1_1989547165.mp3
4.74M
#این_که_گناه_نیست 38
توبه آدمِ بدخُلق، دوام نداره❗️
چون ریشه گناه در روحش هست،
و با یه بهانه کوچیک،سَر باز میکنه.
✅از لوس بازی،زودرنجی
پرخاشگری،غرور و...بترس!
نگو؛این که گناه نیست
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_سی_و_نهم با یکی از بچ
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_چهلم
حالا بعضی ها زورشون میاد یه سرچ ساده کنن...
من اگه 200 سال پیش به دنیا میومدم عمرا میتونستم تو 5 سال انقدر رشد کنم...
باور کن همین اینترنت کلی باعث رشد من شده... باور کن خیلی استفاده های خوب میشه ازش کرد...
اگه زرنگ باشی تو یه سال میتونی به اندازه ده سال رشد کنی.
فضای اینترنت خیلی بستر خوبیه برای رشد...
اگه واقعا بخوای رشد کنی.
کلی سایت های خوب هست که شبهه جواب میدن. میتونی اونجا با مدیر هاشون دوست بشی و سوال بپرسی.
تو اگه واقعا بخوای خدا مسیر رو برات باز میکنه.
تازه شبهاتی که من مطرح کردم خیلی بچگونه بود... جوابش سادست...
اما برای شروع خوبه. باعث میشه رشد کنی.
برو دنبال تموم شبهاتت.
آدم از شک به یقین برسه خیلی با ارزش تره. نترس که بگی رضا اعتقاداتمو از دست دادم.
همون بهتر که از دست دادی.
خودت برو دنبال ساختن اعتقاداتت.
بذار یه مسیر بهت نشونت بدم
اولین چیزی که باید درش اعتقاداتت خیلی قوی باشه اینه که باور کنی خدا همه کارست و از همه مهمتر ؟ اصلا باور کنی خدایی وجود داره...
برای همین باید دو الی سه ماه وقت بذاری و تا میتونی تحقیق و بررسی کنی تا باورت بشه خدایی هست و این خدا همه کارست...
متاسفانه خیلی ها یهویی میرن پله آخر و درمورد امام زمان کتاب میخونن !
این غلطه!
باید پله پله پیش بری!
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتادو_هفتم 🔻 #حضرت_یعقوب_علیه_السلام 🔹 #یعقوب فرزند اسحاق و نوه ابر
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتادو_هشتم
🔻 #فرزندان_یعقوب_علیه_السلام
🔹یعقوب دارای #12_فرزند و آن هم #پسر👦🏻 بود.✔️
▪️ فزوتیل،
▪️ شمعون،
▪️ لاوی،
▪️ یهودا،
▪️ ریالون،
▪️ یشجر،
▪️ بجماع،
▪️لی،
▪️ احاد و
▪️ اشر
↩️ #از_مادری_بنام ( #اِلیا) دختر خاله یعقوب بودند
و
▪️یوسف و
▪️ بنیامین
↩️ #از_مادری_به_نام( #راحیل) بودند.✔️
🔸فرزندان یعقوب #همگی_تنومند و #زیباروی بودند
☝🏻و اما یوسف #زیباترین_آنها بود، یکی از مخلوقات خداوند که خداوند نیمی از زیباییهای دنیا را در چهره او قرار داد،
👈🏻 به همین خاطر از همان دوران #کودکی👦🏻 مورد #حسادت_برادرانش قرار گرفت و #یعقوب_او_را از تمامی فرزندانش #بیشتر_دوست_میداشت.✔️
📋موضوع دیگری که در قرآن کریم آمده #وصیت_یعقوب به پسران خود است که #در_وقت_مرگ کرده و آن #در_سوره_بقره آیات 132 و 133 آمده است؛👇🏻
📖✨«ابراهیم پسران خود را وصیت کرد و یعقوب نیز به پسرانش وصیت کرده (گفت)
✋🏻ای پسران من، خدا این #دین را برای شما برگزید.✔️
نمیرید مگر آنکه #مسلمان باشید.
آیا شما کی و کجا بودید هنگامیکه یعقوب را مرگ فرا رسید و به پسران خود گفت؛ بعد از من چه کسی را میپرستید❓
👥 گفتند؛ خدای تو و خدای پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق، #خدای_یگانه را میپرستیم و تسلیم فرمان او هستیم».✔️ ✨
📜در روایتی دیگر مورخین نوشتهاند که یعقوب از #چهار_زن،🧕 #دوازده_فرزند_پسر👦🏻 پیدا کرد که عبارتند از؛↙️
1⃣ : روییل یا روبین
2⃣ : شمعون
3⃣ : لاوی
4⃣ :یهودا
5⃣ : بشجر یا یشاکر
6⃣ : ریالون یا زبولون
که مادر این شش نفر « #لیا»🧕 بود.
7⃣ : یوسف
8⃣ : بنیامین
که مادر این دو نفر « #راحیل»🧕 بود.
9⃣ : دان
🔟 : تفتالی
که این دو از #کنیز_راحیل به دنیا آمدند
1⃣1⃣ : جاد
2⃣1⃣ : اشیر
که این دو را #زلفا_کنیز_لیا به دنیا آورد.
🔘 #تمام_فرزندان یعقوب علیه السلام در شهر #فدان_آرام به دنیا آمدند #به_جز_بنیامین که پس از آمدن یعقوب به #فلسطین در آنجا متولّد شد.👶🏻
ادامه دارد...
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت280 در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربههای مشتی که به در خانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت281
هلما داخل اتاق پرتم کرد و رو به کامی گفت:
–برو از اون یکی اتاق چمدون رو بردار بذار تو ماشین، باید از این جا بریم.
همین که وارد اتاق شدم ساره را روی تخت دیدم که با رنگ پریده نگاهم میکرد.
جلو رفتم. نمیدانستم از دیدنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حال زارش برایم غصهی بزرگی بر روی غصههایم بود.
ولی او از دیدنم خوشحال شد. شاید چون اصلا نمیدانست من این جا چه میکنم.
ماژیک و تخته را برداشت و فوری نوشت.
–بدبخت شدم تلما، همه چیزم رو از دست دادم. بچه هام، شوهرم، دیگه هیچ کس رو ندارم. محتاج هلما شدم. بی کس و کار شدم.
بعد آن چنان با هق هق شروع به گریه کرد که من تمام ترس و اضطرابم را فراموش کردم.
مقابلش زانو زدم و دست هایش را گرفتم.
–چی شده؟ اصلا تو این جا چی کار میکنی؟ چرا محتاج هلما شدی؟!
قبل از این که ساره چیزی بنویسد هلما وارد اتاق شد و با تشر گفت:
–پاشو بریم.
از جایم بلند شدم.
–کجا؟
–مگه قرار نشد آزادت کنم؟ پاشو می خوام تا یه جایی برسونمت دیگه. این فرارت رو هم ندید می گیرم به شرطی که بعدا حرف گوش کنتر بشی.
از جایم بلند شدم و یک قدم عقب رفتم.
–لازم نیست. من به خونواده م گفتم این جام، خودشون میان دنبالم.
دستم را گرفت و کشید.
–بیا بریم بابا وقت نیست. تا اونا بخوان بیان این جا، صبح شده.
دستم را محکم از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم.
–برو گمشو، من با تو هیچ جا نمیام. تو می خواستی چه بلایی سرم بیاری؟ چرا گفتی اون پسره بیاد این جا؟
بعد هم به عقب هولش دادم.
یک قدم عقب پرید و دندان هایش را روی هم فشار داد.
–من فقط میخواستم یه چیزی از تو، دستم داشته باشم که اگه قولی که دادی یادت رفت بهت تذکر بدم، ولی مثل این که تو چموش تر از اونی هستی که فکرش رو میکردم و زبون خوش حالیت نیست، همون زبون کامی رو بهتر می فهمی.
در آن کشمکش ساره فوری روی تخته نوشت.
–پس من چی؟
بعد تخته را جلوی هلما گرفت و از خودش صداهای نامفهوم درآورد.
هلما همهی توجهش به من بود و اصلا او را نگاه هم نمیکرد.
دوباره هلما خواست به طرفم هجوم بیاورد که صدای زنگ گوشی منصرفش کرد.
گوشی را روی گوشش گذاشت و داد زد.
–کامی زود بیا بالا گوش این دختره رو بگیر و...
نمیدانم کامی چه گفت که چشمهایش گرد شد و حرفش نیمه تمام ماند و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
–تو مطمئنی؟
کامی از آن طرف خط توضیحاتی داد و هلما با شتاب گفت:
–اومدم، اومدم. تو ماشین رو ببر نزدیک میدون نگه دار، من خودم رو میرسونم.
گوشی را داخل جیبش سُر داد و با عجله از کمد چادر مشکیاش را همراه یک ماسک مشکی و عینک دودی برداشت و رفت.
با رفتن او ساره دوباره شروع به گریه کردن کرد.
پنجرهی اتاق را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم.
یک موتور سوار که آرم پلیس داشت جلوی مجتمع ایستاده بود.
یک پلیس هم پیاده شده بود و با آقایی که جلوی در بود صحبت میکرد.
رو به ساره کردم.
–به خاطر اومدن پلیس فرار کرد. ساره گوشهی مانتوام را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد.
کنارش روی تخت نشستم.
–چرا گریه میکنی؟ باید خوشحال باشی که تو رو با خودش نبرده.
اونا آدمای خطرناکی هستن. ساره بالاخره تو کی می خوای باور کنی؟
روی تخته نوشت.
–چون همهی امیدم به هلما بود. حالا کجا بمونم، دیگه هیچ کس رو ندارم، شوهرم بچهها رو با تمام وسایل خونه برداشته و رفته. خونه رو هم تحویل صاحب خونه داده، من کجا برم؟ هلما گفت میتونم پیشش بمونم ولی اونم رفت.
لبم را به دندان گرفتم.
–باورم نمی شه، شوهرت همچین آدمی نبود!
باز نوشت.
–اون روز که تو ولم کردی و رفتی...
ماژیک را از دستش گرفتم.
–من ولت نکردم این هلما خانم شما، من رو زندانی کرد.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
مجبور شدم ماجرا و اتفاقات آن روز را برایش تعریف کنم.
نوشت:
–اگر نمیشناختمت حرفات رو باور نمیکردم. چرا هلما این کارا رو کرده؟
نفسم را بیرون دادم.
–داستانش طولانیه، فقط نمیدونم از کجا فهمید من خونهی همسایه بودم؟
ساره فوری نوشت.
–خودش نمی تونه بفهمه، ولی یکی هست که استادشه. اون از خود هلما نیرو می گیره یه اتصال می زنه میفهمه.
با دهان باز پرسیدم:
–یعنی ذهن من رو می خونه؟
نوشت.
–ذهن تو رو که نمی تونه، چون تو تا حالا اصلا اتصال نگرفتی. اون کسی که تو توی خونه ش قایم شدی، اتصال نداشته؟
–چرا، چرا، از شاگرداشونه.
–شاید از طریق اون تونسته.
سرم را با دست هایم گرفتم.
–وای ساره، اینا خود شیطونن، این جوریه که هر غلطی می کنن.
ساره نوشت.
–شیطون چیه؟ بدبختا کلی ریاضت کشیدن تا به اینجا رسیدن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت282
اخم کردم.
–تو چرا این قدر از هلما طرفداری میکنی؟ اون هر بلایی سرت میاره بازم برات عزیزه.
نمیدانم چرا آن لحظه یاد حرف علی در مورد سگ ها افتادم که میگفت آن چنان محبتی بین سگ و بعضی از انسانها به وجود میآید که انسان عاشق سگ می شود و این به خاطر ذات سگ هست که شیطانیست و قبلا از لشگر شیطان بوده و اگر به انسان لطمه هم بزند باز انسان دوستش دارد و نمیتواند از خودش دورش کند مثل شیطان که در خون انسان هم میتواند نفوذ کند و جدا کردنش کار هر کسی نیست.
با خودم زمزمه کردم:
– بدبخت این سگای امروزی هم دست آدما اسیر شدن.
ساره سوالی نگاهم کرد.
گفتم:
–هیچی، بهم بگو چرا شوهرت ولت کرده؟
نوشت:
–همه که رفتن کسی نبود من رو برسونه، هلما من رو همراه همین کامی فرستاد که برم خونه.
وقتی رسیدیم من رو تخته برای کامی نوشتم که به شوهرم زنگ بزن بگو من راننده آژانسم خودش بیاد کمکم کنه تا برم خونه ولی اون گوش نکرد. گفت خودم نوکرتم هستم.
ساره تند تند مینوشت و تخته را پاک میکرد تا جا برای نوشتههای بعدی باشد.
خطش خیلی ناخوانا و افتضاح بود.
دوباره نوشت.
–وقتی شوهرم در رو باز کرد و دید که کامی زیر بغل من رو گرفته تا کمکم کنه عصبانی شد.
هینی کشیدم.
–بسه، دیگه نمی خواد بنویسی، خودم بقیهش رو میتونم حدس بزنم.
ساره دوباره گریه کرد و نوشت:
–دیگه با این وضع حتی کارم نمیتونم بکنم. باید برم گدایی و کارتن خواب بشم.
پرسیدم:
–پدر و مادرت چی؟
گریهاش شدیدتر شد.
–حاضرم بمیرم، گدایی کنم، ولی از خجالتم اون جا نرم.
به پهنای صورت اشک می ریخت و می نوشت.
–هلما گفته بود من رو می بره پیش خودش. حالا دیگه هیچ امیدی ندارم.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–امیدت به خدا باشه.
با اخم نگاهم کرد و نوشت.
–خدا هم مثل هلما ولم کرده.
عصبانی شدم.
–تو خدا رو ول کردی یا اون تو رو؟ مدام ازش فرار میکنی، واسه یه بارم که شده صداش بزن.
با چشمهای پر از اشک نوشت.
–دیگه زبونی ندارم که صداش کنم. اون زبونمم ازم گرفت.
دستم را روی قلبش گذاشتم.
–خدا تو قلبته، جایی که هیچ شیطونی نمیتونه بهش راه پیدا کنه. نیازی به زبون نیست. تخته را از دستش کشیدم و روی زمین نشاندمش، خودم هم کنارش نشستم و سجده کردم و گفتم:
–فقط کافی این جوری توی دلت ازش بخوای.
عکسالعملی نشان نداد و فقط نگاهم کرد.
سر از سجده برداشتم و فریاد زدم:
–نمی خوای از این اوضاع نکبتی نجات پیدا کنی؟
اشک هایش مثل سیل روی گونههایش میریختند.
شاید به خاطر سستی بدنش برایش سجده کردن سخت بود.
کمکش کردم و به حالت سجده نشاندمش.
با همان الفاظ نامفهوم چیزهایی نجوا میکرد. من هم سجده کردم و با اشک برای ساره دعا کردم. با صدای بلند نام های خدا را صدا می زدم به ساره می گفتم او هم تکرار کند. ساره فقط میتوانست آهنگ الفاظ را تلفظ کند.
چند دقیقهای در همان حال باقی ماندیم که در آپارتمان کوبیده شد.
دویدم و در را باز کردم.
پلیسی که پایین بود بالا آمده بود و همسایهها هم دورش جمع شده بودند.
نسرین جلو آمد و با خوشحالی بغلم کرد.
–تو سالمی؟ اذیتت که نکردن؟
–نه، خوبم.
رو به آقای پلیس پرسیدم:
–دستگیرشون کردید؟
پلیس بدون این که جوابم را بدهد داخل خانه شد و پرسید:
–به جز شما دیگه کی این جاس؟
من توضیح میدادم و او سرش را تکان میداد و هم زمان با بی سیمش صحبت میکرد.
نسرین از اتاقی که ساره بود بیرون آمد و گریه کنان گفت:
–این خانم رو من میشناسم، چند بار تو کلاسای حضوری دیده بودمش، اصلا این جوری نبود. خیلی شاد و سرحال بود. چرا این طوری شده بیچاره؟!
سرم را تکان دادم و با بغض گفتم:
–اون فقط میخواست وضع زندگیش یه کم بهتر بشه، ولی حالا دیگه نه زندگی داره، نه سلامتی.
نسرین با حیرت فقط نگاهم کرد.
با آمدن شهلا و دختر و شوهرش بغضم را قورت دادم و از جایم بلند شدم و به طرفشان رفتم و تشکر کردم.
شهلا جوری که انگار عذاب وجدان اذیتش میکرد گفت:
–به خدا من به هلما در مورد این که تو خونهی نسرینی چیزی نگفتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت283
سرم را تکان دادم.
–میدونم، امروز اگه شما و نسرین خانم نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. بعد از این که از نسرین خانم هم تشکر کردم، او زود خداحافظی کرد و گفت:
–الان شوهرم میاد خونه، باید خونه باشم.
شهلا با لبخند رو به نسرین گفت:
–نسرین جان همه چی رو به شوهرت بگو.
نسرین ابروهایش بالا رفت.
–اون وقت دعوام می کنه، می گه اصلا چرا دسته کلیدا رو برداشتی و پلیس بازی درآوردی.
–دعوات کنه بهتره که از همسایهها موضوع رو بشنوه.
نسرین فکری کرد و گفت:
–پس برم بهش زنگ بزنم، قبل از این که بیاد خونه همه چی رو براش تعریف کنم.
سرکی به اتاق کشیدم. یکی از پلیس ها با ساره حرف می زد و سوال هایی میپرسید. ساره نشسته بود و در حالت نشسته کنترل آب دهانش برایش سخت تر بود. از روی میز سالن چند برگ دستمال کاغذی برداشتم و به اتاق رفتم و آب دهانش را خشک کردم.
آقای پلیس رو به من گفت:
–دستمال رو بدید دستش، خودش میتونه این کار رو بکنه. شما بیرون باشید.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم یکی دیگر از پلیس ها داخل اتاق رو به رویی در حال جستجوی کشوها و کمدهاست.
وارد اتاق شدم. روی تخت دونفره ی وسط اتاق، پر بود از شکل های عجیبی که برای من آشنا بود، انگار عکسشان را قبلا دیده بودم. همین طور چند بطری از مشروبات الکلی روی میز کنار تخت به چشم می خورد. آقای پلیس از کمد و کشوها هر چیز مشکوکی را پیدا میکرد روی تخت می انداخت.
آهی کشیدم و به سالن برگشتم و روی مبل نشستم. پلیس دیگری هم آمد و سوال هایی از من پرسید و جواب گرفت.
بعد از رفتن نسرین و شهلا طولی نکشید که صدای آشنایی از پاگرد به گوشم رسید.
انگار صدا با کسی حرف می زد. صدای خش دار و پر از غصهای که ضربان قلبم را به تپش انداخت. صدایی که مرا از غربت درآورد و تنهاییام را تمام کرد.
ناخداگاه از جایم بلند شدم و زمزمه کردم:
–صدای علی میاد.
به طرف در ورودی پا تند کردم.
همان لحظه علی پا به درون خانه گذاشت و هر دو مات و متحیر برای لحظهای نگاهمان رو به روی هم ترمز کرد.
فقط یک صبح تا شب از هم دور بودیم ولی انگار سال ها ندیده بودمش.
آن قدر غمگین و به هم ریخته بود که در نگاه اول جا خوردم.
با بغض به طرفش قدم برداشتم.
او زودتر خودش را به من رساند و سرم را با دو دستش گرفت. همان طور که چشمانش در صورتم دو دو می زد با نگرانی پرسید:
– اذیتت که نکرد؟ مشکلی پیش نیومد؟ حالت خوبه؟!
آن قدر دلتنگ و نگرانش بودم که برای رفع این همه دلتنگیام راهی پیدا نکردم جز این که دست هایم را دور کمرش حلقه کنم و سرم را روی سینهاش بگذارم و اشک بریزم.
بعد از چند لحظه شانههایم را گرفت.
–تلما جان، جلوی بچهها بده، خودت رو کنترل کن.
سرم را از روی سینهاش بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
چند مرد جوان را دیدم که سر به زیر از در آپارتمان خارج شدند.
کمی عقب ایستادم و نگاهم را زیر انداختم.
علی رفت و از روی میز یک برگ دستمال کاغذی برداشت و مقابلم گرفت و گفت:
–خدا رو شکر که سلامتی. هلما کجا رفت؟ نفهمیدی؟
دستمال را گرفتم.
–همین که فهمیدم پلیس اومده دیگه خیالم راحت شد، از ترسم اصلا از اتاق بیرون نیومدم.
–نفسش را بیرون داد.
–بالاخره دستگیرش می کنن. هم خودش رو هم نامزدش رو، البته ممنوع الخروجش کردن، دیر یا زود می گیرنش.
–میثم رو آزاد کردن؟
–آره، رضایت دادم، به خاطر تو!
صدایش حزن داشت. مثل همیشه نبود. چشمهایش شاد نبودند.
–تو حالت خوبه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پرسیدم:
–مامان اینا کجان؟ چرا نیومدن؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–مگه قرار بود بیان؟
این بار من حیران نگاهش کردم.
–مگه اونا بهت نگفتن من زنگ زدم آدرس دادم؟!
–نه، من از طریق دوستام و پلیس به این آدرس رسیدیم. یکی از همون دوستام بود که بهت گفتم به اداره پلیس رفت و امد داره، وقتی میثم رو گرفتن گفته بود که یه همچین خونهای این جا داره.
حالا تو به خانواده ت زنگ زدی؟ یعنی اونا الان دارن میان این جا؟
–آره، اول به تو زنگ زدم ولی تو جواب ندادی، بعدش به اونا زنگ زدم.
نگاهش را زیر انداخت.
–ظهر که خونه تون بودم موقع برگشت میخواستم از عرض خیابون رد بشم و برم سوار ماشینم بشم با یه موتوری یه تصادف کوچیک کردم، گوشیم خرد شد و افتاد تو جوی آب.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت284
هینی کشیدم.
–طوری که نشدی؟!
لبخندی زورکی زد.
–نه، فقط دست و پام چند تا خراش برداشتن، که با یه پانسمان مختصر حل شد.
تازه چشمم به باند روی مچش افتاد که کمی از آستین پیراهنش بیرون زده بود.
گوشی که دستش بود را به طرفم گرفت.
–این گوشی میثاقه، بیا بهشون زنگ بزن بگو برگردن من خودم میبرمت خونه تون. این همه راه رو نیان.
نگاهی به ساعت انداختم.
–ساعت نزدیکه ده شده، پس چرا نرسیدن؟
–شمارهی بابات رو بگیر.
من مشغول شماره گرفتن شدم و علی هم با دوستانش و گاهی با پلیسها صحبت میکرد.
به اتاق ساره رفتم و کنارش نشستم. دیگر کسی در اتاق نبود.
گوشی پدرم آن قدر زنگ خورد که قطع شد.
–نمیدونم چرا بابام جواب نداد.
ساره مایوسانه نگاهم کرد.
دستم را روی کمرش گذاشتم.
–غصه نخور تا شوهرت بیاد دنبالت مهمون مایی.
این بار شمارهی نادیا را گرفتم. فوری جواب داد.
با شنیدن صدایم ذوق زده جیغ زد.
–بابا شمارهی تلما بوده.
پرسیدم:
–بابا چرا جواب نداد؟
–چون این شماره مال برادر شوهرته. ببینم نامزدت اون جاست؟
–آره، چطور مگه؟ یعنی چی که...
ناگهان صدای مادر به گوشم رسید، مثل این که گوشی را از نادیا گرفته بود. اول کمی قربان صدقهام رفت و بعد گفت:
– عزیزم تلما، ما پنج دقیقه دیگه میرسیم، تو ترافیک بودیم دیر شد.
مادر صبر کن با ما برگرد. یه وقت با کس دیگه ای جایی نریها.
نگاه متعجبم را به ساره دادم.
–مامان طوری شده؟!
–نه عزیزم، فقط همون جا بمون تا ما بیایم.
از اتاق بیرون رفتم و آرام به مادر گفتم:
–مامان یه مهمون داریم.
مادر صدایش را بالا برد.
–کیه؟
از لحنش جا خوردم. با احتیاط گفتم:
–ساره مامان، جایی رو نداره بره، همون دوستم که...
لحن مادر مهربان شد.
–آهان اون دوستت رو می گی، فکر کردم یکی دیگه رو می گی، اشکال نداره، قدمش روی چشم. اتفاقا برای دو نفر تو ماشین جا هست.
بعد از قطع تماس به ساره گفتم:
–فکر کنم پا قدم تو خوب بوده، هنوز نیومدی خونه مون، مامانم مهربون شده، تا حالا این قدر با محبت باهام حرف نزده بود.
ساره نوشت:
–از خانواده ت خجالت می کشم.
دستم را در هوا تکان دادم.
–اصلا خانوادهی من اون جوری که تو فکر می کنی نیستن. خیلی خاکی و مهربونن، حالاخودت میبینی.
علی وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع ساره ماتش برد. برای چند لحظه شگفتزده نگاهش کرد و بعد عقب عقب از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم. در اتاق را بستم.
علی شروع به سوال پرسیدن در مورد ساره کرد.
البته تا حدودی در جریان بود ولی ماجرای آمدن ساره به این جا را دقیق نمیدانست.
وقتی حرف هایم را شنید سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
–حالا این بیچاره می خواد چی کار کنه؟
–فعلا شاید من یه مدت ببرمش خونه مون.
نگاهم کرد.
–راستی زنگ زدی به مامانت اینا؟ چی گفتن؟
گوشی را به طرفش گرفتم.
–آره، گفتن چند دقیقه دیگه می رسن. همه ش تاکید داشتن صبر کنم با اونا برگردم. اگه می دیدی مامانم چه مهربون شده بود!
– آه سوزناکی کشید و دستش را لای موهایش برد.
دستش را گرفتم.
–ولی نگران نباش، من با ماشین تو میام.
ماتم زده نگاهم کرد.
با هر دو دستش دستم را فشار داد و با بغض گفت:
–دلم برات خیلی تنگ می شه.
از این حرفش دلم ریخت.
–من که پیشتم!
همون موقع صدای تلفنی که در دستش بود بلند شد. بدون نگاه کردن به صفحهاش روی گوشش گذاشت. نمیدانم از آن طرف خط چه شنید که گوشی را به طرف من گرفت.
نجوا کردم:
–کیه؟
–مادرت.
–خب حرف بزن.
–می خواد با تو حرف بزنه.
با تردید گوشی را گرفتم و روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–تلما جان واحد چنده؟ کدوم زنگ رو بزنیم؟ ما الان جلوی مجتمع هستیم.
علی آهسته گفت:
–بگو ما می ریم پایین، نمی خواد اونا بیان بالا.
–مامان جان ما الان میایم پایین.
ذوق زده گفتم:
–خب، مامان اینا هم اومدن. باید ساره رو هم با خودم ببرم. در اتاق را که باز کردم، سکوت علی باعث شد که برگردم نگاهش کنم. هیچ تغییری در چهرهی پر از غمش ندیدم. انگار غمگینتر هم شده بود.
با شتاب گفت:
–من برم ببینم اینا کاری با ما ندارن. (به دوستانش و پلیسی که در سالن ایستاده بودند اشاره کرد.)
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت285
من و ساره و علی وارد آسانسور شدیم.
علی گفت:
–فردا باید برای یه سری کارا به کلانتری بری.
در حالی که زیربغل ساره را گرفته بودم گفتم:
–خودم که نمیتونم، بیا دنبالم باهم بریم.
نگاهش را از من گرفت.
–پدرت گفت که خودش می بردت.
با تعجب نگاهش کردم.
دستش را داخل جیبش برد و گوشیام را مقابلم گرفت.
با خوشحالی گفتم:
–گوشیم!
نگاهش را به دستش داد و گفت:
–این رو اون جا، تو خونه، قاطی وسایل پیدا کردن.
خاموشه، میخواستن با خودشون ببرن، که ما بعدا بریم از کلانتری بگیریم. من با خواهش ازشون گرفتم، یعنی همون دوستم کمک کرد که همون جا تحویل بدن.
خونه که رسیدی اولین کاری که میکنی به شارژ بزنش. منم فعلا این خط میثاق دستمه، آخه دوتا خط داره.
غمی که در صورتش بود قلبم را فشار داد و باعث شد خوشحالیام بیدوام باشد.
نگاهم را به چشمهایش دوختم.
–علی آقا!
فقط نگاهم کرد.
پرسیدم:
–طوری شده؟ اتفاقی افتاده که من...
در آسانسور باز شد و او فوری بیرون رفت تا در مجتمع را باز کند.
ساره را با خودم تا جلوی در کشیدم، انگار پایی که ساره کمی میتوانست رویش بایستد توانایی اش کمتر شده بود و لنگ می زد. برای همین کمک کردنش سختتر بود.
به جلوی در که رسیدم رو به علی گفتم:
–من ساره رو می ذارم تو ماشین بابا و میام.
همین که وارد خیابان شدیم مادر قربان صدقه گویان به کمکم آمد. ولی بادیدن اوضاع ساره خشکش زد و سوالی نگاهم کرد.
لب زدم.
–چیزی نیست مامان، حالش خوب می شه. میتونید بذاریدش تو ماشین؟
مادر مات زده فقط سرش را تکان داد.
آن قدر از دیدن ساره شوکه شده بود که حتی مرا هم در آغوش نگرفت.
تا خواستم به طرف علی بروم که با پدر در حال حرف زدن بود، نادیا بغلم کرد و زیر گریه زد.
آن قدر بلند بلند گریه میکرد که گریهی مرا نیز درآورد.
مادر بعد از گذاشتن ساره داخل ماشین سراغ ما آمد و شروع به دلداری دادنمان کرد.
بعد دست نادیا را کشید و از من جدایش کرد.
–باید خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشته، فقط تلما این دوستت چرا این طوری شده؟ مگه قبلا سالم نبود؟
من مختصر، داستان ساره را تعریف کردم، در حین صحبتم نادیا مدام برایم چشم و ابرو میانداخت.
آخر صورتم را مچاله کردم.
–اِ...، چی می گی هی ادا در میاری؟
مادر در چشمان نادیا براق شد و زمزمه کرد:
–می خوای خواهرتم مثل این دختره بشه؟
منظور مادر را نفهمیدم. با ملحق شدن پدر به جمعمان موضوع را پیگیری نکردم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:
–پیرم کردی دختر، نصف عمر شدم.
بعد با خودش زمزمه کرد:
–خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
دست پدر روی کمرم قرار گرفت و من رو به طرف ماشین هدایت کرد.
به جلوی ماشین که رسیدیم پدر نگاهی به ساره انداخت و از مادر آرام چیزی پرسید. مادر با صدای بلند جواب داد:
–اینم یکی دیگه از دسته گلاشونه دیگه، این جوری آدما رو بدبخت می کنن، می بینی دختر بیچاره رو. تا همین چند وقت پیش صحیح و سالم بودا...
پدر پیشانیاش را گرفت، انگار باور نداشت.
رو به مادر پچ پچ کردم:
–مامان، من با علی میام.
مادر نگاهی به پشت سرمان انداخت.
–اون رفت.
برگشتم دیدم علی نیست.
–کجا رفت؟ قرار بود با هم بریم که!
رو به نادیا گفتم:
–گوشیت رو بده یه زنگ بهش بزنم. نادیا در دادن گوشی تردید کرد.
پدر با تحکم گفت:
–تلما بشین تو ماشین، گفت کار داره باید بره.
نادیا دستم را گرفت و زمزمه کرد:
–بیا بریم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
سلام خانوم خانوما
دیر اومدم میدونم 😭
راستی موهامو یادت هست
گل سرامو یادت هست...
#سید_امیر_حسینی
#حضرت_رقیه (سلام الله علیها)
#پیشنهاد_استوری
ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°