eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜نام رمان: عشــــــق آسمـــــــانــے مـــن💜 💚نام نویسنده: بانــــــــو مینودری💚 💙تعداد قسمت: 19💙 🧡با ما همـــراه باشیـــــن 🧡 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت _زهرا!😊 با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود: _زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐 سریع جواب میدهم: _بله😅 +همه وسایلات رو برداشتی؟😊 دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم: _بله...همه رو برداشتم😇 صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد _این همه لباس برای یک ماه؟😳 سرم را برایش تکان میدهم و میگویم: _اره آبجی...☺️ به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند: _ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁 آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم: _اصلا به تو ربطی داره؟😃😜 صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد، آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم: _جانم «فرحناز» ؟ دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید: _مراقب خودت باش😊 بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم: _چشم مامان گلم...☺️😘 فاطمه کنارم می آید ، محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم... 💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم... قدم هایم را آرام برمیدارم... صدای فرحناز در گوشم میپیچد: _یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳 میخندم و زیر لب میگویم: _راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅 «مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید: _میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁 فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁 چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم... سوار اتوبوس میشویم🚌 اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست یک ساعتی فاصله داریم ... لبم را از ذوق میگزم☺️😍 در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم... به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم 😍😢 مزارش خیلی خلوت است تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم... و مداحی را پلی میکنم ... اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند... صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد... صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: _بله فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید _کجا رفتی تو؟ درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم: -هیس چه خبرته؟😊 صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد: _نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵 -اومدم مزار آقاسید ...😊 فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐 ❣❣❣❣❣❣❣ در فکر فرو میروم... قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی را بنویسم...✍ فرحناز کنارم مینشیند: _زهرای من از من ناراحته؟☹️ _زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕 حرفم را قطع میکند و میگوید: _آخه نگرانت شدم...😒 لبخندی نثار چهره پاکش میکنم: _دیگه که گذشت ولش کن... فرحناز نفس عمیقی میکشد: _گوشیت داره زنگ میخوره👀 مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید: _گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃 با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم: _سلام «مهدیه» جان...خوبی چند لحظه مکث میکند و میگوید: _سلام...کجایین مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید _کیه!؟...😟 همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم: _مهدیه س..☺️ فرحناز بلند صدایم میزند: _زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁 بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم: _کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت... خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍 فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد: _چی گفت مهدیه؟ با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم: _چیزی خاصی نگفت ...😜😉 مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید: _چی گفته داری از خوشحالی میمیری...! همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم: _گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه، مکث میکنم و بلند میگویم: _یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت وارد حرم میشوم،...🕌🕊 قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید: _سلام،من اینجام!😄✋ نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم: _مامان شدنت مبارک😊👶🏻 دستم را میگیرد و آرام میگوید : _آرومتر، آبرومو بردی.😅 فرحناز با خنده به سمتمان می آید: _ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم😁😜 سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم... مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد: _اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه😍😉 لحظه ای مکث میکند و میگوید: _بریم زیارت،بعد بریم خونه ما... صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد: _نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!😁 مهدیه لبخندی میزند : _قدمش روی چشمام همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم: _دلت بسوزه فرحناز خانم.😌 کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید: _زهرا بریم زیارت؟😊 مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد: _بریم عزیزم.😊 لب میزنم: _آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم😅 فرحناز زبان درازی میکند: _الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!😂 چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم... دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند. صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم: _زهرا جان بریم؟ سرم را برمیگردانم:بریم... پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد: _خدافظ زهرا☺️👋 بوسه بر صورتش میزنم و میگویم: _خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.😘 با شیطتنت لب میزنم: _میدونم برم دلتون برام تنگ میشه فرحناز بلند میگوید: _نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!😂 زیر چشمی نگاهش میکنم: _من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!😌 مهدیه میزند زیر خنده... از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...💨🚕 ماشین جلوی خانه می ایستد: _بفرمایید خانم.😊 زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید: _زهرا بدون معطلی میگویم:_بله دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...😠☺️ مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند: _زهرا جان بفرما.. وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را. زهرا در اتاق را باز میکند: _برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...😊 خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم... عکس دیده میشود... مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود: _زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق... لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم. _زحمت کشیدی عزیزم😊 مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید: _رحمتی خانم☺️ و بعد سریع ادامه میدهد: _زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟ جرعه ای از شربتم را مینوشم: -بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم. در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم: _ساعت ۱۱صبح در حرم ...🕙🕌 مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید: _فکر کنم خوابت میاد لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم: _نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم... کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود: _ضبط صوت یادت نره... خمیازه ای میکشم و جواب میدهم: _نه عزیزم گذاشتم تو کیف... کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم... با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم: _جانم😴 آرام میگوید: _عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...😅 ❣❣❣❣❣❣ چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم. آبی 💦😌به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم... روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم. چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. در حیاط زیر درخت مینشینم... صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد: _هیچی جا نذاشتی زهرا؟ به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: _نه،بیا بریم دیر شد... وارد کوچه میشوم، ماشین🚙 جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم... ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند‌سوال اساسی در مورد 🔴حقیقت جریان کورش چیست؟؟؟ 🥚می خواهیدبدانید👆👆 🍁🍁🍁🍁 همراه بامادرایتا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎙 حــاج آقــا دانـشـمــنـــد ❤️ مظلوم تر از امام زمان (عجــل الله)خداوند خلق نکرده الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌿 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea ‌‌
💎از امام حسن علیه السلام در مورد خردمندی پرسیده شد، ایشان فرمودند: [ یعنی ] غم را جرعه جرعه نوشیدن تا به فرصت ها دست یافتن 📚معنی الاخبار، صفحه240 〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖ 💎امام حسن مجتـــبی ع: پرسش‌ صحيح‌ نيمى‌ از علم‌ است‌ ،،،، و مدارا كردن‌ با مردم‌ نيمى‌ از عقل‌ است‌ ،،،، و اقتصاد و اعتدال‌ در زندگى‌ نيمى‌ از مخارج‌ است..‌. 📚(شرح‌ نهج‌ البلاغه‌ ابن‌ ابى‌ الحديد ، ج‌ 18 ، ص‌ 108) 〰➖〰➖〰➖➖〰➖〰➖ 💎امام حسین علیه السلام میفرمایند : ✍ قویترین فرد در ایجاد ارتباط کسی است که با کسی که از او بریده، رابطه برقرار کند. 📚 بحارالانوار، ج78، ص 121.🍃
💠 ☝️ حکم تغییر کیلومترشمار خودرو برای فروش... طبق نظر ➖〰➖〰➖〰➖〰➖ ☑️سوال حکم کسی که حق الناس بر گردنش هست چیست؟ ✅پاسخ اگر صاحبان آنها را می شناسید باید مال یا بدهی خود را به آنها اداء کنید و اگر نمی شناسید یا دسترسی ندارید از طرف آنها صدقه بدهید . ______________ 🔃جهت فراگیری احکام، لطفا نشر دهید...
👆 دو دستور مجرب💞 💍ازدواج💍 🖊جهت بخت گشایی ذکر 《 》راهر روز۱۲۹مرتبه باتوجه وامید به خدا بخواند وخواندن دعای یستشیر بعداز نمازصبح
😁😊😄 دامادها به چهار گروه تقسیم میشن. خب منتظر چی هستی؟ آخه تو یه گروه جاشون نمیشد ما هم به چهار گروه تقسیمشون کردیم😂 این چهار گروه عبارتند از: گروه اول، گروه دوم ، گروه سوم ، گروه چهارم 🧔 برگرد تو گروهت تو داماد کدوم گروه بودی 🌷 سؤال✍️: داماد : یعنی شوهردختر بر چند قسم است؟ جواب📝:داماد : یعنی شوهردختر برچهارقسم است : سه قسم آن به مادرزن محرمند: اول : داماد خود زن که شوهر دختر اوست ، دوم : داماد پسر زن، سوم : داماد دختر زن، ویک قسم آن نامحرم است که داماد شوهر زن است، یعنی اگر شوهر زن از خانم دیگرش دختر دارد وآن دختر شوهر کند ، این داماد، داماد شوهر است نه داماد زن ، و لذا داماد شوهر به زن دیگرش نامحرم است. ┄┅═✧❁🌺❁✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea ┄┅═✧❁🌺❁✧═┅┄