eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت257 –از اون موقع بود که مادر هلما ویلچری شد؟ آخه شنیدم با مادر شما همیشه باهم... سرش را تکان داد. –مامان بهت گفته دیگه، اوایل مادرش به مادرم می‌گفت بیا ادامه بده ببین من پاهام خوب شده ولی بعد کم‌کم دیدیم بیچاره دچار یه بیماری بدتر از پا درد شده. نگاهش کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم. –دقیقا چش شد؟ او، همان طور که موهایم را نوازش می‌کرد گفت: –در ظاهر دچار یه کمردردی شد که علاجی نداره، یعنی هر چی دکتر رفته و عکس گرفتن، گفتن کمرت هیچ مشکلی نداره ولی دردش تمومی نداشت. باطنش رو فقط خدا می‌دونه چه مریضی هست. حداقل اون موقع که پا درد داشت بلند می شد کاراش رو انجام می‌داد ولی حالا از کمر درد روی ویلچر افتاده. چند تار مویم را که از بافت موهایم خارج شده بودند، پشت گوشم دادم. – برام جای سواله چرا با این اوضاع، هلما بازم دیگران رو ترغیب می کنه به اون کلاسا برن؟! موهای پشت گوشم را دوباره روی صورتم ریخت. –اون میگه مامانم پاهاش خوب شده، واسه درمان کمرش باید دوباره ادامه بده. ولی مادرش دیگه کم آورد و نرفت. می‌گفت این تاوان ترک کردن نمازمه، پس باید بِکِشم. چند نفر از همسایه‌هامونم تو این کلاسا شرکت کردن. نوچ نوچی کردم. –جالبه که همه، حرفش رو گوش می‌کردن. –خب چون ظاهر موجهی داشت. –انگار آدم تا با چشم خودش نبینه باور نمی‌کنه، شاید اگر این بلا سر ساره نمیومد من به این حرفا مطمئن نمی شدم. سعی کرد آن چند تار مو را دوباره وارد بافت موهایم کند. –البته هلما هم از حق نگذریم اولش خودشم نمی‌دونست چی به چیه که وارد این گروه ها شد. ولی بعد که متوجه شد دیگه نخواست دست بکشه، یه علاقه‌ی شدیدی اون رو پایبندش کرده بود، علاقه‌ای که دیگه هیچ کس رو نمی دید، حتی خدا رو... –خود شما، از کجا می‌دونستید که با رفتنش مخالف بودید؟ –منم در این حد نمی‌دونستم، از وقتی مادرم وارد این کلاسا شد، فهمیدم کلاسا تفکیکی نیست و آقایون و خانما با هم زیادی راحتن. اولش برای همین موضوع بود که دلم نمی‌خواست بره، خلاصه یه سری ماجراها که حالا حتی گفتنش حالم رو بد می‌کنه، اتفاق افتاد که دیگه محکم جلوش ایستادم. نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –وقتی در مورد زندگی ساره خانم و اوضاعش میگی یاد زندگی خودم میُفتم. زندگی منم دقیقا همین طوری بود، با این تفاوت که هلما در حد ساره حالش بد نبود. –من روز اول که هلما رو دیدم فکر کردم خیلی بااعتقاده. آه سوزناکی کشید. –تو کله‌ی همه‌ی ما اعتقاد به خدا و ائمه هست، در کنارش علاقه به دنیا و لذتهاشم هم هست، یه عده اکثرا بر اساس اعتقاد به خدا و ائمه کاراشون رو انجام میدن ولی یه عده‌ برعکس... –خب اگه تو کله‌ی هممون این اعتقاد هست پس چرا... فوری جواب داد: –همین دیگه، مطلب همین جاست. خدا و پیغمبر تو کله‌ی اکثرمون هست اما کجای کله؟ یه وقت خدا جلوی چشمته و واسه هر کاری که می خوای انجام بدی یه نگاهی بهش میندازی و یه صلاح و مشورتی ازش می گیری و می‌پرسی خدا جون نظر شما چیه؟ واسه بعضیا خدا و پیغمبر اون پشت مشتای کلشونه، انداختن ته انباری، واسه همین اصلا چشماشون بهش نمی‌خوره که یادشون بیاد و نظری ازش بپرسن. کج نگاهش کردم. –یعنی مثل وقتیه که ما یه وسیله تو انباری مون داریم ولی اصلا یادمون نمیاد کجای انباری گذاشتیمش. –آفرین. بعد وقتی یکی اون وسیله رو ازمون می‌خواد می گیم، آره دارم ولی نمی‌دونم کجا گذاشتم باید وقت بذارم بگردم ببینم پیداش می‌کنم یا نه. این جوری میشه که کم‌کم دبّه می‌کنیم. گاهی اصلا منکر خدا می‌شیم یا یه وصله‌هایی بهش می‌چسبونیم. بعد لبخند زد. از تلاش بی نتیجه‌اش خسته شد و آن دسته از موهایم را روی صورتم رها کرد. –می‌بینی؟ همین طره‌ موهای تو که از جای اصلی شون و بافتشون دراومدن و برای درست کردنشون باید کلا موها باز بشه و از اول بافته بشه، که خیلی قشنگ تر میشه ولی عوضش زحمت زیادی هم داره. البته نه برای من که اصلا راهش رو بلد نیستم. نمی خوامم برم یاد بگیرم واسه همین میگم همین جوری خوبه. البته این که قبول کنی بلد نیستی خیلی مهمه... 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت258 به خاطر همین بلد نبودن و ندونستنِ سیستم آفرینش و دستگاه خدا، ملت یه وصله‌هایی به خدا می‌چسبونن که میمونی. مثل همین طره‌ی مو که من به زور می‌خواستم داخل بافت موهات جاش بدم. کنجکاو پرسیدم: –چه وصله‌هایی؟! – مثل این حرفا که خدا مهربون تر از اونه که ما رو مجازات کنه، یا یه حرفا و تزایی از خودمون در میاریم که هر جور شده بتونیم اون کاری که داریم می‌کنیم رو موجه جلوه بدیم. حالا بعضیا خیلی دیگه شورش رو درمیارن و نظراتشون رو بین بقیه‌ی آدما هم نشر میدن و حتی بهشون آموزش میدن و ازشون پول می گیرن. مثل همین مکتبا که اطرافیان من درگیرش بودن و هستن. بعد با حرص ادامه داد: –فکر کن طرف مادرش فلج شده ولی هنوزم دست برنمی داره. تو فکر می‌ کنی خدای اون بشر کجای کله‌ی پوکشه؟ اصلا کله‌ای داره که چیزی هم توش باشه؟ سرم را بلند کردم و با آرامش نگاهش کردم. –ولش کن، با حرص خوردن که چیزی درست نمی شه. بوسه‌ای روی موهایم زد. –ببینم می‌تونم در رو باز کنم. بعد به طرف در رفت. بعد از چند دقیقه پرسید. –از این سنجاقا بازم داری؟ –فکر نکنم، حالا باز کیفم رو نگاه می‌کنم. زمزمه کرد: –اگه یه انبری چیزی بود خیلی خوب می شد. هر چه گشتم گیره پیدا نکردم. در یکی از جیب های کیفم چشمم به موچینم افتاد. موچینم را نشانش دادم. –انبر و گیره ندارم، این به دردت می‌خوره؟ لبخند زد. –بیارش ببینم. تحویلش که دادم دستم را بوسید. –بشین همین جا کنارم. کنارش نشستم و مهربان نگاهش کردم. –با این گرسنگی این قدر تقلا می‌کنید خسته می شید. سرش را به طرفم چرخاند و چشمکی زد. –حرفات هم خستگی رو از یادم می‌بره هم گرسنگی رو. بعد این شعر را زمزمه کرد: –در بلا هم می‌چشم لذات او، مات اویم مات اویم مات او... نمی‌دانم این شعر به من آرامش می داد یا چون امیرزاده گاهی زمزمه‌اش می‌کرد حس خوبی پیدا می‌کردم. انگار هر بار که این شعر را از زبانش می‌شنیدم علاقه‌ام به او چندین برابر می شد. نجوا کردم: –من عاشق این شعرم. دست از کارش کشید و طوری نگاهم کرد که در لحظه، تمام سلول های بدنم به رقص درآمدند، چشم‌هایش عشق را فریاد می‌زدند و پر از حرف های تازه بودند. فقط به یک جمله اکتفا کرد. –ولی من عاشق کسی هستم که این شعر رو بهم هدیه داد. از خجالت نگاهم را به دست هایم دادم. همان لحظه سر و صداهایی از بیرون آمد، چند نفر با هم بلند بلند حرف می زدند. امیرزاده بلند شد و گوشش را به در چسباند. –چند نفر دارن میان این جا. رو به امیرزاده گفتم: –صدای هلماست. امیرزاده حیرت زده دوباره گوشش را به در چسباند. –اون که الان باید خارج از کشور باشه، این جا چی کار می کنه؟! صدای پایشان نزدیک و نزدیک تر می شد. امیرزاده نگاهی به من انداخت. –بدو مانتو و شالت رو بپوش. درحال بستن دکمه‌های مانتوام بودم که امیرزاده به کمکم آمد و شالم را روی سرم انداخت و با اضطراب گفت: –خانمم سریع‌تر. نگاهی به اطراف انداختم. –گیره‌ شالم رو ندیدید؟ جستی زد و پیراهنش را از روی دستگیره‌ی پنجره برداشت و به تن کشید و از جیب پیراهنش گیره را به دستم داد. –دیروز این جا گذاشتمش که گم نشه. سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان دهد ولی موفق نبود. صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد و در یک ضرب باز شد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت259 هینی کشیدم و دست امیرزاده را گرفتم. او هم دستم را فشار داد و زمزمه کرد: –چیزی نیست. اول یک مرد جوان تنومند وارد شد و کنار در ایستاد که یک تیشرت جذب سیاه رنگ تنش بود. طرح روی تیشرت تصویر سر یک اسکلت وحشتناک بود که چشم‌های قرمز رنگی داشت. روی صورت مرد درست کنار دهانش جای یک بریدگی عمیق بود که چهره‌اش را ترسناک کرده بود. روی بازوهایش پر بود از خالکوبی‌های عجیب و غریب. بعد از او خود هلما با عصبانیت وارد اتاق شد و به من نگاه کرد و داد زد. –بیا این جا. باید بریم. نگاه مضطربم را به صورت امیرزاده دوختم. امیرزاده با خشم از هلما پرسید: –تو که الان باید رو هوا بودی این جا چه غلطی می‌کنی؟ نکنه اون ورم رات ندادن؟ هلما اخمش غلیظ تر شد. –نخیر، این جا خیلی اصرار دارن من نرم و بمونم. بعد رو به من گفت: –یادته چند بار بهت گفتم رضایت علی رو بگیر که شکایتش رو پس بگیره. بعد رو به امیرزاده کرد. –چرا بعد از این همه مدت به خاطر کاری که چندین ماه پیش کرده دستگیرش کردن؟ امیرزاده پوزخند زد. –لابد از دیروز که نیستم پلیس فکر کرده این دفعه من رو کشته. هلما بدون توجه به حرف امیرزاده جلو آمد تا دستم را بگیرد. امیر زاده جلویش ایستاد. –چی می خوای؟ –نترس بابا، کاریش ندارم. فقط تا زمانی که اونا میثم رو تحویلم بدن پیشم می مونه. امیرزاده صورتش را جمع کرد. –اون نامزد احمقت ... هلما داد زد. – ما فقط همکاریم. امیرزاده پوزخندی زد. –سنگ همکارت رو این جور به سینه می زنی که حاضری به خاطرش گروگان گیری کنی؟ مثل این که از اون همکارای خیلی صمیمی هستید نه؟ مثل همون موقع‌ها که با همه خیلی صمیمی بودی. هلما دندان هایش را روی هم فشار داد و از عصبانیت رنگ صورتش تغییر کرد. کاملا مشخص بود که اگر می‌توانست امیرزاده را خفه می‌کرد. –رابطه‌ی ما به تو ارتباطی نداره. –معلومه که ارتباطی نداره، چون اصلا برام ارزشی نداری. ولی مثل این که شما به خاطر رابطتتون نمی‌خواهید دست از سر ما بردارید. هلما به آن مرد تنومند اشاره‌ای کرد. بعد رو به من گفت: –ببین با زبون خوش بیا بریم، البته اگه نمی خوای کسی آسیب ببینه. نگاهی به قد و هیکل آقای همراه هلما انداختم خیلی از امیرزاده بزرگ جثه‌تر بود. معلوم بود کل عمرش را یا در حال دعوا کردن بوده یا در حال حبس کشیدن، من حتی می‌ترسیدم نگاهش کنم. هلما موبایل امیرزاده را روی کاناپه انداخت و گفت: – بعد از رفتن ما بهشون زنگ بزن بگو میثم رو آزاد کنن وگرنه اینو دیگه نمی‌بینی، بعد به من اشاره کرد که همراهش بروم. با دهان باز نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم چه کار کنم. دستم را از دست امیرزاده بیرون کشیدم. امیرزاده فریاد زد. –همین جا وایسا، به حرفش گوش نکن. هلما با یک گام جلو پرید و دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید. امیرزاده همین که خواست تکانی بخورد آن مرد تنومند فوری جلو آمد و مشتی حواله‌ی شکم امیرزاده کرد. امیرزاده از درد آن چنان فریادی کشید که جگرم آتش گرفت. رو به هلما فریاد زدم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت260 –من میام، تو رو خدا کاریش نداشته باشید، اون شکمش بخیه خورده. بعد هلما را به طرف بیرون هل دادم. هلما به آن مرد لعنتی اشاره کرد که برویم. همین که خواستیم از اتاق خارج شویم. امیرزاده از پشت گردن مرد تنومند را گرفت و گلاویز شدند. نمی‌خواستم امیرزاده آسیب ببیند. با بغض به هلما التماس کردم. –تو رو خدا بگو ولش کنه، من که دارم باهات میام. هلما زمزمه کرد: –آخه علی ول نمی کنه دیگه، این غیرتی بازی هاش رو هنوزم ترک نکرده. بعد فریاد زد. –کامی ولش کن باید بریم. ما بیرون اتاق ایستادیم و آن مرد که اسمش کامی بود، امیرزاده را با قدرت هل داد تا زودتر بتواند او را از خودش جدا کند و از اتاق بیرون بیاید. امیرزاده با پشت چنان با دیوار برخورد کرد که من هینی کشیدم و تا خواستم به طرفش بروم هلما دستم را کشید. –وایسا ببینم. صورت امیرزاده چنان مچاله شد که نشان دهنده‌ی درد شدیدش بود ولی باز به سختی بلند شد تا خودش را به من برساند. کامی فوری از اتاق بیرون آمد و در را قفل کرد. صدای مشت های امیرزاده می‌آمد که با تمام قدرت به در می‌کوبید. هلما به طرف حیاط پا تند کرد و من را هم دنبال خودش کشید. به حیاط که رسیدیم هلما کنار پنجره‌ی اتاق ایستاد و گفت: –ببین علی، بی خودی شلوغش نکن. این دختره پیش من می مونه، تا وقتی میثم آزاد بشه. تا می‌تونی زود بجنب، خودتم می‌دونی من اعصاب درست و حسابی ندارما! امیرزاده چند بد و بیراه نثار هلما کرد و وقتی دید فایده‌ای ندارد گفت: –اگه یه مو از سرش کم بشه اون سر دنیا هم بری پیدات می‌کنم و حقت رو می ذارم کف دستت، فهمیدی؟ من همان طور که مچ دستم اسیر هلما بود به طرف پنجره رفتم. هلما دستم را رها کرد و کمی عقب‌تر ایستاد و به کامی گفت که برود و ماشین را روشن کند. کنار پنجره روی زمین نشستم و با بغض به چهره‌ی به هم ریخته‌‌ی امیرزاده نگاه کردم و پچ پچ کردم: –من از اینا می‌ترسم. دستش را از میله‌های پنجره بیرون آورد و دستم را گرفت. –اصلا نترس. این دختره فقط هارت و پورت داره، هیچ غلطی نمی تونه بکنه. با نگرانی زمزمه کردم: –فکر کنم هنوز خوب نشناختیش، همین دختر هارت و پورتی، از دیروز ما رو این جا زندونی کرده بود. ناخداگاه لبخند روی لب هایش نشست. –بهتر، به من که با تو کلی خوش گذشت. من هم لبخند تلخی زدم. –ولی از این به بعد تنهایی بدون تو من چی کار کنم؟ لبخندش جمع شد. –چشم‌ رو هم بذاری پیش خودمی‌، بهت قول میدم. نگاهم را به دست هایش دادم و قطره ی اشکی روی گونه‌ام چکید. –می‌دونم که میای، می‌تونی از ساره هم کمک بگیری، شاید اون بتونه هلما رو راضی... هلما فریاد زد. –پاشو بریم دیگه، مگه می‌خوای سفر آخرت بری؟ امیرزاده با عصبانیت رو به هلما گفت: –مگه تو آخرتم سرت می شه؟ اون دین و ایمونی که چند سال پیش داشتی کجا رفت؟ چرا رفتی چسبیدی به این اراذل و اوباش. هلما پوزخندی زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✿❀ قرار شبانه ❀✿🌹 " تا شهـ🕊ـدا با شهـ🕊یـد " ختم 👇 ☆أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَادَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء☆ 🌸هر شب به نیابت از یکی از شهدای آسمانی ¤ امشب به نیابت ⤵️ 🌷🕊 🍃جهت : ♡سلامتی و تعجیـل‌در فرج‌ آقا‌ صاحب الزمان عجل الله ♡شِفای بیماران ♡شفای بیماران کرونایی ♡حاجت روایی اعضای کانال 🕊⃟🇮🇷@masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ┄┅┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄┄ تعداد آزاد
🍃💐🍃💐 💐🍃💐 🍃💐 💐 ♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند. 🍃محب امیرالمومنین(علیه السلام) 🍃زیارت کربلا و نجف، 🍃سربازی امام زمان(عجل الله) ♦️نهایت شــ🌷ــهادت♦️ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام 🌷 اجرتون با شهدا🕊 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ا💐 ا🍃💐 ا💐🍃💐 ا🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 🕊 🕊 💐 بخوان را دعا اثر دارد 💐 دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد 💐 بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا 💐 ز پشت پرده‌ی غیبت به ما نظـر دارد ☝️🏻هر‌زمان جوانی‌ دعا؎فرج‌مهد؎(عجل الله) ࢪا زمزمه‌کند..... ↩️همزمان‌ (عجل الله)‌ دست‌ها؎ مباࢪکشان‌ ࢪابه سو؎آسمان‌بلندمی‌کنند🤲🏻و‌ برا؎آن ‌جوان‌ دعا میفرمایند؛ ❣چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌ ࢪوزی‌ یک‌باࢪ دعا؎فرج ࢪازمزمه‌می‌کنند.😇 💚 دعای_سلامتی_امام_زمان هم بخونیم ان شاءالله که امام زمانمون همیشه سلامت و پایدار باشن😍🤲🏻 ••✬🌟❃✨✬✨❃🌟✬•• ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐