eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
ZiyaratAleYasin1399.mp3
10.28M
🤲 قرائت زیارت آل یاسین 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی 🔅@masirsaadatee🔅
زیارت آل یاسین.pdf
905.7K
🔅متن زیارت آل یاسین 🔅زیارت آل‌یاسین از زیارت‌نامه‌های مشهور امام زمان(عجل الله) است که با جملۀ «سلامٌ عَلی آلِ یاسین» آغاز می‌شود و حاوی ۲۳ سلام بر هر یک از عناوین خاص امام زمان(عجل الله) است. این زیارت به بخش مهمی از اعتقادات اسلامی و شیعی از جمله توحید، نبوت حضرت محمد(صلی الله علیه وآله وسلم)، امامت یکایک ائمه، حقانیت رجعت، مرگ، نکیر و منکر، قیامت، پل صراط، بهشت، جهنم و... اشاره کرده و ایمان به آنها برای زائر ضروری خوانده است. 🔅@masirsaadatee🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هفتاد_و_سه 🔻 #وفات_ابراهیم_علیه_السلام 🔹خداوند برای #قبض_روح_ابراهیم
📘 📖 📝 🔻 👈🏻 1⃣ : در راه خدا کرد بود که توانست لوط را از اسارت رومیان نجات بخشد.✔️ 2⃣ : 👈🏻 بر پای خود کرد حضرت بود و موهایش به سپیدی گرائید👴🏻 نیز او بود، رنگی که در آن 👈🏻 و 👈🏻 و وجود دارد. ↩️ او به رنگ سفید فراوانی داشت و لباسش همیشه بود و زیر لباسش می‌پوشید، ابراهیم بود.✔️ 3⃣: فردی و بود، خداوند به او و بینایی بسیاری عنایت✨ کرد ✔️ عرش و ماورای آن بود و هر آنچه که در زمین🌏 و درون آن بود .😲✔️ 4⃣: صلی الله علیه و آله هنگامی که به عرش رفت، را در آنجا دید که کودکان بسیار گرداگرد او جمع شده بودند، کودکان و افرادی که در دنیا میمیرند بعد زیر حضانت 👱‍♂ و 🧕🏻 قرار میگیرند.✔️ 5⃣: ابراهیم بر آگاهی داشت.✨ 6⃣: دارای کتابی📖 بود که قرآن در سوره ، آیه از آن به « » تعبیر میکند.📗 ادامه دارد..... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃امام صادق (علیه السلام) فرمود به خدا قسم اگر مردم فضیلت واقعى « روز غدیر » را مى شناختند ، فرشتگان روزى ده بار با آنان مصافحه مى کردند و بخشش هاى خدا به کسى که آن روز را شناخته ، قابل شمارش نیست 📚مصباح المتهجد : .738 ┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄ @masirsaadatee ┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه ها بغــ💔ـض من انگار گلو گیرتر است‌. فڪروذهنم به تو وچشم تو درگیرتر است. 💚 🎞🌱 🌹 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟡 تنهـا راه‌حـلِ مسئلـه‌ۍ بحـرانِ بدحجـابـی حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت210 بعد از آن جلسه‌ی رسمی خواستگاری، امیرزاده به همراه مادرش چند بار دیگر ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت211 با نگرانی نگاهم را به دست های مادر دادم. –مامان می تونید تا شب حاشیه دوزیش رو تموم کنید؟ چون فردا باید بره برای قاب گرفتن. مادر دستی به روی گل ها و برگ های برجسته‌ی لابه‌لای شعر کشید. –اگه یه سره بشینم پاش ان شاءالله تموم میشه. میگم تلما بد نیست می خوای بهشون تابلوی شعر بدی؟ کاش یه طرح گل و گلدون می‌دوختی. نادیا جلوتر از من جواب داد. –خیلی هم دلشون بخواد، به این باکلاسی، این دیگه هنر در هنره. بیچاره خواهرم سرکار رفتن رو کلا بی‌خیال شده چند روزه همش در حال کار کردن رو اینه، تو عمرش تابلو به این بزرگی ندوخته اونوقت شما میگید... –نه نادی، منظور مامان این نبود، من می‌فهمم مامان چی میگه، بعد رو به مادر گفتم: –آخه خود امیرزاده قبلا غیر مستقیم گفته بود که از یه همچین چیزی خوشش میاد. نادیا پشت چشمی برایم نازک کرد. –از راه می رسید، بعد می گفت از چه مدل تابلویی خوشش میاد. این خواهرای ما همه شوهر ذلیلنا. با حرف نادیا یاد رستا افتادم. –راستی مامان رستا با ما نمیاد؟ مادر مرواریدی برداشت و روی سوزن انداخت. –نه، شوهرش فردا صبح میره ماموریت، اونم میگه من تنها نمیام. پشت در خانه‌شان که ایستادیم. پدر پرسید: –تلما زنگشون کدومه؟ سوال پدر باعث شد یاد آن روزی بیفتم که با ساره به اینجا آمده بودیم و من حالم بد شد. او هم دقیقا همین سوال را پرسید. افکارم از اول تا آخر آن روز را مرور کرد. هنوز هم از مادر امیرزاده خجالت می‌کشیدم. صدای پدر که دوباره سوالش را تکرار کرد و هم‌ زمان صدای باز شدن در، مرا از افکارم بیرون کشید. امیرزاده خودش در را باز کرد و با روی باز از ما استقبال کرد. "از کجا فهمید ما پشت در هستیم؟" چقدر خوشحال شدم که خودش برای باز کردن در آمده بود. پدر و مادر وارد شدند و در آخر هم من وارد شدم. نگاه امیرزاده آن قدر مهربان بود که دلم را آرام کرد. لب زد: –خوش آمدید خانم. زمزمه کردم. –ممنونم. مادر امیرزاده هم به استقبال مان آمد و شروع به خوش و بش کردن با پدر و مادر کرد. امیرزاده سرش را نزدیک گوشم آورد. –چرا دیر کردید؟ اونقدر از اون بالا، پشت در رو پاییدم چشمام خشک شد. –ببخشید. راستش رفته بودیم تابلو رو بگیریم. آخه داده بودیم قاب کنن. کنجکاو پرسید: –کدوم تابلو؟ ساک هدیه را مقابلش گرفتم. –یادتونه اون روز بهم گفتید اگه بخوام بهتون هدیه بدم باید خودم براتون درستش کنم. این همونه. بفرمایید! قابل شما رو نداره. با تعجب ساک هدیه را گرفت و داخلش را نگاهی انداخت. در آن لحظه مادرش بغلم کرد و ذوق زده قربان صدقه‌ام رفت و در آخر گفت: –من واکسن زدما دخترم، نگران نباش. البته ماسک هم زده بود. وقتی سر برگرداندم امیرزاده را ندیدم. خانه‌ی مادر امیرزاده خیلی بزرگ تر از خانه‌ی ما بود. سه اتاق خواب داشت با یک آشپزخانه‌ی مدرن و زیبا. مادرش خیلی خوش‌سلیقه خانه را چیده بود. مادر امیرزاده آن قدر مهمان نواز و مهربان بود و قربان صدقه‌ی من و امیرزاده می‌رفت که من مدام با خودم فکر می‌کردم چرا هلما با او مشکل داشته؟! خواهر و برادر و همسر برادر امیرزاده هم بودند. از حرف های مادر امیرزاده فهمیدم که برادر و همسر برادر امیرزاده چند سال خارج از کشور بودند و چند سال پیش برای ازدواج به ایران آمدند و ماندگار شدند. از شنیدن این حرف ها آن قدر سوال در ذهنم ایجاد شده بود که فقط می‌خواستم زودتر همه را از امیرزاده بپرسم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت212 بعد از یک ساعتی که بزرگترها با هم صحبت کردند، مادر امیرزاده از پدرم اجازه گرفت تا ما باز هم برای چندمین بار باهم صحبت کنیم. وقتی وارد اتاق امیرزاده شدم، ماتم برد. وسایل و چیدمان اتاقش با بقیه‌ی خانه هیچ سنخیتی نداشت. یک تختِ ساده کنار پنجره بود با یک کمد که قسمتی از آن کتابخانه بود. جلوی پنجره‌ی اتاقش چند گلدان گل بود. زیر پنجره هم نایلونی که کمی خاک رویش ریخته شده بود. کنار تخت ایستادم و با تعجب به خاک ها و گلدانی که کنارش بود نگاه کردم. امیرزاده تعارف کرد که بنشینم. بعد به خاک گلدان اشاره کرد. –ببخشید اینجا اینجوریه، آخه وقت نشد گلدون آخرین گل رو عوض کنم. –داشتید باغبونی می‌کردید؟ –بله، راستش من هر بار اومدم خونتون شما در مورد علاقتون به گل و گیاه صحبت کردید. منم امروز رفتم این چندتا گل و گلدون رو خریدم تا وقتی اومدید تو اتاقم... آنقدر ذوق زده شدم که وسط حرفش پریدم. –یعنی شما به خاطر من این قدر خودتون رو اذیت کردید؟! لبخند زد. –چه اذیتی؟ تازه امروز فهمیدم واقعا خونه با گل و گیاه خیلی شادابتره. –پس اجازه بدید کمکتون کنم تا گلدون این گل آخریه رو هم عوض کنید. با تعجب پرسید: –واقعا؟! روی زمین کنار نایلون نشستم. –بله. او هم کنار نایلون روبه‌روی من نشست. –باعث افتخاره. نگاهم افتاد به ساک هدیه‌ای که آورده بودم. درست پشت سرش کنار کمدش بود. مسیر نگاهم را .... با لبخند ساک هدیه را برداشت و همان طور که کادوی دور قاب را باز می‌کرد گفت: –راستش نمی‌دونم چرا نتونستم جلوی دیگران بازش کنم، با خودم گفتم شاید یه شعری باشه که... با دیدن شعر روی تابلو حرفش نصفه ماند و خیره به قاب شد. ارام شعر را زمزمه کرد. –در بلا هم می‌چِشَم لذات او مات اویم مات اویم مات او شعر را سه بار زمزمه کرد و بار سوم لحنش تغییر کرد. کمی بغض داشت. نگران نگاهش کردم. دستی بر روی نوشته ها کشید و لب زد. –فوق‌العاده س، این بهترین هدیه‌ای که تا حالا گرفتم. بلند شد. به طرف دیوار رو به رو رفت و ساعت دیواری را برداشت و به جایش قاب را آویزان کرد. یک قدم عقب رفت و برای چند لحظه به قاب زل زد. بعد به طرفم برگشت. –این شعر رو چطور... حرفش را بریدم. –راستش تو این مدتی که با هم حرف زدیم حدس زدم از این شعر عارفانه خوشتون بیاد. دوباره آمد و رو به رویم نشست و به چشم‌هایم زل زد. –تلما خانم شما... شما... واقعا غافلگیرم کردید بعد به تابلو اشاره کرد. –انتخاب این شعر یعنی شما از من خیلی جلوترید. واقعا ممنونم. از خجالت سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: خواهش می کنم، کاری نکردم. نفسش را بیرون داد. –می‌دونم که خیلی روش زحمت کشیدید، حالا معلوم شد چرا چند روزه مدام میگید کارم زیاده و نمی‌تونم بیام مغازه، پس کارتون این بود؟ انتظار نداشتم در این حد از هدیه‌اش خوشش بیاید، خوشحال گلدان سفید بزرگی که کنار دستم بود را وسط نایلون گذاشتم. –بیاید شروع کنیم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –چشم خانم خانوما. با بیلچه‌ ای کوچک کمی خاک داخل گلدان ریخت و گیاه گلدان سیاه پلاستیکی را با یک ضربه از جایش خارج کرد و داخل گلدان سفید گذاشت و به گیاه اشاره کرد. –شما این رو صاف نگه دارید تا من دورش رو با خاک پر کنم. کاری که گفت را انجام دادم. تقریبا آخر کارمان بود که خواهرش با یک سینی که داخلش دو پیش دستی میوه بود امیرزاده را صدا زد. امیرزاده سرش را بلند کرد. –بیا تو مرضیه، در که بازه. مرضیه جلو آمد و با دیدن ما در آن اوضاع همان جا خشکش زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸