eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
✒️📖✒️📖✒️📖✒️ 💠👈 سلسله سخنرانی های ″دولــت کــریمه″ 🎬 قسمت دویست و‌ششم ☝️.. نخستین هدف اینها پیامب
️📖✒️📖✒️📖✒️ 💠👈 سلسله سخنرانی های ″دولــت کــریمه″ 🎬 قسمت دویست و‌هفتم 🌀.. مسلمانهایی که درگیر جنگ بودند و به هرحال می خواستند مقاومت بکنند یک مرتبه وقتی این صدا را شنیدند پا به فرار گذاشتند🏃 و از آنطرف هم انگار تمام نیروهای شرک یکجا مثل فنر آزاد شد. شایعه کشته شدن پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را حتی دشمن هم باور کرده بود، حتی امر به قدری شبهه ناک ⁉️ شده بود که ابوسفیان هم نمی‌دانست پیامبر واقعا زنده است یا نه! 💥این حربه همیشگی دشمنان است. بلا تشبیه (بلا تشبیه نسبت به معصوم منظور است) در اوایل جنگ هشت ساله دشمن شایعه کرد امام خمینی مرده است. هر سال هم می بینید در ایام 22 بهمن یا مناسبت های دیگر شایعه❌ می کنند مقام معظم رهبری از دنیا رفته. این حربه دشمن است. این حربه می بینید در زمان پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) هم بود. در بحبوحه کار وقتی دشمن می‌بیند طبق محاسبات پیش نمی رود شروع می کند به 👈جنگ روانی👉. اینقدر یک چیز را با شایعه می گویند. حتی بعضی از مسلمین هم گفتند یک عده باورشان شد. 📚مطابق متون تاریخی در چند زمان شیطان فریاد زد، در تاریخ آمده مثلا چند زمان شیطان فریاد زد👇 🔸1- شب پیمان عقبه در منا، که پیامبر با اهل مدینه قرارداد 🗞 می بست، یعنی قبل از هجرت، با اهل مدینه قرارداد بست.. که در بحث های قبل گفتیم، شیطان فریاد زد ای گروه قریش و عرب این محمد است که می خواهد با اهالی یثرب برای جنگ با شما قرارداد ببندد، مشرکین در پی این فریاد بیدار شدند و ⚔به آنجا حمله کردند. این را هم تاریخ طبری نقل می کند، هم سیره نبویه، هم تفسیر قمی. 🔸2- در جلسه ای که تصمیم داشتند پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) را بکشند شیطان در قالب یک پیرمرد آمد🔥 ... که جلسات قبل گفتیم. 🔸3- در جنگ احد که فریاد زد پیامبر کشته شد. 🗣 قبلا هم بحثش را خدمت شما عرض کردم درباره ناله شیطان باید با نگاه تردید به این اخبار نگاه بکنیم‼️ یعنی چی شیطان ناله زد؟ مگر شیطان آدم هستش که بخواهد ناله بزند؟ ✏️این مطلبی است که فقط تاریخ نگارها به آن پرداختند و روایتی آنچنان راجع به آن نیامده، روایت از معصوم راجع به آن نیامده که مثلا شیطان ناله زد و امثال اینها ... از طرفی هم روشن نیست در نقل های تاریخی آیا منظور واقعا شیطان بود یعنی همان ابلیس بود؟ یا اینکه باید به دنبال 👹 شیطان هایی از جنس انسان باشیم، کدامش ..!؟ 📎ادامه دارد ... 🎤استاد احسان عبادی 207 ↓↓↓ ✒️📖✒️📖✒️📖✒️ ︽︽︽︽︽︽︽︽︽ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
7600733584.mp3
3.16M
💢چگونگی کشف در زمان رضاخان پهلوی 🎤 حجم ۳ مگابایت _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
1662577340.mp3
4.43M
💢 🎧 برگرفته از کتاب ارزشمند 📘 ⭕️دعوت مردم به سوی امام عصر( عج) 🔹با استناد به آیه ٣٢ سوره مائده..هدایت حتی یک نفر به سوی امام زمان ثوابی برابر هدایت کل بشریت دارد 👤 🎤 حجم 4/2 مگابایت _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌پشت هر زن حجابی یک مرد بی غیرت است😳 اول باید مرد را زیر سوال برد و بعد حجاب زن را _☀️🌤⛅️☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
sheytanshenasi_8_ostadshojae_softgozar.com.mp3
6.81M
✴️ 👿 👤 سخنرانی های 📋 ۸ هر چیز در زمین است چشمک زن است چرا ؟! برای اینکه امتحانت کنه ببینه کی لغزش میکنه کی ایستادگی حجم ۶.۵ مگابایت _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
💚بنــــــــامـ خــــدا 🌷رمان کوتاه و 💞 ❤️مقدمه❤️ بسم الله الرحمن الرحیم داستان زندگی و شهادت از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* راوی داستان میشوند😊 با ماهمراه باشید😍 در به قلم مینودری ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜نام رمان: عشــــــق آسمـــــــانــے مـــن💜 💚نام نویسنده: بانــــــــو مینودری💚 💙تعداد قسمت: 19💙 🧡با ما همـــراه باشیـــــن 🧡 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت _زهرا!😊 با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود: _زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐 سریع جواب میدهم: _بله😅 +همه وسایلات رو برداشتی؟😊 دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم: _بله...همه رو برداشتم😇 صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد _این همه لباس برای یک ماه؟😳 سرم را برایش تکان میدهم و میگویم: _اره آبجی...☺️ به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند: _ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁 آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم: _اصلا به تو ربطی داره؟😃😜 صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد، آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم: _جانم «فرحناز» ؟ دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید: _مراقب خودت باش😊 بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم: _چشم مامان گلم...☺️😘 فاطمه کنارم می آید ، محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
💚بنــــــــامـ خــــدا💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم... 💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم... قدم هایم را آرام برمیدارم... صدای فرحناز در گوشم میپیچد: _یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳 میخندم و زیر لب میگویم: _راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅 «مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید: _میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁 فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁 چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم... سوار اتوبوس میشویم🚌 اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست یک ساعتی فاصله داریم ... لبم را از ذوق میگزم☺️😍 در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم... به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم 😍😢 مزارش خیلی خلوت است تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم... و مداحی را پلی میکنم ... اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند... صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد... صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: _بله فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید _کجا رفتی تو؟ درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم: -هیس چه خبرته؟😊 صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد: _نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵 -اومدم مزار آقاسید ...😊 فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐 ❣❣❣❣❣❣❣ در فکر فرو میروم... قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی را بنویسم...✍ فرحناز کنارم مینشیند: _زهرای من از من ناراحته؟☹️ _زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕 حرفم را قطع میکند و میگوید: _آخه نگرانت شدم...😒 لبخندی نثار چهره پاکش میکنم: _دیگه که گذشت ولش کن... فرحناز نفس عمیقی میکشد: _گوشیت داره زنگ میخوره👀 مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید: _گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃 با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم: _سلام «مهدیه» جان...خوبی چند لحظه مکث میکند و میگوید: _سلام...کجایین مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید _کیه!؟...😟 همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم: _مهدیه س..☺️ فرحناز بلند صدایم میزند: _زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁 بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم: _کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت... خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍 فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد: _چی گفت مهدیه؟ با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم: _چیزی خاصی نگفت ...😜😉 مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید: _چی گفته داری از خوشحالی میمیری...! همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم: _گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه، مکث میکنم و بلند میگویم: _یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓