eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت279 –وای خدایا، ساره این جا چی کار می‌کنه؟! یعنی چه بلایی سرش اومده؟! اگر شوهرش بفهمه، خیلی عصبانی می شه. کامی زیر بغل ساره را گرفته و تقریبا او رابه طرف آپارتمان می‌کشید. اجازه نمی‌داد ساره با پای خودش آرام آرام قدم بردارد. نسرین مرا عقب کشید. –ببینم تو می‌شناسیش؟ اشک در چشم‌هایم حلقه زد. –اون دوستمه. می‌بینید داره مثل وحشی‌ها با خودش می‌کِشدش. نسرین گفت: –آره، انگار از روی اجبار داره این کار رو انجام می ده. حالا بگو جریان این دوستت چیه؟ همه‌ی داستان ساره را برای نسرین تعریف کردم. چیزی نمانده بود که از تعجب چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند. مدام کف دستش را روی صورتش می‌کشید و لبش را دندان می‌گرفت و در آخر هم گفت: –این بیژن بدبخت هی می گفت اینا فقط دنبال پول گرفتن هستنا ولی من قبول نمی‌کردم، می گفتم تو خیلی بدبینی، پول خوب می گیرن درسته! ولی کارشونم بد نیست. واقعا هم به جز یکی دو مورد چیز بدی نگفتن، اصلا یه وقتایی برامون قرآن هم می‌خوندن. سرم را تکان دادم و دوباره شماره‌ی امیرزاده را گرفتم ولی باز هم گوشی‌اش را جواب نداد. رو به نسرین گفتم: –باید به پلیس زنگ بزنیم. نامزدم جواب نمی ده، می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه. نسرین مرا به طرف سالن کشید. –بیا این جا روی مبل بشین، داری می لرزی. شهلا همون موقع که به شوهرش زنگ زد گفت که شوهرش گفته به پلیس زنگ می زنه. احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه برسن. فوری گفتم: –من می‌تونم به خونواده م زنگ بزنم؟ گوشی خانه را آورد. – چرا زودتر نگفتی، دختر! بیا این جا آنتن درست و حسابی نداره، با تلفن خونه تماس بگیر. حتما تا حالا از نگرانی مردن و زنده شدن. –اصلا وقت نشد. نسرین خانم جلوی پای من روی زمین نشست و چشم به من دوخت. شماره‌ی خانه را گرفتم هنوز اولین بوق به آخر نرسیده بود که صدای مادرم را از آن طرف خط شنیدم. صدایش آنقدر گرفته و شکسته بود که بغض به گلویم چنگ زد. –سلام مامان. مادر بعد از مکث کوتاهی صدایش تغییر کرد. –تلما مادر تویی؟! خودتی؟! بعد بدون این که منتظر جواب من باشد به جمعی که اطرافش بود گفت: –تلماست، تلماست. باز از من پرسید: دخترم خودتی؟ –آره مامان خودمم. حالم خوبه نگران... گریه‌های بی‌امان مادر شروع شد با همان حال قربان صدقه‌ام می رفت. –الهی من دورت بگردم، تو که ما رو کُشتی، کجایی؟ از آن طرف صدای هیاهو بلند شد، هر کس سوالی می‌پرسید. نادیا با فریاد می‌پرسید: –تلماست مامان؟ مامان تو رو خدا خودشه؟ بپرس کجاس؟ بقیه‌هم همین سوالها را تکرار می‌کردند. صدای آنها و صدای گریه‌ی مادر در هم آمیخته بود و غوغایی به پا شده بود. بالاخره مادر گفت: –تلما، مادر کجایی؟ چه بلایی سرت اومده؟ الهی مادرت بمیره. –مامان چیزی نیست، من حالم خوبه باور کنید. الان پیش یه خانمی هستم که آدرس خونه شون رو نمی‌دونم. این خانم از دست هلما من رو نجات داد. مادر بعد از این که برای نسرین دعا کرد گفت: –آدرس اون جا رو بپرس تا بیایم دنبالت. مادر، زود آدرس رو بپرس. نگاهم را به نسرین دادم. او هم چشم‌هایش اشک آلود شده بود. با شتاب گفتم: –آدرس، میشه آدرس این جا رو بدید؟ صدای فریاد مادر را می‌شنیدم که می‌گفت: –زودباشید کاغذ قلم بیارید، می‌خواد آدرس بگه. بعد رو به محمد امین گفت: –پاشو محمد، پاشو برو جلو در به بابات خبر بده، بدو، بگو باید بریم دنبال تلما... نسرین آدرس را گفت و من هم برای مادر تکرار کردم. هنوز هم صدای گریه از آن طرف خط می‌آمد و این به من می‌فهماند که چقدر در عرض این یک روز و نیم به خاطر نبود من حالشان بد شده. چند دقیقه‌ای با مادر و بعد هم با نادیا صحبت کردم. نادیا گفت که رستا از استرس صبح زود درد زایمانش گرفته و به بیمارستان رفته. ولی مادر نتوانسته همراهش برود و پای تلفن نشسته تا شاید خبری از من بگیرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت280 در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربه‌های مشتی که به در خانه می‌خورد من و نسرین را از جا پراند. فوری خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم. نسرین از جا جهید و پشت در ایستاد و از چشمی نگاه کرد. بعد با رنگ پریده به طرفم برگشت و به صورتش زد. –بدبخت شدیم اون پسر غول‌تشنگه داره به در می‌کوبه. حتما شهلا بهشون گفته تو این جایی. کف دستم را به سرم کوبیدم. –مطمئنی اون گفته؟ مانتواش را از روی مبل برداشت و به تن کشید. –مطمئن که نیستم، شاید هلما باهاش حرف زده شک کرده. –حالا می خوای در رو باز کنی؟ شالش را شلخته روی سرش انداخت. –می گی چی کار کنم؟ تو برو تو اتاق ببینم چی می گه، شاید بتونم ردش کنم بره. ضعفی به پاهایم افتاده بود که توان حرکت نداشتم، از فکر این که با کامی چند قدم بیشتر فاصله ندارم رعشه‌ای به جانم انداخته بود که حتی نمی‌توانستم خودم را پنهان کنم. در دوباره کوبیده شد. نسرین بلند گفت: –اومدم بابا، چه خبرته؟ بعد به طرف من آمد و پچ پچ کرد. –پس چرا نمی ری؟ دستم را گرفت و تقریبا به داخل اتاق پرتم کرد و در را بست. صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نسرین را که طلبکارانه حرف می زد. –چته آقا؟ زورت رو به در می‌رسونی؟ چرا این جوری در می زنی؟ صدای کامی را شنیدم که گفت: –مگه می خوای در کاروانسرای شاه قلی رو باز کنی؟ یه ساعته پشت درم. نسرین هم زبان تیزی داشت. –این چه طرز حرف زدنه؟ اختیار خونه‌ی خودمم ندارم؟ تو چرا مثل طلبکارا در می زنی؟ همان لحظه صدای هلما که کمی آرام تر بود، آمد. برای بهتر شنیدن گوشم را به در چسباندم. –کامی بیا برو کنار. ببین عزیزم، ما اومدیم اون دختره رو ببریم با توام هیچ کاری نداریم. نسرین صدایش را بلند کرد. –کدوم دختره؟ شما امروز همه ش مزاحم من می شید. هر دفعه هم یه چیزی می گید. برید خدا روزی تون رو جای دیگه حواله کنه. احساس کردم خواست در را ببندد که یکی از آن دو نفر اجازه نداد. نسرین فریاد زد. –پات رو از لای در بردار. ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و وارد شدند. چون صدای هلما را شنیدم که گفت: –اتاقا رو بگرد. عقب عقب رفتم تا به تخت رسیدم همان جا زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. به چند ثانیه نکشید که در باز شد و کامی با آن هیکل نحسش در حالی که دندان هایش را نشانم می‌داد جلوی در ظاهر شد. یک آن احساس کردم قلبی برای تپیدن ندارم و از کار افتاده. صدای جیغ‌های نسرین را می شنیدم که می‌گفت: –ازتون شکایت می‌کنم، مگه شهر هرته سرتون رو انداختین پایین و همین جوری میاید تو خونه‌ی مردم. کامی همان طور که نگاهم می‌کرد گفت: –من که شکایتی زیاد دارم اینم روش. هلما هم در ادامه‌ی حرف کامی گفت: –من از تو شکایت می کنم که اومدی قفل خونه م رو باز کردی و سرقت کردی. نسرین گفت: –من سرقت کردم؟! دزد خودتی. –آره، سرقت کردی، حالا برو ثابت کن که جعبه‌ی طلاهام رو نبردی. یه کیلو طلا داشتم. انگار نسرین با شنیدن این حرف دهانش بسته شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید. هلما کنار کامی ایستاد و با عصبانیت گفت: –این جا چه غلطی می‌کنی؟ کلی از من انرژی رفت تا بفهمم کجایی. پاشو بریم. بعد به طرفم آمد و بازویم را گرفت و بلندم کرد. از اتاق که بیرون آمدم شهلا را، بچه بغل کنار در ورودی دیدم که به نسرین می گفت: –به جون بچه م من نگفتم. حتما بهت یه دستی زدن، من که چیزی بروز ندادم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزادار حقیقی 01.mp3
3.34M
۱ آنچه می شنوید؛ ✍چرا دلمان برای عزاي حسین،تنگ می شود؟ 🔻چرا برای حسين،گریه می کنیم؟ 🔻چرابرای اهل آسمان، عزاداران حسین، اينقدر می ارزند؟ گوش کنید👇 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
عزادار حقیقی 02.mp3
5.83M
۲ آنچه می شنوید؛ 🏴مصیبت حسین،تشنگی، سر بریده، و اسارت اهل بیت نیست! مصیبت او،بسیار عظیم تر است از.....! تاحقیقت مصیبت رادرک نکنیم؛ عزادار حقیقی،نیستیم😔 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#استوری ویژه شب سوم محرم عمه بیا گمشده پیدا شده 😭 کنج خرابه شب یلدا شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه شب سوم محرم عمه بیا گمشده پیدا شده 😭 کنج خرابه شب یلدا شده حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 هرگز مگو رقیّه (سلام الله علیها) بُوَد خردسال و طفل 🍃 بی بی قبولِ توبه ی حوّا و آدم (علیه السلام) است ! 🖤 یا رقیّه (سلام الله علیها) مددی ✋ 🕯 🕯 (علیه السلام) 💔 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی رسان زندگی ما رقیه است... کاش امشب تو روضه خانوم سه ساله دق کنیم... 😭😭 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا