eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 نماز استغاثه به امام زمان عـجــل الله در شبهای پنجشنبه و جمعه 🟢 در کتاب «التحفة الرضويّة» آمده است : عالم جليل القدر سيّد حسين همداني نجفي رحمه الله به من فرمود : 🔹 هر کس حاجتي دارد ، شب پنج شنبه و جمعه در زير آسمان با سر و پاي برهنه دو رکعت نماز بخواند و بعد از نماز دست‏ها را به سوي آسمان بلند کرده و ۵۹۵ مرتبه بگويد : «يا حُجَّةُ الْقآئِمُ» سپس به سجده رفته و در سجده هفتاد مرتبه بگويد : «يا صاحِبَ الزَّمانِ أَغِثْني» و آن گاه حاجتش را بخواهد. 🔹 پوشش مورد نیاز برای بانوان در نماز در این نماز هم ضرورت دارد و آقایان نباید عمامه یا کلاه به سر داشته باشند. 🔹 اين نماز در مورد حاجت‏هاي مهمّ تجربه شده و اگر در هفته اوّل حاجتش برآورده نشد هفته بعد آن را بخواند و اگر باز هم برآورده نشد در هفته سوّم نماز را بخواند که به طور حتم حاجتش برآورده خواهد شد. 🔺 سيّد محمّد علي جواهري حايري به من فرمودند : براي حاجتي اين نماز را خواندم و در همان شب در عالم خواب حضرت مهدي ارواحنا فداه را ديده و حاجت خود را به ايشان عرضه کردم و خداوند به برکت آن حضرت ، حاجتم را برآورده ساخت . و نيز فرموده‏ اند که : من خود اين نماز را تجربه کرده ‏ام. 📚 صحیفه مهدیه بخش اول عمل ۱۱ به نقل از التحفة الرضويّة ص ۱۳۵ ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @masirsaadatee ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─╯
14000126eheyat-narimani-doa2(1).mp3
47.3M
🔰دعای کمیل و روضه 🎤سید رضا نریمانی قرائت دعای کمیل به نیابت از درگذشتگان وامام و شهدا دفاع مقدس و مدافعان حرم 🌙 آقا أميرالمؤمنين علی (علیه السلام): هر شب جمعه ... دعای کمیل بخوان تا: (۱) امورت کفایت شود. (۲) خداوند تو را یاری کند. (۳) روزیت زیاد شود. (۴) از مغفرت محروم نشوی. التماس دعا 🤲🏻 ما ملت امام حسینیم 🚩 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎ ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╮ @masirsaadatee ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸┅─╯
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹 " تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد " ختم 👇 ☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆ 🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی ¤ امشب به نیابت ⤵️ 🌷🕊 ابراهیم _همت 🍃جهت : ♡سلامتی و تعجیـل‌در فرج‌ آقا‌ صاحب الزمان عجل الله ♡شِفای بیماران ♡شفای بیماران کرونایی ♡حاجت روایی اعضای کانال 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄ تعداد آزاد
🍃💐🍃💐 💐🍃💐 🍃💐 💐 ♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند. 🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام) 🍃زیارت کربلا و نجف، 🍃سربازی امام زمان(عجل الله) ♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام 🌷 اجرتون با شهدا🕊 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ا💐 ا🍃💐 ا💐🍃💐 ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان نبش قبر شهید بهنام محمدی نوجوان ۱۳ ساله 🕊🕊🕊 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 《ضـرب‌المثـل》 فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کرد، روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود صدای غلام ویژه خود را شنید که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه دکان هایمان سوخته اند بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت: خدا را شکر می‌کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به اینجا می‌رسند اینگونه می‌توانم کمی از خسارت را جبران کنم فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند بازرگان این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری که چندین روز در رختخوابش بستری شد از طرفی بدهی‌های وی بسیار زیاد بودند و نمی‌توانست از پس هزینه‌های آن برآید به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه او رفتند و او را تنها گذاشتند پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رختخوابش بیرون آید دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه‌اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن بدهی‌های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده پولش راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند بازرگان که در جاده گام بر می‌داشت با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود حرف می زد و ناسپاسی می‌کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می‌زد و ناله می‌کرد جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند جوان با دست‌های پینه بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند بازرگان با دیدن دستان و لباس‌های جوان متعجب به او نگاه می‌کرد در این حال بازرگان سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت: به دستان پینه بسته من نگاه کند آیا باور میکنی که اینها روزی دست‌های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آنکه من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بیمزد کار کردم توانستم حرفه نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم اکنون نیز خدا را سپاس می‌گویم که به این مرحله رسیده‌ام تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد ‌✧✾════✾✰✾════✾✧ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت195 عصر فردای همان روز، مادر و رستا طبقه‌ی بالا پیش مادر بزرگ بودند. می‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت196 با خوشحالی بدون این که چیزی بخورم پایین آمدم با ذوق گوشی‌ام را برداشتم و شماره خانه را برای امیرزاده ارسال کردم. انگار او هم منتظر بود چون فوری برایم پیام فرستاد که مادرش فردا تماس می‌گیرد. بعد هم پرسید: –مشکلی پیش امد که اینقدر طول کشید؟ خانواده چیزی گفتن؟ نوشتم: –مشکل که نه، ولی خب خانوادم یه کم سختگیرن دیگه. شکلک لبخند فرستاد. –حق دارن، من درکشون می‌کنم. بعد از چند لحظه پیام داد. –تلما خانم. قلبم شروع به تپیدن کرد. مدتی به پیام فقط نگاه کردم تا بتوانم لرزش دستهایم را کنترل کنم. با این که خودش کنارم نبود باز هم فقط با خواندن اسمم هیجان تمام وجودم را گرفت. –بله. –می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم. کنجکاو نوشتم. –بله، بفرمایید. کمی طول کشید تا پیامش را دریافت کنم. –می‌خواستم بدونم چه چیزهایی شما رو ناراحت میکنه؟ چند بار پیامش را خواندم، منظورش چه بود؟ با تامل نوشتم: –خب خیلی چیزها... –منظورم چیزهای معمولی نیست. چه اتفاقی براتون بیفته شما از ته دل آه می‌کشید و از ته دل غمگین میشید. باز هم چند بار پیامش را خواندم. ولی نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم. سعی کردم تمام فکرم را جمع کنم تا جواب درستی بدهم. در دلم گفتم اگر تو رو از دست بدم آه میکشم اونم چه آهی. با لبخند نوشتم. –از دست دادن بعضی چیزها... نوشت. –چیزیهای مادی؟ کمی فکر کردم. "یعنی امیرزاده مادیه؟ دوباره نوشت. – چندتاش رو مثال بزنید. نوچی کردم و زمزمه کردم. –گاوم زایید، با مثال میخواد. رستا با بشقاب میوه وارد اتاق شد و گفت: –داری درس می‌خونی؟ بشقاب میوه را مقابلم گذاشت. –بیا میوت رو بخور اینقدر هول بازی درنیار. خندیدم و پرسیدم: –رستا، از دست دادن چه چیزهایی تو رو اونقدر ناراحت میکنه که از ته دل آه میکشی. رستا با تعجب نگاهم کرد و به تردید گفت: –خب اگه بچه‌هام رو خوب تربیت نکنم. نوچی کردم. –اگه بچه نداشتی چی؟ –اوم، اگه تو انتخاب شوهرم اشتباه می‌کردم، خیلی ناراحت میشدم. اخم کردم. –ای بابا، مثلا شوهرم نداری. ابروهایش بالا رفت. –قضیه چیه؟ کلافه شدم. –حالا تو بگو بعد. فکری کرد. –یعنی اگه جای تو بودم، چی ناراحتم می‌کرد؟ لبخند زدم. –آفرین، دقیقا. چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و نفسش را بیرون داد. –خب، خیلی چیزها. –دوتا مثال بزن دیگه، دق دادی. نگاهم کرد و کنارم نشست. –مثلا اگه دل مامان و بابا از دست من بشکنه خیلی ناراحت میشم. منتظر نگاهش کردم. فوری گفت: –آهان چندتا بگم‌، اگه کسی از من کمک بخواد و نتونم کمکش کنم. یا یه چیزی که خیلی ناراحتم می‌کنه وقتی می‌بینم یکی داره به ضعیف‌تر از خودش ظلم می‌کنه یا ازش سواستفاده می‌کنه. شاید خودتم برخورد داشته باشی، چون جدیدا زیاد شده، رحم نکردن به همدیگه، می‌بینی تا یه چیزی میخواد گرون بشه ملت میرن کلی خرید میکنن، یعنی چی آخه... زمزمه کردم. –پس امیرزاده منظورش این چیزا بوده. همین که گوشی را برداشتم رستا همانطور که از جایش بلند میشد گفت: –الان با نمونه سوالات آشنا شدی من دیگه برم؟ خندیدم و برای امیرزاده نوشتم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸