eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1989545231.mp3
4.13M
32 💢روزهامون،با یه عالمه خطا میگذره! گاه خدا قصد میکنه؛ تاریخچه خطاهامونُ clear کنه! ✅یه بیماری،مشکل، بلا میاد و روحتُ شستشومیکنه! غُر نزن! نگو"غُر"که گناه نیست حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل چهار📚 نام این فصل: تجربیات من در سال 1396 #قسمت_بیست_و_نهم • تو ر
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل چهار📚 نام این فصل: تجربیات من در سال 1396 شب رسیدم گرگان و رفتم خونه آبجیم و کلی براشون سوغاتی های خوشگل گرفته بودم. مامانم زنگ زد گفت رضا بیا خونه گفتم عمرا بیام... مامانم کلی التماس میکرد رضا بیا خونه میگفتم نمیام اخه بابا بهم بی احترامی میکنه و حتی ثانیه ای نمیتونم کاراشو تحمل کنم... اگه بیام دعوامون میشه دوباره... در انتها به مامانم گفتم: مامان خودت بیا خونه آبجی... چون اگه نیای من فردا برمیگردم مشهد و دیگه معلوم نیست کی بیام گرگان... ارتباط منو مامانم صمیمیه... انصافا هم خیلی دوستش دارم. ولی از بس منو بابام کارد و پنیر بودیم که نمیتونستم برگردم به اون خونه... تا اینکه یه اتفاق عجیب افتاد که کلا مخم هنگ کرد. کلا بابام خیلی مغروره... حتی یه درصد فکر نمیکردم بیاد خونه آبجیم دنبالم. اومد و ماچم کرد و نشست شام خورد بعد خلاصه خرم کرد و منو آورد خونه. خداییش اگه نمیمومد دنبالم من همون شب برمیگشتم مشهد و قرار بود کلا خونه بخرم و برای همیشه مشهد بمونم... ولی بابام برای اولین بار پا رو غرورش گذاشت و اومد دنبالم... و معجزه بزرگی رخ داد! بابام بعدش زمین تا آسمون رفتارش باهام تغییر کرد... باورتون میشه؟ من ۲۷ مرداد برگشتم گرگان و به مدت ۱ ماه فقط مخم هنگ بود که این آدم چرا دیگه مثل قبلا رو مخم نمیره😅 یعنی یهو عزیز دل مامان بابام شده بودم. ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هفتاد_و_هفتم 🔻 #مهمانان_لوط_علیه_السلام 👥 #قوم_لوط با #پرتاب_سنگریزه
📘 📖 📝 🔻 🔹آن هنگام خداوند به جبرئیل 💫 فرستاد که است و حتمی است.✔️ ↩️ ، به طوریکه قطعه ای از زمین از جای خویش کنده میشود و زمین میشود. 🔸و هنگامی که 👱‍♂ و از آنجا شدند، عذاب الهی گشت.✔️ 🌧️ 👈🏻 و ، طوری که هیچ اثری از آن 👥 بر روی زمین باقی نماند، ☝️🏻 🏠 تا عبرتی باشد برای آیندگان، 🔸مکانی که مورد عذاب الهی واقع شد بود، 🧕🏻 هم در زیر صخره‌ای که بر رویش افتاد، . 👥 از بازماندگان قوم سروم بودند. 💥 عمل قوم لوط را انجام دهد، از دنیا نخواهد رفت، ☝🏻 قوم لوط .✔️ ↩️ و از روی آگاهی به شیوه قوم لوط عمل کند، مستوجب خواهد شد.✔️ *-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🔹 که نام اصلی اش ( ) میباشد، ، اوّلین حاکمی بود که بر شرق و غرب زمین🌏 کرد.✔️ 🔹 او نه بود و نه ، ☝🏻 یکی از بندگان خداوند بود که مورد لطف حق✨ تعالی قرار گرفت.✔️ ادامه دارد..... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت230 ارام گفت: –اگه به ضرر امیرزاده باشه چی؟ اگر آسیب ببینه چی؟ چاقو خوردنش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت231 –توام آدم قحطی بود رفتی با هلما دوست شدی؟ لابد کتک زدن بچه‌هاتم از اون یاد گرفتی؟ ساره، جون هر کی دوست داری دیگه بچه‌ها رو نزن، گناه دارن... چشم‌هایش نم زد. –اصلا نمی‌دونم یهو چرا اون کار رو کردم. چند روز پیشم که پا درد داشتم و اعصابم خرد بود دختررو زدم. بیچاره همچین سرش خورد به دیوار که از حال رفت. هینی کشیدم و با بهت نگاهش کردم. –اون بچه که همین جوری به زور رو پاش وایساده، چطوری دلت اومد؟! –نمی‌دونم، یهو اون قدر عصبی میشم دیگه هیچی حالیم نمیشه، به قول شوهرم میگه اصلا انگار یه آدم دیگه میشی و انسانیت کردن یادت میره. منم بهش گفتم: –یعنی می خوای بگی من آدم نیستم؟ گفت چرا در ظاهر آدمی ولی مثل یه گوسفندی که مثلا یادش بره که گوسفنده و کارای گوسفند بودنش رو انجام نده و علف نخوره و بچه ش رو شیر نده و آخرشم توسط انسان خورده نشه، می دونی اگه همه‌ی گوسفندا این طور بشن چی میشه؟ بهم گفت توام یادت میره انسانیت داشته باشی. من از اون روز دارم فکر می‌کنم چی میشه که من گاهی یادم میره انسان باشم. پوفی کردم. –این شوهرت این قدر می‌فهمه چرا اومده تو رو گرفته؟ چپ چپ نگاهم کرد. –مگه من چمه؟ –تو هیچی، ولی اونایی که زیاد می فهمن همیشه تو عذابن از دست زنشون که... دلم نیامد ادامه‌ی حرفم را بزنم. زمزمه کرد. –جدیدا خودشم خیلی واسه این که عاشقم شده به خودش بد و بیراه میگه. نوچ نوچ کردم. –حرفاشم شبیه حرفای امیرزاده س آخه طبق جزوه‌های امیرزاده، وقتی چیزای غیر انسانی تو وجود انسان باشه مثل همین خشم و غیره، آدما انسانیت شون کمتر میشه. با عجله گفت: –ولی من این همه وقت می ذارم میرم آموزش می‌بینم که این چیزایی که تو میگی از جسمم خارج بشه... شانه‌ای بالا انداختم. –خب لابد برعکسه دیگه، تو داری اونا رو وارد بدنت می‌کنی که رفتارت این قدر عوض شده. در نتیجه اونا دارن بهت دروغ میگن. با تامل گفت: –آخه چرا باید این طور که تو میگی باشه؟ مگه به اونا چی می‌رسه بخوان این کار رو بکنن. آهی کشیدم. –امیرزاده میگه همه‌ی این تلاشا برای کمک به حکومت شیطانه، حتی گاهی بعضیا اصلا این چیزا رو نمی‌دونن ولی ناخواسته دارن به شیطان خدمت می کنن. لبهایش را روی هم فشار داد. –برو بابا توام، اون امیرزاده هم یه حرفایی می زنه هر کی بشنوه فکر می کنه تو توهمه. هلما می‌گفتا من باورم نمی شد. پشت چشمی برایش نازک کردم. –حرفای اون همه از روی تحقیق و تجربه س الکی... پوزخند زد. –ول کن تلما...الان امیرزاده بگه شبه، تو خورشید به اون گندگی رو ندید می‌گیری میگی آره راست میگه شبه، اون وقت.. با عصبانیت حرفش را بریدم. –اصلا گوش نکن به درک، توام برو مثل هلما خوشبخت شو، به قول مادربزرگم میگه هر کس رو از دوستاش بشناس، واقعا واسه خودم متاسفم که دوستی مثل... همان موقع شوهر ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت: –دم در با شما کار دارن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت232 کیفم را برداشتم و بدون خداحافظی از اتاق بیرون آمدم. همین که وارد حیاط شدم. سه نفر را دیدم که با شوهر ساره احوال پرسی می‌کنند. شوهر ساره از آنها پرسید: –یعنی سه‌تایی ارتباط بهش بدید زودتر خوب میشه؟ یکی از آن سه نفر که مرد بود شروع کرد به توضیح دادن، که چطور می‌خواهند کمک کنند تا ساره با خدا ارتباط بگیرد و حالش بهتر شود. آن قدر حرفای جذاب و زیبا می زد که من همان جا خشکم زده بود و محو حرف هایش شده بودم. بعد از چند دقیقه امیرزاده سرکی به داخل حیاط کشید و صدایم کرد. –تلما خانم بیاید بریم. خیلی دلم می‌خواست بمانم و بقیه‌ی حرف های آن آقا را بشنوم. واقعا حرف هایش انسان را سِحر می‌کرد. حرف هایی می زد که من شاید خیلی کمتر شنیده بودم. التماس آمیز امیرزاده را نگاه کردم تا چند دقیقه دیگر بیشتر بمانم و بدانم می‌خواهند چه کار کنند. امیرزاده اخم کرد. –تو ماشین منتظرم. اخمی که روی صورتش بود نشانه‌ی راضی بودنش نبود. بعد از خداحافظی از شوهر ساره دنبال امیرزاده راه افتادم و در دلم به ساره حق دادم که این طور مجذوب این حرفها شود. از آینه نگاهی به امیرزاده انداختم. خیره به روبرو غرق افکارش بود. حرف های ساره دلشوره به جانم انداخته بود. من به هیچ قیمتی نمی‌خواستم امیرزاده را از دست بدهم. کلافه نگاهی به گوشی‌ام انداختم شاید دوباره مادرش زنگ زده باشد. ولی خبری نبود. باید می‌گفتم از حرفم پشیمان شده‌ام نمی‌خواهم باز هم صبر کنم و فکر کنم. ولی چطور حرفم را پس می‌گرفتم. ساره مرا از هلما ترسانده بود. نمی‌دانستم چه کار کنم. چندین بار از آینه نگاهش کردم او چشم‌هایش فقط خیابان روبرو را می‌دید و حواسش به رانندگی‌اش بود. با من و من گفتم: –دست تون درد نکنه بابت غذا، اگه بدونید بچه‌ها چقدر خوشحال شدن. بالاخره نگاهش را به من داد و با لحن اعتراض آمیزی گفت: –اگه بهتون بگم دیگه هیچ وقت با این دوست تون ارتباط نداشته باشید ناراحت می شید؟ از حرفش جا خوردم. تاملی کردم و گفتم: –من حواسم هست شما نگران... حرفم را برید. –می دونم، با این حال من این خواهش رو از شما دارم. –من فقط اومدم کمک... –آخه چه کمکی؟ طرف هر چی بهش میگی حرف تو سرش نمی ره اون وقت شما شدی کاسه‌ی داغ‌تر... حرفش را قورت داد و دوباره ادامه داد: –تو این مدتی که شما داخل بودید من داشتم با شوهرش صحبت می‌کردم. با شنیدن حرفاش اون قدر حالم بد شد که... نفسش را بیرون داد. عصبانی بود ولی سعی می‌کرد بروزش ندهد. –تلما خانم این دوست تون اگه بازم بخواد دنبال نیرو و انرژی و از این مدل کوفت و زهرمارا باشه زندگیش از هم می‌پاشه، مثل خیلیا که دقیقا همین اتفاق براشون افتاده. من مطمئنم شوهرش ول می کنه میره، آخه یه مرد مگه چقدر می‌تونه تحمل کنه، کاش پای درد و دلش می‌نشستید و می‌شنیدید چطور اسیر شده. اون وقت می‌فهمیدید شوهرش بیشتر از خودش به کمک احتیاج داره. از دست این زنش خودش رو نکشه معجزه س... لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت233 می‌خواستم در مورد چه حرف پیش بکشم چه شد. باید مسیر حرف را عوض می‌کردم. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –باشه دیگه نمیام اینجا. با تعجب از آینه نگاهم کرد. شاید باورش نمیشد ابنقدر زود حرف را کوتاه کنم و قبول کنم. برای همین گفت: –اگه حرفی میزنم به خاطر نگرانیه که از قبل... سرم را تکان دادم. –بله میدونم. اصلا خودمم اذیت میشم. امروز حال ساره یه طور عجیب و غریبی بود که حال منم خراب کرد. تو بدترین وضعیت سردردش بهش میگم ول کن اینارو بچسب به زندگیت بازم میگه چند ماه دیگه درست میشم و همه‌چی تموم میشه و من به اون مقام بالای عرفان می‌رسم. تو اون مقامه که دیگه باید نمازام رو شروع کنم بخونم تا به خدا نزدیک بشم. سرش را به علامت تایید تکان داد. –این حرفها برای من تکراریه و ترسناک. فقط خدا بهش رحم کنه که یه وقت بهش آسیب نزنن. حیران پرسیدم. –کیا؟ –هیچی، کلا گفتم. دقیقا هلما هم این حرفها رو میزد، الان بعد چند سال به کجا رسیده؟ نگاهم را به بیرون دوختم. –البته از حق نگذریم حرفهاشون خیلی جذابه، اون سه نفری که خونه ساره امده بودن... –درسته، ولی حرفهاشون ریشه نداره. –ریشه؟ اون آقاهه می‌گفت که بعد یه مدت شاگرداشون انسانهای باوفا، امانتدار و... حرفم را برید. –بله من دقیقا میدونم اونا چی میگن، چون خودم سر کلاساشون رفتم. ببینید حرفی که ریشه نداشته باشه مثل یه گیاه یه مدت کوتاهی قشنگه بعدش پژمرده میشه و از بین میره، این ویژگیهایی که شما میگید حیوانات هم دارن. مثلا وفاداری، شما وفادارتر از سگ سراغ دارید؟ حتی از انسانها وفادارتر هستن. یا مثلانظم زنبورهای عسل رو نگاه کنید چقدر منظم و پرتلاش هستن.یا صبوری مثل شتر که خیلی صبور است. یا شادی، یکی از شعارهای مهمشون شادیه که سعی کنید همیشه شاد باشید، شما همین الان یه استخون بندازید جلوی یه سگ ولگرد ببینید چه دمی براتون تکون میده، یا یه تیکه گوشت بندازید جلوی گربه‌ی جلوی خونتون از خوشحالی هی میخواد بیاد سرش رو بماله به پات. فرداش همون سگ اونقدر گرسنه هست که اگه بهش غذا نرسه، ممکنه یه بچه رو تیکه پاره کنه و بخوره. این شادیها ریشه ندارن. سیمشون به نور وصل نیست، پر از ظلمته، مثل اتاقی که توش پر از لامپه ولی هیچ کدوم به برق وصل نیستن و اتاق همیشه خاموش و تاریکه. پرسیدم: –خب چطوری باید این لامپها نور داشته باشن؟ الان ما لامپهامون نور دارن؟ لبخند زد. –طبیعیه که به هر کس به اندازه‌ی اتصالش نور میدن. مشکل اینا همینه که یه اتاق پر از لامپهای خاموش رو به مردم نشون میدن، حالا شاید این لامپها زیبا و رنگی باشن ولی نوری ندارن، چون به برق وصل نیستن. اصلا برقی وجود نداره. لبهایم را بیرون دادم. –از این چیزایی که شما گفتین من فهمیدم که یعنی این آدمها کاراشون در ظاهر ممکنه خوب باشه ولی خالی از ایمانه درسته؟ با تعجب نگاهم کرد. –آفرین. کلافه پرسیدم: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت234 – ولی اخه اون آدمهایی که من تو خونه‌ی ساره دیدم به نظر خیلی مودب و مهربون و منطقی بودن، مثلا کسی مثل ساره از کجا این چیزارو بفهمه؟ اصلا هر کسی باشه خب میگه اینا آدمهای خوبی هستن با کلی ویژگیهای خوب. نفسش را محکم بیرون داد. –توی تاریخ پر از این‌جور آدمهاست. طرف آدم کشه ولی بخشندس، فکر کنید طرف میلیاردها تومن حق مردم رو می‌خوره ولی خیلی مهربانه، همیشه لبخند به لب داره و فوق‌العاده مودبه. اینا ریشه ندارن، خالی از ایمان هستن هر جا بهشون یه کم فشار بیاد یا تحت تاثیر جمعی که توش هستن قرار بگیرن تغییر میکنن... . منظورم اینه وقتی اون چرایی تو ذهن آدمها نباشه که مثلا چرا باید به همدیگه احترام بزاریم، اونوقته که دنیای حیوانات خیلی بهتر از دنیای انسانهاست، حیوونها هم یلخی زندگی میکنن، بدون هیچ برقی تو ظلمت با هم خیلی مهربونتر از انسانها هستن، نه به همدیگه دروغ میگن نه پشت همدیگه غیبت میکنن، نه ظلم و نه اختلاس میکنن و نه خیلی از کارهای زشت انسانهارو انجام میدن تازه همیشه هم شاد هستن و احساس خوشبختی دارن. در حقیقت آدمهایی امثال گروه هلما این همه هزینه میکنن و هزار جور کلاس و تقویت جسم و انرژی و این چیزا برگزار میکنن که مردم رو تازه در حد حیوونا کنن. که اگر کسی نیمچه ایمانی هم داشته باشه به زور ازش میگیرن و با زبون بی‌زبانی میگن مثل حیوونها باش. در حالی که اگر ایمان باشه اون ویژگیهای خوب خود به خود میان. در مورد دوست شما هم خود شما و شوهرش خیلی راهنماییش کردین، اونم الان میدونه کارش اشتباهه و ادامه میده. گوشه‌ی لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد. –متاسفانه بدتر از حیوانها، این یعنی پس‌رفت. بعد از چند دقیقه نگاهی به ساعتش انداخت و با لحن مهربانی گفت: –میرید خونه یا مغازه؟ –هنوز خیلی تا تموم شدن ساعت کاریم مونده. –پس میریم مغازه. سکوت کردم تا خودش حرف را پیش بکشد. ولی او دیگر حرفی نزد. باید کاری می‌کردم. –ببخشید مادرتون از دستم ناراحت نشده باشن من تلفنشون رو جواب ندادم. –نه، من براش توضیح دادم. –ولی بازم دور از ادبه که بهشون زنگ نزنم و عذرخواهی نکنم. قدرشناسانه نگاهم کرد. –اگر این کار رو کنید که خوشحال میشه. از خدا خواسته شماره‌‌ی مادرش را گرفتم و بعد از احوالپرسی‌های اولیه و عذر‌خواهی من، مادرش پرسید: –دخترم چرا دوباره کار خیر رو عقب انداختی؟ شما که خیلی وقته همدیگه رو می‌شناسید پسرم گناه داره تا هفته‌ی دیگه باز می‌خواد کلی فکر و خیال کنه، رضایت بده بزار خیال هممون راحت بشه. خیالت از طرف علی راحت باشه انشاالله خوشبختت می‌کنه. عقب انداختن کار خیر باعث میشه شیطون پاش توی کار باز بشه. با خودم فکر کردم "همیشه پای یک شیطان در میان است." با این فکر لبخند بر لبم آمد. متوجه میشدم که امیرزاده مدام از آینه نگاهم می‌کند و خیلی دلش می‌خواهد بداند الان مادرش چه می‌گوید. با کمی تامل و من و من گفتم: –والا چی بگم. مادرش خندید و قربان صدقه‌ام رفت. –پس دیگه مبارکه، من زنگ میزنم به مادرت که انشاالله برای آخر هفته برنامه ریزی کنیم. خداحافظی که کردم گوشی را داخل کیفم سُر دادم. بلافاصله گوشی امیرزاده زنگ خورد. با لبخند نگاهم کرد. –مامانه، فکر می‌کنه ما پیش هم نیستیم. چی بهش گفتین؟ –الو مامان، جانم...چی...؟ نمی‌دانم مادرش چه گفت که امیرزاده سکوت کوتاهی کرد و بعد با حیرت نگاهم کرد. –واقعا؟ یعنی همین الان جواب بله رو داد؟ امیرزاده سکوت کرد و فقط مادرش از آن طرف خط حرف میزند بعد هم با هم خداحافظی کردند و بعد با لبخند پهنی نگاهم کرد. –اصلا باورم نمیشه مادرم جواب بله رو از شما گرفته. حرفی نزدم و بینمان سکوت سنگینی برقرار شد. ماشین را کنار خیابان پارک کرد. –رسیدیم اینم مغازه. تا خواستم پیاده شوم سرش را به عقب برگرداند. –تلما خانم. نگاهش کردم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –ممنونم. نگاهم را زیر انداختم و با مکث گفتم: –می‌خوام یه حرفی بزنم ولی نمیدونم بگم یا نه. –در مورد منه؟ سرم را تکان دادم. –بگید راحت باشید. –شاید فعلا نباید ازتون توقع داشته باشم ولی یادمه شما قبلا از من همین توقع رو داشتید که پنهون کاری نکنم ولی خودتون... ابروهایش بالا رفت. –چه پنهون کاری کردم؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت235 ماجرای همون گلی که پشت در مغازه بود، چرا نگفتید که اون رو هلما... بی خیال گفت: –چه لزومی داشت که بگم؟ اعصاب شما رو خرد کنم که چی بشه؟ نگاهش کردم. –که آگاه بشم، که بدونم دور و بَرم چه خبره، که آدما رو بشناسم، که بفهمم اونی که تو ظاهر باهام خوبه، پشت سرم می خواد زندگیم رو ازم ... حرفم را نیمه رها کردم. روی آن را نداشتم بگویم تو زندگی من هستی. لبخند زد. –پیاده شید بریم مغازه براتون توضیح بدم. وارد مغازه که شدیم چراغ ها را روشن کرد رو به من پرسید: –شما از کجا فهمیدید؟ دوست تون گفت؟ پشت پیشخوان رفتم. –چه فرقی می‌کنه؟ مهم اینه که...مکث کردم تا جمله‌ی بهتری بگویم و او ادامه داد. –مهم اینه که حرفایی زده و باعث شده شما زود قضاوت کنید. ببینید من از الان بهتون بگم از این به بعد ممکنه هلما خیلی کارا انجام بده، برای این که شما رو نسبت به من بدبین کنه، اگر اون ماجرا رو بهتون نگفتم چون نمی‌خواستم ذهن تون رو درگیرش کنم حداقل تا وقتی که تکلیف مون روشن بشه. من برام عجیبه که بعد از اون همه حرفایی که من بهتون در مورد کارای هلما گفتم و کارایی که خود هلما می کنه شما هنوز نشناختینش...! به نظرم باید یه کم با دقت بیشتری آدمای اطرافتون رو رصد کنید. در دلم حرفش را تصدیق کردم و به فکر فرو رفتم. چند مشتری پشت سر هم وارد مغازه شدند و امیرزاده همه‌شان را یکی یکی راه انداخت. من حتی سرم را بلند نکردم همان جا روی صندلی پشت پیشخوان نشسته بودم و سربه زیر فکر می‌کردم. با صدای نازک زنی که از امیرزاده قیمت می‌پرسید سرم را بلند کردم و با دیدن تیپ آن زن ماتم برد و نگاهم را بین امیرزاده و او چرخاندم. امیرزاده در آن طرف پیشخوان روی چهارپایه نشسته بود و سرش پایین بود و در حال ثبت کردن اجناس فروخته شده داخل دفتر بود. ولی آن زن با حرکاتی که انجام می‌داد تلاش می‌کرد که توجهش را جلب کند. قیمت هر چیزی را می‌پرسید و وقتی جواب می‌گرفت زیر لب یک بد و بیراه می گفت و غُر می زد که چرا این قدر همه چیز را گران کرده‌اند. آن قدر تیپش جلف و توی چشم بود که یک لحظه نگران امیرزاده شدم. زن به امیرزاده نزدیک شد. شالش را روی دوشش انداخته بود و گاهی دستش را روی موهای فرش که خیلی زیبا بلوند کرده بود و تا زیر کمرش بودند می‌کشید. آرایشش در عین غلیظی، بسیار زیبایش کرده بود. من نگاهم را نمی‌توانستم از او جدا کنم آن قدر که تیپ و کارهایش برایم عجیب بود. تقریبا در چند سانتیمتری امیرزاده ایستاد و به تابلوی شعری که درست پشت سر امیرزاده روی دیوار آویزان بود اشاره کرد و گفت: –آقا ببخشیدا من هی می‌پرسم، می خوام یه هدیه‌ی شیک و قیمت مناسب واسه دوستم بخرم، اینه که... امیرزاده نگاه گذرایی به تابلو انداخت و به من اشاره کرد. –از ایشون بپرسید. خانم تازه چشمش به من افتاد. با این که از من فاصله داشت بوی عطرش مشامم را پر کرده بود. از جایم بلند شدم و بعد از گفتن قیمت پرسیدم: – شما واسه دوست تون اسباب بازی می‌خواید یا تابلو؟ چون دیدم قیمت اسباب‌بازیا رو هم می‌پرسیدید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸