eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖بین نوه هات فرق نذار.... 👤حجت‌ الاسلام و المسلمین دانشمند حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برای ظهور گناه کنیم! 👤استاد قرائتی حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل چهار📚 نام این فصل: تجربیات من در سال 1396 #قسمت_سی_ام شب رسیدم گر
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل چهار📚 نام این فصل: تجربیات من در سال 1396 بابام که کلا عصبی بود و سر یه کولر زدن با من بحثش میشد الان دیگه خودش کولر میزد و اصلا هم خاموشش نمیکرد😁 اصلا چیزایی ازش دیدم که تا یه ماه فقط میگفتم امام رضا نوکرتم. کسایی که کتاب سوهان روح رو خوندن میدونن چی میگم الان.. وقتی این چیزارو از بابام دیدم یه درس خیلی بزرگی گرفتم... درس گرفتم وقتی آدم برا خودش ارزش قائل میشه همه براش ارزش قائل میشن... من به خودم خیلی احترام میذاشتم و بخاطر همین دوست نداشتم کسی بهم بی احترامی کنه... میدونی چیه... من فکر میکنم بعضی وقتا آدم که دور بشه آدمای اطرافش بیشتر قدرشو میدونن.... من وقتی مشهد بودم بابام فرصتی پیدا کرد تا بیشتر به اعمالش فکر کنه و انقدر ناشکری نکنه... چون خداییش خیلی از خونواده ها دوست دارن یه پسر این مدلی داشته باشن. نباید اذیتم کنه انقدر. بخاطر همین پی به اشتباهش برد و بعد رفتارش باهام تغییر کرد... اما در کل همه اینا معجزه امام رضا بود انصافا... چون دعا میکردم این وضعیت درست بشه...و دعام مستجاب شد تا فصل بعدی خدا نگهدار🙂 ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هفتاد_و_هشتم 🔻 #عذاب_الهی 🔹آن هنگام خداوند به جبرئیل #وحی💫 فرستاد که
📘 📖 📝 🔻 🔹 ذوالقرنین حاکمی🤴بود که از طرف پروردگار ✔️ ⬅️و و 💫 نصایح الهی را بر مردم عرضه میداشت. 👌🏻 🔸ذوالقرنین مردی بود و مادرش🧕🏻زنی از پا افتاده بود که ذوالقرنین تنها پسرش بود.✔️ 🧕🏻 مادرش او را می‌نامید، و برخی عقیده دارند که همان اسکندرمقدونی است. 🔹او از همان کودکی پسری و بود.🧑 👥 عده ای نام او را ↘️ «عبداللّه بن ضحاک بن معبد» میدانند. در همان آغاز کودکی، 🌌شبی در خواب دید😴 که در کنار خورشید☀️ نشسته و و آن و هنگامی که خوابش را برای 👥 قومش گفت؛ او را نامیدند.✔️ 🔸او از 🔻 و 🔻 متولد شد. 🧔 و 🧕🏻 بود. او را میدانند.✔️ ✨ بر آن بود که ذوالقرنین یکی از بندگان خدا شود و صاحب 📖 و بسیاری گردد و بر دو سوی عالم کند و بر 🌏 یابد.✔️ ♥️ خداوند ابرها☁️ را قرار داد، به طوری که بر آنها می نشست و به تمام نقاط جهان میکرد.✔️😲😍 ✨ خداوند قدرت زیادی به او عطا کرد.✨ ادامه دارد..‌ _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت235 ماجرای همون گلی که پشت در مغازه بود، چرا نگفتید که اون رو هلما... بی خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت236 با بی‌میلی گفت: –واسه بچه ش اسباب بازی می خوام واسه خودش فکر کنم تابلو بگیرم خوشش بیاد. ولی قیمت هاتون خیلی گرونه، چه خبره؟ بعد به طرف امیرزاده برگشت و با لحن شوخی پرسید: –آقا میشه ارزون تر بدید؟ جای دوری نمیره، همه که دارن ملت رو می‌چاپن حداقل شما... امیرزاده نگاهم کرد و گفت: –خانم اگه چیزی رو پسندیدن، بهشون یه تخفیف هم بدید. پرسیدم: –می‌خواید تابلو رو براتون بیارم؟ خودش به طرف تابلو رفت و دستش را دراز کرد تا تابلو را از روی دیوار بردارد. –من خودم میارم. برای این کار مجبور بود به طرف امیرزاده متمایل شود. مانتویش با لباس امیرزاده برخورد کرد و امیرزاده خودش را عقب کشید و دیدم که زیر لب ذکر می‌گوید. تابلو را روی پیشخوان گذاشت و با عشوه گفت: –وای من از این کارای دست خیلی خوشم میاد، فقط ارزون بدیدا. نگاهم را روی ناخن های کاشته شده‌ی رنگین کمانی‌اش سُر دادم. گفتم: –هر چیزی قیمتی داره، وقتی ارزون بدیم یعنی ارزشش رو پایین آوردیم. امیرزاده سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. شاید فهمیده بود چرا این حرف ها را می زنم. خانم عصبانی شد. –اِ، پس الان همه چیز گرون شده یعنی ارزششون بالاست؟ الان هر کس هر قیمتی دلش بخواد می ذاره روی جنساش، قانون و این چیزام که اصلا حالیشون نیست. پوزخند زدم. –مگه شما خودتون به قانون اهمیتی می دید؟ حرصی گفت: –من مغازه‌ای ندارم که...اشاره به شالش که روی دوشش بود کردم. –نیاز به مغازه نیست همین الان قانون مملکت رو زیر پا گذاشتین. کسی که خودش قانون رو رعایت نمی کنه نباید از دیگران توقع داشته باشه.. پشت چشمی برایم نازک کرد. –این از لج هموناست که مملکت رو این جوری کردن. لبخند زدم. –به این فکر کنید که هر کسی مثل شما فکر کنه و از روی لج بازی قانون رو رعایت نکنه چی میشه؟ صورتش را جمع کرد. تو کشورای دیگه حجاب ندارن مگه چه اتفاقی میوفته؟ –خب اونا قانون شون نیست. کشورای دیگه هر شهروندی قانون رو رعایت نکنه یا کوچکترین قانون شکنی بخواد بکنه زانو می ذارن رو گردنش و خفش می کنن. برای همین اونا حتی به قانون شکنی فکر نمی کنن چه برسه بخوان به خاطر لج بازی با دولت و دیگران بی‌قانونی کنن. کلافه گفت: –شما از کجا می دونید؟ مگه شما رفتید؟ –جاریم که چند سال اون جا زندگی کرده واسم تعریف کرده. امیرزاده دوباره نگاهم کرد و این بار لبخندش پهن‌تر از قبل بود. دفترش را بست و رو به آن خانم گفت: –شما باید حساب خدا رو از بنده‌هاش جدا کنید. اگر از دست بند‌ه های خدا ناراحتید چرا نافرمانی خدا رو می‌کنید؟ شما در حقیقت دارید با خدا لج می‌کنید نه بنده‌هاش. لج کردن با خدا مثل اینه که بخوای نور خورشید بهت نرسه، شما خودت رو توی تاریک ترین جا هم پنهون کنی، مگه خورشید ضرر می‌کنه؟ اون نورش رو سخاوتمندانه همه جا پهن می کنه، این وسط فقط خودتون ضرر می‌کنید. چون بعد از یه مدت که نور خورشید بهتون نرسه مریض می شید. خدا مهربون تر از اونه که بخواد شما رو از نورش محروم کنه، سرپیچی ازش فقط خودتون رو مریض می کنه. بعد همان طور که بلند می شد زمزمه کرد: –نمی‌دونم چرا ما آدما تمام تلاشمون رو می‌کنیم که از مهربونی خدا دور بمونیم. امیرزاده بعد از گفتن این حرف ها به طرف در مغازه رفت و رو به من گفت: –من تا یه ساعت دیگه برمی‌گردم. آن خانم هم بعد از گرفتن کلی تخفیف بالاخره یک تابلو خرید و رفت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت237 دو روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود. پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بودم و به پیامی که از طرف هلما آمده بود نگاه می‌کردم. نوشته بود. –چرا از دوستت یه خبری نمی گیری؟ حداقل به بچه‌هاش یه سری بزن. امیرزاده مرا منع کرده بود و نمی‌دانستم حالا باید چه کار کنم. نکند حال ساره بدتر شده باشد. گوشی را بستم و به فکر فرو رفتم. با شنیدن صدایش سرم را بلند کردم. دور از پپیشخوان ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. –گر سلامم را نمی گویی علیک در جوابم حداقل دشنام ده از جایم بلند شدم. –اِ...سلام... ببخشید من اصلا متوجه‌ی اومدنتون نشدم. به این طرف پیشخوان آمد و رو به رویم ایستاد. –بفرمایید. راحت باشید. به چی فکر می‌کردید که این قدر غرق بودید؟ وسایل دوخت و دوزم را از زیر پیشخوان برداشتم. –راستش نگران ساره هستم. به نظرتون حالش بهتر شده؟ نیم نگاهی خرجم کرد. –خبریه؟ پیام هلما را برایش خواندم. فکری کرد و گفت: –من شماره ی شوهر ساره خانم رو دارم. الان زنگ می زنم ببینم چه خبره. بعد از چند دقیقه صحبت کردن گوشی را قطع کرد، پوفی کرد و دستش را لای موهایش کشید. سوالی نگاهش کردم. –چی شده؟ حالش خوب نیست؟ –خوبه، فقط بچه‌هاش رو ول کرده با گروه شون یه سفر دو روزه رفتن. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –گروه چی؟! –همون گروه کذایی دیگه، اون وقت ساره خانم که خونه نیست به شما گفتن بری به بچه‌هاش سر بزنی؟ نگاهم را به دست هایم دادم. –میگم نکنه اون جا یه اتفاقی برای ساره افتاده؟ امیرزاده سرش را تکان داد. –برای این که بیشتر بشناسیشون بهش زنگ بزن. شماره‌ی ساره را گرفتم و با شنیدن صدایش متوجه شدم حالش خوب است. پرسیدم. –ساره تو با هلما رفتی مسافرت؟ صدایش رنگ تعجب گرفت. –تو از کجا می‌دونی؟! جریان پیام دادن هلما را برایش تعریف کردم و گفتم: –تو که اون روز در مورد رفتارای هلما کلی حرف زدی، مگه نگفتی دیگه ولش می‌کنی؟ پس چی شد؟ –اتفاقا از وقتی اومدیم این جا بهترم، هلما گفت... وسط حرفش ارتباط قطع شد. نگاهم را به امیرزاده دادم. –قطع شد. حق به جانب نگاهم کرد. –قطع شد یا قطع کرد؟ –نمی‌دونم. –اگه قطع شده باشه دوباره زنگ می زنه. مسافرت شون دو روز طول می کشه، میرن تو کوه و جنگل چادر می زنن، بعد از دو روز برمی‌گردن. اکثر اتفاقا بعد از همین مسافرت میوفته. به قول خودشون میرن تو دامن طبیعت تا ازش آرامش بگیرن و به خدا برسن، اون وقت آرامش رو از خونواده‌ها می‌گیرن. آهی کشیدم. –ساره می‌گفت چهارسال طول می کشه که درساشون تموم بشه بعد دیگه... حرفم را برید. –دقیقا همین، جای سوال داره، اونا در عرض چهارسال به عرفان می رسن؟ به خدا میرسن؟ یا به هر چیزی که استادشون میگه؟ در حالی که درس خوندن و رسیدن به چیزایی که اونا میگن تمام عمر هم درس بخونی کمه و بازم بهش نمی رسی... اونا خیلی راحت از ناآگاهی مردم سوء استفاده می‌کنن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت238 هنوز چند دقیقه‌ای از آمدنش به مغازه نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. گوشی‌اش را برداشت و بعد زیر چشمی به من نگاهی انداخت و از مغازه بیرون رفت. پیراهن چهارخانه‌اش که غالب رنگش کرم بود با شلوار کتان کرم رنگش هم‌خوانی زیبایی داشت. گوش هایم را تیز کردم شاید کلمه‌ای از حرف هایش را بشنوم ولی فایده‌ای نداشت. تلفنش که تمام شد وارد مغازه شد. پشت پیشخوان ایستاد و با نگرانی گفت: –یه کاری پیش اومده من باید برم. حاضر شو تو رو هم تا یه جایی برسونم. مگه نگفتی می خوای بری خرید؟ نفسم را بیرون دادم. –اتفاقی افتاده؟! با خونسردی گفت: –نه، فقط باید جایی برم. با دلخوری نگاهش کردم و پارچه‌ای که در حال گلدوزی‌اش بودم را زیر پیشخوان گذاشتم. –شما برید به کارِتون برسید. من یکی دو ساعت دیگه خودم... ریموت مغازه را برداشت. –نه، خودم می‌رسونمت. با ناراحتی به آشپزخانه رفتم تا کیفم را بردارم. از یک طرف دلم نمی‌آمد سوال پیچش کنم، از طرفی هم این تلفن های گاه و بیگاهش مشکوک بود. باید کاری می‌کردم تا سر از کارش دربیاورم. غرق فکر بودم که جلوی در آشپزخانه ظاهر شد. –خانم خانوما مثل این که گفتم عجله دارما. پوفی کردم و کیفم را از روی کابینت برداشتم. نزدیکش که شدم جلوی راهم را گرفت. –چیه؟ از دستم ناراحتی؟ نگاهم را پایین دادم و بی‌تفاوت به سوالش گفتم: –بریم دیرتون میشه. دستش را به زیر چانه‌ام برد و سرم را بالا آورد. –وقتی یهو ساکت میشی یعنی ناراحتی مگه نه؟ بوی عطرش مشامم را پر کرد. انگشت های دستش که زیر‌چانه‌ام بودند آن قدر گرم بودند که در یک آن، تمام تنم را گرم کرد و همه چیز را از یادم برد و وادار به لبخندم کرد. –من فقط نگران میشم. او هم لبخند زد. –مگه کجا می‌خوام برم. با دوستام یه کاری داریم انجام می دیم تموم شد بهت میگم، همین. نگاهم را در چشم‌هایش چرخاندم. –من که حرفی نزدم. سرم را به سینه‌اش فشرد و از روی شالم سرم را بوسید. –من قربون نامزد مهربونم برم. آدمای با‌هوش که نگران نمیشن، چون از بقیه قوی‌ترن. دست هایم را دور کمرش حلقه کردم. –من قوی نیستم. با دست هایش صورتم را قاب کرد. –وقتی نگرانی ولی غرغر نمی‌کنی یعنی خیلی قوی هستی. حالا اجازه میدی برم؟ به تقلید از خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. او هم همین کار را کرد. سوار ماشین که شدیم پرسیدم: –با دوستات دنبال کارای خطرناکید که هر وقت گوشیت زنگ می زنه میری بیرون حرف می زنی؟ چرا نمی‌خوای کسی بشنوه؟ دستم را گرفت. –من فقط نمی خوام تو نگران بشی، این یه کار پژوهشیه عزیزم. الان داره نتیجه میده. از حرفش قلبم لرزید. –مگه نگران کننده س؟ دستم را فشار داد. –نه عزیز دلم، چون زود نگرانم میشی... با صدای تلفنم حرفش نیمه ماند. صفحه‌ی گوشی‌ام را نگاه کرد. –شماره‌ی ساره س. امیرزاده گفت: –خدا به خیر بگذرونه چی شده بعد از چند ماه این دوباره سر و کله ش پیدا شده؟ –نمی‌دونم. –الو، ساره. صدایی از آن طرف خط می‌آمد که واضح نبود. مثل کودکی یک ساله‌ که تازه زبان باز کرده و حروف بی معنی را پشت هم ردیف می‌کند. دوباره گفتم: –الو ساره، الو... دوباره همان صدا ولی این بار بلندتر از قبل. نگاهم را به امیرزاده دادم. –انگار گوشی دست یه بچه س. همان لحظه صدای مردانه‌ای از پشت خط شنیده شد. صدایی که لحن غمناک و بغض‌آلودی داشت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت239 –الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟ صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کردم و حال ساره را پرسیدم. ناگهان صدای گریه‌اش در گوشم پیچید و همان طور با گریه گفت: –تلما خانم بدبخت شدم. مضطرب پرسیدم: –چی شده؟! برای ساره اتفاقی افتاده؟! صدای گریه‌اش بیشتر شد و با همان حال گفت: –چند وقته حالش خیلی بده نمی‌تونه حرف بزنه. می گه می خواد ازتون حلالیت بگیره. با چشم‌های گرد شده پرسیدم: –چش شده؟! تصادف کرده؟! آخه چرا نمی تو‌نه... با همان لحن گفت: –از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. هیچ کس نمی‌دونه چش شده... اگه بیاید خودتون می‌بینید. با هیجان و شتاب گفتم: –وای خدایا! باشه الان میام. بعد از قطع کردن تلفن، با بغض حرف هایی که شنیده بودم را برای امیرزاده تعریف کردم. امیرزاده که نگران نگاهم می‌کرد، لبش را به دندان گرفت. –یاحسین!... بیچاره شوهرش. با بغض گفتم: –می گفت حالش خیلی بده، اجازه میدی برم ببینمش؟ سرش را با تاسف تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. چند ماهی از نامزدی مان می‌گذشت. امیرزاده اصرار داشت زودتر سر خانه و زندگی مان برویم. برای همین حسابی مشغول خریدن جهیزیه و آماده کردن وسایل بودیم. من درسم تمام شده بود و یک ماهی بود که در آزمایشگاهی کار می‌کردم. کاری که خود امیرزاده برایم پیدا کرده بود. صبح‌ها در آزمایشگاه بودم و بعد‌ازظهرها هم در مغازه‌ی امیرزاده مشغول می شدم. از وقتی نامزد کرده بودیم مزاحمت های گاه بی‌گاه هلما دیگر برایم اهمیتی نداشت، اصلا دیگر نمی دیدمش، چشمم فقط امیرزاده را می‌دید و بس. روزهای خوشی باهم داشتیم، او آن قدر مهربان بود که روز به روز عاشق‌ترم می‌کرد. البته حساسیت ها و اخلاق های خاصی هم داشت که باید با صبوری راهِ خلع‌سلاح کردنش را پیدا می‌کردم. امیرزاده چون عجله داشت مرا سرکوچه‌ی ساره پیاده کرد و سفارش کرد که فقط ببینمش و زودتر به خانه برگردم. به خانه‌ی ساره که رسیدم شوهرش در را برایم باز کرد و با چشم‌هایی که غم گرفته بودشان سلام کرد و تعارف کرد که به داخل خانه‌شان بروم. پرسیدم: –ساره چش شده؟ سرش را تکان داد. –خونه خراب مون کرده. یه مدته که زندگی هممون رو به هم ریخته و بچه هاش رو بدبخت کرد. با شنیدن این حرف ها تپش قلبم بیشتر از قبل شد و استرس تمام وجودم را گرفت. پشت سر شوهر ساره به داخل خانه رفتم. خانه خیلی به هم ریخته بود. خبری از بچه‌ها نبود و سکوت سنگین و ترسناکی خانه را گرفته بود. پا که درون اتاق گذاشتم دیدم ساره روی یک تشک دراز کشیده و به رو به رو خیره شده. آرام به طرفش رفتم و کنارش نشستم. چهره‌اش غیر عادی بود. آن ساره‌ی همیشگی نبود. با حیرت نگاهم را بین او و شوهرش چرخاندم و بریده بریده گفتم: –ساره...ساره...تو... چت... شده...؟ چرا این جوری شدی؟ شوهرش در طرف دیگر ساره نشست. –نمی‌تونه حرف بزنه. فقط یه صداهایی از خودش درمیاره. حتی بدون کمک نمی‌تونه راه بره. بالاخره ساره نگاهش را از رو به رو برداشت و طوری نگاهم کرد که جا خوردم و قلبم ریخت. نگاهش مهربان نبود. فقط می‌توانم بگویم ترسناک بود. صورتش آن قدر لاغر و نحیف شده بود که گونه‌هایش مثل پیرزن ها بیرون زده بود. زیر چشم‌هایش آن قدر گود افتاده بود که انگار چندین روز غذا نخورده است. نگاهم را به دهان ساره دادم. نیمه باز بود و آب از دهانش سرازیر بود. شوهرش یک دستمال پارچه‌ای زیر چانه‌اش پهن کرده بود. با گوشه‌ی همان دستمال، دهان ساره را پاک کرد. –نمی‌تونه آب دهنش رو جمع کنه. حتی غذای سفت هم نمی تونه بخوره، فقط باید غذاهای آبکی بهش بدم. نمی‌توانستم این حرف ها را باور کنم. شخصی که رو به رویم بود اصلا شبیه ساره نبود. بی اختیار اشک هایم خودشان را روی گونه‌هایم پهن کردند و برای رساندن شان بر روی چانه‌ام از یک دیگر سبقت می‌گرفتند. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت240 با همان حال پرسیدم: –مگه بلایی سر دندوناش اومده؟ شوهرش گفت: –نه، چون نمی‌تونه دهنش رو کامل ببنده، چیزی رو هم نمی تونه بجُوِه. زمزمه کردم: –ای وای، خدایا...! –گریه نکنید، حالش بدتر میشه. خیلی تلاش می‌کردم جلوی اشک هایم را بگیرم ولی بی‌فایده بود. دوباره پرسیدم: –دکتر بردیدش؟ از زیر تشک ساره یک سری برگه ی آزمایش و عکس رادیولوژی و... درآورد. –همه جا بردمش، کلی عکس و آزمایش انجام دادیم، چند روز بیمارستان بستری و تحت نظر بود. کمیسیون پزشکی و هزار جور دوا و درمون. –مگه چند وقته که این طوره؟ –چند روز دیگه میشه یک ماه. هینی کشیدم. –خب، آخرش دکترا چی گفتن؟ –آخرش گفتن ببریدش خونه، همه جاش سالمه هیچ مشکلی نداره که ما بخوایم درمونش کنیم. نه چیزی تو مغزش دیده شده نه تو خونش. دست ساره را که خیلی بی‌حس کنارش افتاده بود گرفتم. آن قدر داغ بود که وحشت کردم. اشک هایم را با گوشه‌ی شالم پاک کردم. –تب داره؟ –نه، از وقتی این جوری شده تنش داغه. ساره دستم را فشار داد و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش جاری شد. این ساره‌ای که اشک می‌ریخت، آن ساره‌ای نبود که یک دقیقه پیش آن طور ترسناک نگاهم می کرد. دوباره اشک هایم را با شالم پاک کردم. –آخه چرا این جوری شده؟ شوهرش عصبانی شد. –هر چی می‌کشم از دست اون دوستای نامردشه، نمی‌دونم چه بلایی سرش آوردن. قبل از این که این جوری بشه، وقتی اونا میومدن بهش نیرو بدن، عین دیوونه‌ها خودش رو به در و دیوار می‌کوبید، ساره‌ای که جون نداشت، اون چنان با قدرت خودش رو بالا و پایین می‌کوبید که باورتون نمی شه. با چشم‌های از حدقه درآمده به حرف هایش گوش می‌کردم. شوهرش یک تخته‌ی وایت برد کوچک جلوی ساره گذاشت. –فقط می‌تونه بنویسه. الان اشاره کرد که می خواد براتون چیزی بنویسه. شوهرش ماژیک را در دستش گذاشت. ساره نوشت. –تلما تو رو جون امیرزاده من رو ببر اون جا. اگه برم خوب میشم. امروز باید انرژی دسته جمعی بگیرم. آن قدر بد خط نوشته بود که به زور خواندم و پرسیدم: – کجا؟ ساره شوهرش را نگاه کرد و چیزی نگفت. التماس آمیز پرسیدم: –آقا، کجا رو میگه؟ شما آدرسش رو می‌دونید؟ سرش را تکان داد. –آره، به من هر چی گفت نبردمش، حالا به شما متوسل شده، بعد رو به ساره گفت: –پس اصرار داشتی ایشون بیاد می خوام ازش حلالیت بگیرم، واسه این بود؟ تو این وضعیتم دست از... با بغض گفتم: –آقا، تو رو خدا دعواش نکنید. چرا نمی بریدش؟ خب شاید تاثیر داشته باشه. –هیچ تاثیری نداره خانم، اونا یه سری کلاهبردارن که فقط مردم رو بدبخت می کنن. وگرنه الان ساره این طوری نمی شد. از چند روز پیش که اون دوستش اومد و بهش گفت که اگه بره تو اون جمع خوب میشه، این دیگه ول نکرده. پرسیدم: –خب خود هلما چرا نمیاد ببردش، خودش این جوریش کرده خودشم... شوهر ساره عصبی شد. –چون اون روز از خونه پرتش کردم بیرون و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم. بعدم از خودش و اون موسسه ی خراب شده شون که جا و مکان نداره شکایت کردم. کاراشون مثل کسایی که اعتیاد دارن. مگه یه آدم معتاد، مواد بیشتر بکشه اوضاعش بهتر میشه؟ سرم را پایین انداختم. –شما کاملا درست می گید ولی به نظر من این خواهشش رو انجام بدیم دیگه بدتر از این که نمی خواد بشه. شوهر ساره از جایش بلند شد. –من باید برم بچه ها رو از خونه‌ی مادرم بیارم، کار دارم. پرسیدم: –پس یعنی من می‌تونم ببرمش؟ مکثی کرد. –می‌تونید؟ از جایم بلند شدم. –بله. –باشه، فقط خیلی مواظبش باشید، اون جا تنهاش نذارید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸