فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌پشت هر زن #بی حجابی یک مرد بی غیرت است😳
اول باید #غیرت مرد را زیر سوال برد و بعد حجاب زن را
#یامهدی_العجل
_☀️🌤⛅️☁️_
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
sheytanshenasi_8_ostadshojae_softgozar.com.mp3
6.81M
✴️ #شیطان_شناسی 👿
👤 سخنرانی های #استاد_شجاعی
📋 #جلسه_۸
هر چیز در زمین است چشمک زن است چرا ؟! برای اینکه امتحانت کنه ببینه کی لغزش میکنه کی ایستادگی
حجم ۶.۵ مگابایت
#یاحسین
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قرآن شناسی
✅ اثبات یک دقیقه ای قرآن
🎤 حجت الاسلام محمدی
🌱🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#قرآن
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
💚بنــــــــامـ خــــدا
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
❤️مقدمه❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_عشق_آسمانی_من
داستان زندگی و شهادت #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی
از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست
داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود
و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* راوی داستان میشوند😊
با ماهمراه باشید😍
در #داستان_عشق_آسمانی_من
به قلم #بانوی مینودری
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #اول
_زهرا!😊
با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:
_زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐
سریع جواب میدهم:
_بله😅
+همه وسایلات رو برداشتی؟😊
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:
_بله...همه رو برداشتم😇
صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد
_این همه لباس برای یک ماه؟😳
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:
_اره آبجی...☺️
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:
_ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:
_اصلا به تو ربطی داره؟😃😜
صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد،
آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:
_جانم «فرحناز» ؟ دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:
_مراقب خودت باش😊
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:
_چشم مامان گلم...☺️😘
فاطمه کنارم می آید ،
محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...
دلم برای خنده هایش ضعف رفت...
دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوم
با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم...
💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:
_یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳
میخندم و زیر لب میگویم:
_راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅
«مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
_میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁
چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم🚌
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم☺️😍
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
#مزار_شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی😍😢
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم...
و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:
_بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید
_کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟😊
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
_نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵
-اومدم مزار آقاسید ...😊
فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐
❣❣❣❣❣❣❣
در فکر فرو میروم...
قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...✍
فرحناز کنارم مینشیند:
_زهرای من از من ناراحته؟☹️
_زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕
حرفم را قطع میکند و میگوید:
_آخه نگرانت شدم...😒
لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:
_دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:
_گوشیت داره زنگ میخوره👀
مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:
_گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:
_سلام «مهدیه» جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:
_سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید
_کیه!؟...😟
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:
_مهدیه س..☺️
فرحناز بلند صدایم میزند:
_زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:
_کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:
_چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:
_چیزی خاصی نگفت ...😜😉
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:
_چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:
_گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،
مکث میکنم و بلند میگویم:
_یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #سوم
وارد حرم میشوم،...🕌🕊
قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:
_سلام،من اینجام!😄✋
نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:
_مامان شدنت مبارک😊👶🏻
دستم را میگیرد و آرام میگوید :
_آرومتر، آبرومو بردی.😅
فرحناز با خنده به سمتمان می آید:
_ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم😁😜
سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم...
مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:
_اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه😍😉
لحظه ای مکث میکند و میگوید:
_بریم زیارت،بعد بریم خونه ما...
صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:
_نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!😁
مهدیه لبخندی میزند :
_قدمش روی چشمام
همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم:
_دلت بسوزه فرحناز خانم.😌
کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:
_زهرا بریم زیارت؟😊
مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:
_بریم عزیزم.😊
لب میزنم:
_آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم😅
فرحناز زبان درازی میکند:
_الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!😂
چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم...
دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند.
صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:
_زهرا جان بریم؟
سرم را برمیگردانم:بریم...
پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:
_خدافظ زهرا☺️👋
بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:
_خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.😘
با شیطتنت لب میزنم:
_میدونم برم دلتون برام تنگ میشه
فرحناز بلند میگوید:
_نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!😂
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!😌
مهدیه میزند زیر خنده...
از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...💨🚕
ماشین جلوی خانه می ایستد:
_بفرمایید خانم.😊
زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید:
_زهرا
بدون معطلی میگویم:_بله
دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...😠☺️
مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:
_زهرا جان بفرما..
وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را.
زهرا در اتاق را باز میکند:
_برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...😊
خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم...
عکس #حضرت_دلبر_امام_خامنه_ای دیده میشود...
مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:
_زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق...
لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم.
_زحمت کشیدی عزیزم😊
مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:
_رحمتی خانم☺️
و بعد سریع ادامه میدهد:
_زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟
جرعه ای از شربتم را مینوشم:
-بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم.
در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم
خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:
_ساعت ۱۱صبح در حرم ...🕙🕌
مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:
_فکر کنم خوابت میاد
لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:
_نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم...
کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود:
_ضبط صوت یادت نره...
خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:
_نه عزیزم گذاشتم تو کیف...
کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم...
با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:
_جانم😴
آرام میگوید:
_عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...😅
❣❣❣❣❣❣
چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم.
آبی 💦😌به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم...
روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم.
چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
در حیاط زیر درخت مینشینم...
صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:
_هیچی جا نذاشتی زهرا؟
به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم:
_نه،بیا بریم دیر شد...
وارد کوچه میشوم،
ماشین🚙 جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم...
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ✊🏼 انقلابی بودن تا کی؟
⚠️خطر معمولی شدن!
🔰 #استاد_پناهیان
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍چندسوال اساسی در مورد#کوروش
🔴حقیقت جریان کورش چیست؟؟؟
🥚می خواهیدبدانید👆👆
🍁🍁🍁🍁
همراه بامادرایتا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🎙 حــاج آقــا دانـشـمــنـــد
❤️ مظلوم تر از امام زمان (عجــل الله)خداوند خلق نکرده
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌿
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea