✔️ چون ابراهیم بارها به خدا عرض کرده بود؛ 🍃«خداوندا! فرزندپاکی به من‌بده🤲🏻» نیز به او ✨ داده بود که؛ 💚«فرزندی و به او خواهد داد».👌🏻 🧕🏻 نیز درخواست فرزند از ابراهیم کرد تا باشد و چون هر دو در سن پیری بودند امیدی به فرزند نبود.🤷‍♂ ↩️ خداوند به او عنایت کرد و با اینکه در این سن فرزنددار شدن بود، دعای ابراهیم به رسید✅ و ✨ فرزندی بنام « » به ابراهیم و ساره داده شد.✔️ 🔹ابراهیم شکر خدا را بجا آورد و گفت: 🍃🤲🏻«شکر و سپاس خداوندی را که و را به من عنایت فرمود، پروردگار من و است.»✔️ 🔸در آن سرزمین نیز و مردم را به خداپرستی مردم به دعوت آنها پاسخ ندادند🙁 و شدند. 👈🏻به‌طوریکه شهر آنها 😲 👈🏻 و بر آنها بارید😰 👈🏻و به خود رسیدند.✔️ ✨«این‌است کیفر ستمگران وناپاکان»✨ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت185 گوشی را قطع کردم. اعصابم نمی‌کشید حرفهایش را بشنوم. اگر بیشتر از این گو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت186 همین که در مغازه را باز کردم ساره خودش را داخل مغازه انداخت. کیف دستی نسبتا بزرگی با خودش آورده بود، اجناسی که روی پیشخوان چیده بود را جمع کرد و داخل ساکش ریخت و نگاه غضب‌آلودی خرجم کرد. به بیرون مغازه اشاره کردم. –اینو واسه چی آوردی اینجا؟ نگاهی به هلما انداخت. –داریم با هم میریم کلاس، گفتم اول من رو برسونه اینجا وسایلم رو زودتر جمع کنم یه وقت جای شما بیشتر از این تنگ نشه. کوله پشتی که قبلا به او داده بودم را از زیر پیشخوان برداشت و به طرفم پرت کرد. –بیا اینم مال خودت. کوله پشتی را به طرفش گرفتم: –ولی من اینو به خودت دادم. –دیگه لازمش ندارم. –ساره تو چت شده؟ میخوای از امیرزاده اجازه بگیرم دوباره... –اتفاقا دیگه التماسمم کنی نمی‌مونم. تو کلاسی که میرم بهم یاد میدن خودم همه چی رو به دست بیارم. –مگه چند جلسه رفتی؟ اگه خوبه، خب بگو منم بیام. تغییر رویه داد و با آرامش گفت: –اتفاقا می‌خواستم بهت بگم بیای، ولی چون دیروز ناراحتم کردی دیگه نگفتم. –شهریه‌اش چقدره؟ اصلا چه جور کلاسی هست؟ بدون جواب دادن به سوالهایم هلما را صدا کرد. –هلما بیا، تلما میگه میخواد تو اون کلاسها ثبت نام کنه. هلما وارد مغازه شد. احساس کردم هلما جور خاصی راه میرود انگار کنترل روی پاهایش نداشت. همینطور که دست ساره را گرفته بود گفت: –نه نمیشه، ساره متعجب نگاهش کرد. –تو که گفتی هر طور شده باید تلاش کنیم آدمهای بیشتری جذب کنیم. هلما چپ چپ نگاهش کرد. –مگه من بهت دلیل طلاقمون رو نگفتم، عمرا اون بزاره که دوستت حتی از یه کیلومتری این کلاسها رد بشه، ساره نگاهم کرد و حق به جانب گفت: –غلط کرده، مگه چیکارشه که اجازه نده، اصلا به اون چه مربوطه، هلما شانه‌ایی بالا انداخت. –مگه این که یواشکی بیاد. حالا بیا زودتر بریم نمی‌تونم سرپا وایسم. همان لحظه انگار زانوهایش خالی شد و تابی خورد. چیزی نمانده بود بیفتد. ساره فریاد زد. –چی شد؟ هلما با کمک ساره سرپا ایستاد. –هیچی بیا بریم اینجا پر از آلودگیه حالم رو بد می‌کنه. من شگفت زده به ساره نگاه کردم. ساره هم با تعجب نگاهش را در اطراف چرخاند و از هلما پرسید: –از کجا میفهمی؟ –از حال خودم. بعد از رفتن آنها امیرزاده وارد مغازه شد. سلام کردم و گفتم: –ببخشید اینجا به هم ریختس، الان جمع می‌کنم. بی تفاوت به حرفم با گره‌ایی که به ابروهایش داده بود پرسید: –اونا اینجا بودن؟ –بله، ساره امده بود وسایلش رو ببره، کمی فکر کرد و گفت: –به این رفیقتون بگید با اونا نپره‌ها، خودش رو بدبخت میکنه. –اونا؟ –آره، منظورم همون پسره که من رو با چاقو زد و خود هلما، –مگه اون پسره هم بود؟ –آره تو ماشین بود تا من رو دید پاش رو گذاشت رو گاز و با سرعت رفتن. هینی کشیدم. –وای ساره میدونه؟ –اهوم، اونم تو ماشین بود. احتمالا میخواد دوستتم با حرفهاش وسوسه کنه که مثل خودش این راه رو ادامه بده، شک نکن اونقدر از کارای خودش و استادش تعریف کرده که این دوستت الان فکر میکنه تا حالا چقدر عمرش هدر شده و از بقیه عقب افتاده. مطمئنم تو رو هم به رفتن به اون کلاسها تشویق میکنن. نگاهم را زیر انداختم. دیگر نگفتم به من هم پیشنهاد داده شده. –مگه زوریه؟ ساره خودش میفهمه، اگر جای بدی باشه خب نمیره. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت187 –نه زوری نیست. چون دیگه کلاسهاشون مثل قبل علنی نیست، شده از این کلاسهای زیر زمینی. واسه همین از طریق مجازی و دوست و آشنا بیشتر اطلاع رسانی میکنن. یه مدت جلوی این کلاسها گرفته شد، ولی الان به روش دیگه همون حرفها رو دارن به خورد مردم میدن. مثلا اسمش رو و کمی سبک و سیاقش رو عوض کردن. تشخیص خوب و بد بودنش هم اولش یه کم سخته، چون حرفهایی میزنن که اصلا فکرشم نمی‌کنی ته این حرفها به شیطان وصله. –مثلا چه حرفهایی؟ –این که انسان خوبی باشید، به همه کمک کنید، حتی بعضیها که مریض هستن به گفته‌ی خودشون اونجا خوب میشن. آرامش می‌گیرن، بعد یه مدت حتی وابسته‌ی اونجا میشن و خلاصه اونقدر علاقمند میشن که نمی‌تونن ول کنن. حتی زندگیشونم میزارن سر این راه. گاهی تشخیص خوب و بد خیلی سخت میشه ولی هر چیزی رو باید ببینی ریشه‌ از کجا گرفته، وقتی ریشه یابی کنی راحت میشه تشخیص داد، ریشه خیلی مهمه، این کلاسها ریشش شیطانه. از روی کنجکاوی پرسیدم. –ولی آخه شیطان که از این حرفهای خوب نمیزنه. دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد. –چرا نمیزنه، اتفاقا شیطان نود و نه‌ تا حرف خوب میزنه که بتونه تو رو وادار کنه اون حرف صدم رو عملی کنه، –یعنی هلما هم تحت تاثیر این حرفها بود؟ سرش را تکان داد. –اولش من فقط برای این مخالفت کردم چون فهمیدم کلاسهاش مختلطه، ولی چون هلما خودش خیلی مقیٌد بود و نماز اول وقت می‌خوند و خیلی چیزها رو رعایت می‌کرد تونست قانعم کنه که مشکلی پیش نمیاد، اتفاقا اولش هر کسی راحت گول می‌خوره چون همش حرفهای انسانی میزدن. ولی کم‌کم بعد یه مدت دیدم هلما دیگه نماز نمی‌خونه، دلیلشم اینه که ما دیگه به مرتبه‌ایی رسیدیم که به جای نماز خوندم اتصال پیدا می‌کنیم. –اتصال؟ –آره، این کلا حرف اصلیشون بود، اتصال پیدا کردن. اختلافهای ما از همینجا شروع شد، وقتی جواب قانع کننده نمی‌تونست بده گریه می‌کرد. گاهی چند روز گریه می‌کرد تا بتونه رضایت من رو بگیره که دوباره بره بشینه سر این کلاسها، –شاید شما نمی‌تونستید قانعش کنید. سرش را تکان می‌داد. –اون مسخ شده بود اصلا حرف تو سرش نمی‌رفت. می‌گفتم اگر فقط اتصال باید باشه پس بزرگان، علما، ائمه نباید نماز می‌خوندن که... خلاصه یه روز که رفتم خونه، مادرم گفت چند نفر امدن رفتن خونتون گفتن میخوان خونه رو پاکسازی کنن، رفتم خونه دیدم تمام کتابهای دعا، قرآن، مفاتیح تابلو فرشی که روش آیه قرآن بود رو از خونه بردن. ما دوتا تابلو فرش داشتیم یکیش تصویرش یه گلدون گل بود یکی دیگه آیه‌الکرسی، با اونی که گل داشت کاری نداشتن ولی اون یکی رو برده بودن. حتی مادرم یه تابلوی کوچیک چهار قل توی پاگرد نصب کرده بود اون رو هم برده بودن. –دلیلش رو نپرسیدید؟ –چرا، اون روزا هلما همش حالش بد بود مدام سرگیجه و سردرد داشت، راحت نمی‌تونست به کارای روزانش برسه اونا به مادرم گفته بودن برای اتصال و حال خوب دادن بهش اینا رو جمع می‌کنیم که مانع نشن و آلودگی جمع نشه، خلاصه حرفهایی که قابل قبول نبود. ولی چون واقعا وقتی یکی دوتا از همون هم کلاسیهاش بهش انرژی می‌دادن یه چند روزی حالش خوب میشد منم چیزی نمی‌گفتم. البته بعد از چند روز دوباره مثل اولش میشد و میگفت تو از بس با من بحث میکنی من مریض میشم. به پشت پیشخوان رفتم و روی صندلی نشستم. –چقدر عجیب! امیرزاده آهی کشید. –بدتر از اون این بود که شاگردهاشون اجازه نداشتن به امام زاده یا حرم امامها برن، یه روز بهش گفتم بیا بریم مشهد متوسل بشیم به آقا خودش همه‌چیز رو درست می‌کنه. –گفت، نه، اونجاها اتصال قطع میشه، استاد گفته اونجاها انرژی زیاده موجودات غیر ارگانیک نمیان، نمیشه اتصال پیدا کرد و باعث آلودگی انرژی شما میشه. البته هیچ وقت مستقیم نمی‌گفتن که اینجور جاهای مذهبی نرن، همیشه با این مدل حرفهای به اصطلاح روشنفکری حرفشون رو خیلی نامحسوس میگفتن. –شما حرفهاش رو قبول می‌کردید؟ –اگه قبول می‌کردم که این همه اختلاف پیش نمیومد. می‌دونید چون چند نفر که مریض بودن و از طریق این کارها حالشون خوب شده بود دیگه همه بی‌چون و چرا حرفهای اون استاد رو قبول می‌کردن. –پس یعنی به قول شما شیطان می‌تونه مریضی رو درمان کنه؟ –شیطان خیلی کارها می‌کنه ولی ناقص، مریضی رو درمان نمیکنه، ولی می‌تونه انتقالش بده، مثلا از بدن من به بدن شما منتقلش میکنه. من حالم خوب میشه ولی شما مریض میشید. به فکر رفتم. نفسش را سوزناک بیرون داد. – البته این نوع مکتب روشش اینجوریه، مکتبهای دیگه هستن که روش‌هاشون کلا فرق داره. هر کس یه جور انسان‌ها رو از اون مسیر اصلی منحرف می‌کنه.... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت188 زمزمه کردم: –آخه اونا چرا متوجه نمیشدن؟ –موضوع اینه که شیطان سیاستش گام به گامه، ما همین که بفهمیمم طرف شیطانه باید ازش دوری کنیم حتی اگر هم آسیبی به ما نرسونه چون شیطان آرام آرام کاری میکنه که انسان خودش امر به فحشا میکنه و از نظر خودشم کار بدی نمی‌کنه. چون کم‌کم اون تفکرات و ارزشهای قبلی خودش براش بی‌ارزش میشن و البته این اتفاق به یکباره نمیوفته. شما با همه‌ی این حرفهایی که شنیدید از فردا برید پای حرفهای اینا بشینید ممکنه طوری مسخ بشید که فکر کنید خیلی هم کار درستی می‌کنن، با خودتون می‌گید اصلا این یه رسالت برای منه که به مردم کمک کنم، حالا چه فرقی داره منبع این افکار و نگرشها چیه، در حالی که خیلی مهمه... از حرفهایش ماتم برده بود. پوفی کرد و زمزمه کرد. –اول صبحی ببین چطور اعصاب آدم رو به هم میریزن. سرش را تکان داد. – من فقط امده بودم بگم امروز باید برم جایی نمی‌تونی بیام مغازه، چون گوشیتون رو جواب ندادید مجبور شدم خودم بیام. گوشی‌ام را از کیفم خارج کردم. –آخ ببخشید. از دیروز رو سایلنت گذاشتم. پالتواش را از تنش درآورد و روی پیشخوان انداخت. بعد چهارپایه را کنار پیشخوان کشید و رویش نشست. دستش را لای موهایش برد و همانجا نگه داشت. به طرفش خم شدم. –می‌خواهید براتون یه چایی بیارم؟ –دارید؟ لبخند زدم. –نه، ولی سریع درست می‌کنم. لبخند کم‌جانی زد. –مگه میشه چایی خوردن از دست شما رو رد کنم. فوری برای دست کردن چایی به آشپزخانه رفتم. از همانجا گفتم: –آقای امیرزاده این چیزایی که گفتید رو منم کم و بیش شنیدم، حتی تو دانشگاه ما هم، بعضی از دانشجوها دنبال این جور مکتبها هستن. البته من اینجوری که شما میگید رو تا حالا نشنیده بودم. اصلا فکر نکردم ممکنه اینقدر نگران کننده باشه. جلوی در آشپزخانه ظاهر شد و نیم تنه‌اش را به دیوار تکیه داد. –شاید چون خوشبختانه خانوادتون درگیرش نشدن. آدم وقتی از دور می‌شنوه اصلا جدی نمیگیره. لبهایم را بیرون دادم. –اتفاقا همین چند وقت پیش از همین هلما خانم شنیدم که گفتن با همین کارا و کلاسها خیلی به آرامش میرسن. شیطان که به آدم آرامش نمیده. امیرزاده سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد خیلی جدی شروع به توضیح دادن کرد. –اتفاقا اونا کاملا درست میگن. شیطان میتونه هر چیزی که تو این دنیا وجود داره بدلش رو بسازه، شیطان یه بدلساز حرفه‌اییه، –ببینید جن و شیطان میتونن وارد وهم و خیال انسان بشن و از همون طریق هم به انسان آرامش میدن... ابروهایم بالا رفت. –چطوری؟ صاف ایستاد و ژستی گرفت که بتواند خوب توضیح بدهد. –ببینید غم و غصه از محدودیت میاد از زندان، از حصر، از تنگنا، وقتی شیطان یه راه نفوذ از طریق خود انسان به وهم و خیال انسان پیدا میکنه اون رو گسترش میده بزرگش میکنه، از زندان خارجش میکنه واسه همین انسان احساس آرامش میکنه، هر کسی وقتی وهمش گسترش پیدا کنه احساس خوشحالی و آرامش میکنه. ولی ما همیشه باید دنبال منبع آرامش باشیم. باید ببینیم منبع این آرامشون از کجاست. شاید یکی یه موسیقی مبتذل هم گوش کنه خیلی هم آرامش بگیره، ولی اون منبعش الهی نیست درنتیجه آرامشی که میده سطحیه و در دراز مدت باعث خیلی مشکلات میشه، از جمله افسردگی و استرس و اضطراب... ولی اگه منبع این آرامش الهی باشه آرامشش دائمی میشه. طوری که حتی اگر انسان مشکلی هم داشته باشه راحت باهاش کنار میاد لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸