🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹
" تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد "
ختم 👇
☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆
🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی
¤ امشب به نیابت ⤵️
🌷🕊 #شهید_ ابراهیم _همت
🍃جهت :
♡سلامتی و تعجیـلدر فرج آقا صاحب الزمان عجل الله
♡شِفای بیماران
♡شفای بیماران کرونایی
♡حاجت روایی اعضای کانال
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄
تعداد آزاد
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند.
🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام)
🍃زیارت کربلا و نجف،
🍃سربازی امام زمان(عجل الله)
♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی
اجرتون با شهدا🕊
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان نبش قبر شهید بهنام محمدی نوجوان ۱۳ ساله
🕊🕊🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《ضـربالمثـل》
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانهای
بزرگ زندگی میکرد، روزی از روزها
که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود
صدای غلام ویژه خود را شنید
که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم
زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش
گرفته است و همه دکان هایمان سوخته اند
بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست
بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی
به خاطرش آمد و گفت: خدا را شکر میکنم
که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند
و فردا به اینجا میرسند
اینگونه میتوانم کمی از خسارت را جبران کنم
فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن
کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد
در این هنگام به بازرگان خبر دادند که
بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند
بازرگان این خبر را شنید بسیار ناراحت شد
طوری که چندین روز در رختخوابش بستری
شد از طرفی بدهیهای وی بسیار زیاد بودند
و نمیتوانست از پس هزینههای آن برآید
به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش
هم از خانه او رفتند و او را تنها گذاشتند
پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد
و توانست از رختخوابش بیرون آید
دید که از خدمتکارانش خبری نیست
و تنها دو غلام ویژهاش در کنار او هستند
که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد
و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را
فروخت و با آن بدهیهای خود را پرداخت کرد
و با باقیمانده پولش راه جاده را در پیش گرفت
تا به جایی دور سفر کند
بازرگان که در جاده گام بر میداشت
با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود
حرف می زد و ناسپاسی میکرد که به ناگاه
پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد
و خون از پایش جاری گشت
بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود
به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش
حرف میزد و ناله میکرد
جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را
شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند
جوان با دستهای پینه بسته و لباسی کهنه
سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند
بازرگان با دیدن دستان و لباسهای جوان
متعجب به او نگاه میکرد
در این حال بازرگان سفره دلش را گشود
و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این
فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد
جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد
و سپس آهی بلند کشید و گفت:
به دستان پینه بسته من نگاه کند
آیا باور میکنی که اینها روزی دستهای
یک شاهزاده بوده باشند؟
شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد
و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود
و من هم امید داشتم که روزی به جایش
حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آنکه
من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند
و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند
و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم
و به کارگاه نجار پیری رفتم
و پس از چندین ماه که برایش بیمزد کار کردم
توانستم حرفه نجاری را از او بیاموزم
و با سختی بسیار کارگاهی کوچک
برای خود دست و پا کنم
اکنون نیز خدا را سپاس میگویم که به این
مرحله رسیدهام تو نیز غصه نخور
زیرا فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
✧✾════✾✰✾════✾✧
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت195 عصر فردای همان روز، مادر و رستا طبقهی بالا پیش مادر بزرگ بودند. می
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت196
با خوشحالی بدون این که چیزی بخورم پایین آمدم با ذوق گوشیام را برداشتم و شماره خانه را برای امیرزاده ارسال کردم.
انگار او هم منتظر بود چون فوری برایم پیام فرستاد که مادرش فردا تماس میگیرد. بعد هم پرسید:
–مشکلی پیش امد که اینقدر طول کشید؟ خانواده چیزی گفتن؟
نوشتم:
–مشکل که نه، ولی خب خانوادم یه کم سختگیرن دیگه.
شکلک لبخند فرستاد.
–حق دارن، من درکشون میکنم.
بعد از چند لحظه پیام داد.
–تلما خانم.
قلبم شروع به تپیدن کرد. مدتی به پیام فقط نگاه کردم تا بتوانم لرزش دستهایم را کنترل کنم. با این که خودش کنارم نبود باز هم فقط با خواندن اسمم هیجان تمام وجودم را گرفت.
–بله.
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم.
کنجکاو نوشتم.
–بله، بفرمایید.
کمی طول کشید تا پیامش را دریافت کنم.
–میخواستم بدونم چه چیزهایی شما رو ناراحت میکنه؟
چند بار پیامش را خواندم، منظورش چه بود؟
با تامل نوشتم:
–خب خیلی چیزها...
–منظورم چیزهای معمولی نیست. چه اتفاقی براتون بیفته شما از ته دل آه میکشید و از ته دل غمگین میشید.
باز هم چند بار پیامش را خواندم. ولی نمیدانستم باید چه جوابی بدهم.
سعی کردم تمام فکرم را جمع کنم تا جواب درستی بدهم.
در دلم گفتم اگر تو رو از دست بدم آه میکشم اونم چه آهی. با لبخند نوشتم.
–از دست دادن بعضی چیزها...
نوشت.
–چیزیهای مادی؟
کمی فکر کردم. "یعنی امیرزاده مادیه؟
دوباره نوشت.
– چندتاش رو مثال بزنید.
نوچی کردم و زمزمه کردم.
–گاوم زایید، با مثال میخواد.
رستا با بشقاب میوه وارد اتاق شد و گفت:
–داری درس میخونی؟ بشقاب میوه را مقابلم گذاشت.
–بیا میوت رو بخور اینقدر هول بازی درنیار.
خندیدم و پرسیدم:
–رستا، از دست دادن چه چیزهایی تو رو اونقدر ناراحت میکنه که از ته دل آه میکشی.
رستا با تعجب نگاهم کرد و به تردید گفت:
–خب اگه بچههام رو خوب تربیت نکنم.
نوچی کردم.
–اگه بچه نداشتی چی؟
–اوم، اگه تو انتخاب شوهرم اشتباه میکردم، خیلی ناراحت میشدم.
اخم کردم.
–ای بابا، مثلا شوهرم نداری.
ابروهایش بالا رفت.
–قضیه چیه؟
کلافه شدم.
–حالا تو بگو بعد.
فکری کرد.
–یعنی اگه جای تو بودم، چی ناراحتم میکرد؟
لبخند زدم.
–آفرین، دقیقا.
چشمهایش را در کاسه چرخاند و نفسش را بیرون داد.
–خب، خیلی چیزها.
–دوتا مثال بزن دیگه، دق دادی.
نگاهم کرد و کنارم نشست.
–مثلا اگه دل مامان و بابا از دست من بشکنه خیلی ناراحت میشم.
منتظر نگاهش کردم.
فوری گفت:
–آهان چندتا بگم، اگه کسی از من کمک بخواد و نتونم کمکش کنم. یا یه چیزی که خیلی ناراحتم میکنه وقتی میبینم یکی داره به ضعیفتر از خودش ظلم میکنه یا ازش سواستفاده میکنه. شاید خودتم برخورد داشته باشی، چون جدیدا زیاد شده، رحم نکردن به همدیگه، میبینی تا یه چیزی میخواد گرون بشه ملت میرن کلی خرید میکنن، یعنی چی آخه...
زمزمه کردم.
–پس امیرزاده منظورش این چیزا بوده.
همین که گوشی را برداشتم رستا همانطور که از جایش بلند میشد گفت:
–الان با نمونه سوالات آشنا شدی من دیگه برم؟
خندیدم و برای امیرزاده نوشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت197
–خیلی دلم میخواد براتون بنویسم چیزهایی من رو ناراحت میکنه که نارضایتی خدا توشه، ولی نمیتونم چون حقیقت نداره، یعنی من در اون حد نیستم، من از همین اتفاقهای دم دستی ناراحت میشم، مثلا نمره کم گرفتن، کم شدن درآمدم و عقب افتادن اقساط پدرم.
خوشحالیهامم همینطور کوچیک و دم دستیه، مثلا همین که الان به این خونه اسباب کشی کردیم و دیگه از مستاجری خلاص شدیم خیلی خوشحالم.
من از خوشحالی خانوادم خوشحال میشم و از ناراحتیشون ناراحت.
ولی کاش میتونستم مثل خواهرم به مسائل بزرگتر فکر کنم و از ظلم کردن به هم نوع ناراحت بشم. یعنی اونقدر دیگران برام مهم باشن که بتونم از زندگی خودم بگذرم و برای اونا قدم بردارم، یا حتی بهشون فکر کنم.
بعد از ارسال پیامم چندین بار خواندمش و با خودم فکر کردم حتما منظورش از طرح این سوال تعیین معیارهای همسر آیندهاش بوده.
چند دقیقهایی طول کشید تا او جواب پیامم را داد.
در کنار یک شکلک تشکر نوشته بود.
–چقدر از این صداقت و راحت حرف زدنتان خوشم آمد. اصلا نگران چیزهایی که گفتید نباشید. همه چیزهایی که گفتید کمکم به دست مییاد فقط کافیه انسانیت رو به طور واقعی معنا کنید.
چقدر حرفهایش دل گرم و به خودم امیدوارم میکرد.
پرسیدم:
–از نظر شما ارزش انسانها به چیه؟ اول شکلک تعجب و بعد شکلک لبخند فرستاد.
بعد از چند دقیقه برایم یک صوت فرستاد.
مشتاقانه صوتش را باز کردم.
صدای گرمش را به گوش جان سپردم. احساس کردم آن لحظه همهی عالم سکوت شده تا من صدای او را بشنوم.
چشمهایم را بستم و گوشیام را به گوشم نزدیک کردم.
–سلام مجدد خانم خانمه، نه به اون حرفهاتون نه به این سوالتون! خیلی اساسی و بنیادیه و احتیاج به توضیح داره برای همین صوت فرستادم. اگر بخوام کوتاه بگم و زیاد وقتتون رو نگیرم از نظر من ارزش آدمها به افکارشونه، ارزش آدمها به چیزیه که هر کس در تمام عمرش دنبالشه، هر کسی ارزشش رو خودش تعیین میکنه، شاید من تمام فکرم این باشه که مغازم رو بزرگتر کنم یا فروش بیشتری داشته باشم خب معلومه تمام تلاشم رو برای رسیدن به هدفم میکنم و چون این موضوع برام مهمه، اون وسط مسطا ممکنه حقی هم زیر پا بزارم. که حتما میزارم چون برنامه دنیا کلا همینه، برام اهمیتی نداره، من فقط میخوام به هدفم برسم. پس خواسته ناخواسته ارزش خودم رو در حد همون مادیات پایین میارم.
بارها صوتش را گوش کردم و به فکر فرو رفتم.
آن شب شام طبقهی بالا بودیم. نادیا با کمک مادربزرگ خورشت قورمه سبزی پرملاتی بار گذاشته بود. یک جورهایی نادیا دختر مادربزرگ شده بود. اکثرا طبقهی بالا بود، حتی گاهی بعضی شبها همانجا میخوابید. مادربزرگ هم در دوختن تابلوها یک نیروی کار جدی شده بود و چندتا از همسایههای قدیمیاش هم گاهی کمک میکردند.
من با این که ناهار هم نخورده بودم ولی باز برای شام اشتها نداشت و فقط با غذایم بازی میکردم. تمام فکرم شده بود حرفهای امیرزاده، به کارهای خودم و اطرافیانم دقت میکردم و در موردشان فکر میگردم.
شب موقع خواب پرسش نادیا مرا از افکارم جدا کرد.
–شام خوشمزه شده بود؟
مکثی کردم و به شام فکر کردم.
–آره فکر کنم.
نادیا با کف دستش محکم به صورتش زد.
–یعنی چی؟ خوب نبود؟
نگاهش کردم.
–چرا خود زنی میکنی؟
–از دست این پشهها، کاش میشد چند سیسی خون بریزیم تو یه ظرف بزاریم جلوشون دور هم بشینن بخورن اینقدر ما رو اذیت نکنن.
خندیدم.
–تو زمستون پشه کجا بود توام.
–پس اینا چیه؟
جوابش را ندادم و چشمهایم را بستم و دوباره در افکارم شنا کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت198
بعد از ظهر روز پنج شنبه قرار بود مادر امیرزاده به خانمان بیاید.
امیرزاده برایم پیام فرستاد که من زودتر به خانه بروم، خودش بعد از این که مادرش را به خانهی ما برساند به مغازه برمیگردد.
ولی من اصلا روی دیدن مادرش را نداشتم.
اگر همهی ماجرای تحقیق من و ساره را به خانوادهام میگفت چه، چه توضیحی داشتم که برای مادر بدهم. اصلا از رویش خجالت میکشیدم.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم از ظهر خیلی گذشته بود. من حتی از استرس نتوانسته بودم ناهارم را بخورم.
چند مشتری وارد مغازه شدند. خریدهای ریز و درشت زیادی داشتند و خیلی هم سخت پسند و سخت خرید بودند.
مشتریهایی که بعد از اینها آمده بودند خرید کرده بودند و رفته بودند ولی اینها هنوز در تردید به سر میبردند.
چند بار گوشیام زنگ خورده بود و نتوانسته بودم جواب بدهم.
بعد از خلوت شدن مغازه دوباره گوشیام زنگ خورد.
رستا بود. همین که جواب دادم گفت:
–دختر پس کجایی؟ مادرش امد بیا دیگه.
–رستا نیازی به بودن من نیست. اون من رو قبلا دیده، امده با مامان حرف بزنه، امروز مغازه شلوغه...
صدایش بالا رفت.
–یعنی چی دیده؟ کجا دیده؟ نکنه امده مغازه؟ اصلا دیده باشه، تو نباشی ناراحت نمیشه؟ بعدشم مامان که خبر نداره، اونوقت نیومدن تو براش سوال نمیشه؟
استرسم بیشتر شد.
–نمیدونم. حالا اگر سرم خلوت شد یه تاکسی میگیرم میام.
همین که قطع کردم دونفر برای خرید اسباببازی وارد مغازه شدند. پشت سرشان امیرزاده هم آمد. تا مرا در مغازه دید چشمهایش گرد شد. فوری خودش را به پشت پیشخوان رساند. سرش را نزدیک گوشم کرد و پچپچ کنان پرسید:
–شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان خونتون باشید؟
یک حواسم به مشتری بود یک حواسم به امیرزاده.
–راستش امروز مغازه خیلی شلوغ...
حرفم را برید.
–چرا به من زنگ نزدید؟ اصلا میبستید میرفتید.
کارت مشتری را گرفتم و قیمت اسباب بازی را گفتم.
امیرزاده کارت را از دستم گرفت و با خونسردی تصنعی گفت:
–من براشون کارت رو میکشم شما بفرمایید آماده بشید باید زودتر برید خونه.
به آشپزخانه رفتم و معطل به کابینت تکیه دادم. حال خوبی نداشتم.
به چند دقیقه نرسید که او هم آمد.
روبرویم ایستاد. گرهایی به ابروهایش انداخت.
–شما چرا آماده نشدید؟ بعد خودش رفت و پالتوام را آورد و دستم داد و زمزمه کرد.
–بپوشید بجنبید. بعد دور شد.
پالتو را گرفتم ولی تکان نخوردم. راه رفته را برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
چشمهایم نم زدند و نگاهم را زیر انداختم.
نزدیکم شد خیلی نزدیک، بعد آرام گفت:
–حالتون خوب نیست؟
به زور آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم.
–اگه مادرتون...
اجازه نداد ادامه دهم. با لحن مهربانی گفت:
–من که قبلا گفتم، مادرم رو توجیح کردم، هیچ حرفی در مورد اون روز نمیزنه.
شما نگران این موضوع هستید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
کوتاه خندید و گوشهی پالتوام را که روی دستم بود را گرفت و به طرف بیرون مغازه راه افتاد.
–باید خودم ببرمتون، بعد برگشت با لبخند نگاهم کرد.
–الان مادر من حتی فکرشم نمیتونه بکنه که پسرش عروس خانم رو داره میاره سرقرار.
جلوی در مغازه که رسیدیم ایستاد. پالتو را از من گرفت و برایم نگه داشت.
–زود بپوشید بریم.
خجالت زده گفتم:
–بدید خودم میپو...
شتاب زده گفت:
–شما میخواستید بپوشید تا حالا پوشیده بودید و خونه بودید نه اینجا.
شرمنده دستهایم را داخل آستین پالتوام کردم و پوشیدمش.
بعد سربه زیر به طرف ماشین راه افتادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت۱۹۹
داخل ماشین که شدم دوباره رستا زنگ زد. عصبی بود. سعی کردم با قربان صدقه رفتنش و آرام حرف زدن کمی آرامش کنم و مطمئنش کردم که تا نیم ساعت دیگر به خانه میرسم.
امیرزاده با لبخند از آینه نگاهم میکرد، بعد از تمام شدن تلفنم گفت:
–پس از این حرفها هم بلدید بزنید. خوش به حال خواهرتون.
لبخند به لبم آمد.
–آخه چون بارداره نمیخوام استرس بگیره.
ابروهایش بالا رفت.
–عه؟ پس به زودی شیرینی خاله شدنتونم میخوریم.
–قبلا دوبار خاله شدم این سومیه.
خندید.
–وای من عاشق خونههای پر بچهام. شما چی؟ بچه دوست دارید؟
نگاهی به بیرون انداختم.
–مامانم همیشه میگن بچه برکت خونس و سرمایهی زندگی هر کسی بچشه، میگن اگه بچهها درست تربیت بشن حتی تا هفتاد جد آینده و گذشتهی آدم از این سرمایه سود میبرن. گاهی که خواهر کوچیکم غر میزنه و میگه اگه دوتا بچه بودیم زندگیمون راحت تر بود مادرم ناراحت میشه و میگه من حتی اگر یدونه بچه هم داشتم و پولدارترین آدم بودم بازم نمیزاشتم بچم تو راحتی زندگی کنه چون تربیتش خراب میشه و سرمایهی اصلی زندگیم از بین میره. حالا خودم هیچی جواب اجدادم رو چی بدم.
امیرزاده با چشمهای گرد نگاهم کرد.
– ایوالله به مادرتون. با این طرز فکر عجیبه که فقط چهارتا بچه دارن.
از آینه نگاهش کردم.
–مادرم یه بیماری داشت که دکتر بهش گفته بود هر بار که باردار بشه بدنش ضعیفتر میشه، بعد از به دنیا امدن خواهر کوچیگم یه مدت حالش خیلی بد بوده ولی خرا رو شکر کمکم بهتر شد.
نفسش را بیرون داد.
–خداروشکر. پس یعنی شما موافق تربیت و افکار مادرتون هستید؟
نگاهم را به دستهایم دادم..
–کدوم آدم عاقل از سرمایهی زیاد بدش میاد؟
امیرزاده با خنده گفت:
–همینطور سود رسوندن به این همه آدمهایی که یه روزگاری تو این دنیا زندگی میکردن و آودمهایی که بعد از این میخوان تو این دنیا زندگی کنن
کلید را انداختم و وارد حیاط شدم. رستا پنجرهی اتاق من و نادیا را که رو به حیاط بود را باز کرد و پچ پچ کنان گفت:
–تلما از اینجا بیا تو.
به سختی از پنجره وارد اتاق شدم. رستا یک دست لباس برایم آماده کرده بود.
–سریع اینارو بپوش.
بعد از پوشیدن لباسهایم همانطور که صورتم را آرایش میکردم، رستا در عرض چند دقیقه موهایم را برایم بافت یک طرفه زد. استاد این کار بود. موهایم کوتاه و به هم ریخته بود ولی با بافتی که رستا برایم زد خیلی عوض شدم و حسابی مرتب شدم.
کارش که تمام شد با عجله گفت:
–زودباش بیا بیرون، معطل نکن که خیلی دیر شده.
مادر امیرزاده با دیدنم لبخند زد و اصلا به رویم نیاورد که مرا قبلا دیده. بعد از خوش و بش و خوشآمد گویی کنار رستا نشستم و نگاهم را به دستهایم دادم.
مادر رو به مادر امیرزاده گفت:
–اگه اجازه بدید حالا من در مورد پسر شما بپرسم. بعد هم شروع به سوال پرسیدن کرد. تمام سوالات مادر حول محور اخلاقیات امیرزاده و ایمانش بود. حتی یک مورد هم در مورد وضع مالیاش یا کار و دارایاش نپرسید. رو به رستا پرسیدم:
–اونم در مورد من همین سوالات رو کرد؟
رستا سرش را زیر گوشم آورد.
–آره منتها سوالاتش خیلی ریزبینانهتر بود.
–مثلا چی پرسید؟
–این که اگه نماز صبح خواب بمونه چیکار میکنه؟
با چشمهای گشاد شده به رستا نگاه کردم.
بعد از این که سوالات مادر تمام شد، مادر امیرزاده با من هم کمی صحبت کرد و در آخر هم گفت:
–دخترم اگه اشکالی نداره شماره تلفن یکی دوتا از دوستانت رو بده که من در مورد شما ازشون سوالاتی بپرسم.
با تعجب به رستا نگاه کردم، ولی او خیلی عادی گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸