فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباصالح المهدی ادرکنی💕
💕استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام
بند#۳۸
اللهم عجل لولیک الفرج💕
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
Shab11Ramazan1400[07].mp3
2.94M
استغفار۷۰بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام علیه(بند۳۸)
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ حَلَلْتُ بِهِ عَقْداً شَدَدْتُهُ أَوْ حَرَّمْتُ بِهِ نَفْسِي خَيْراً وَعَدْتَنِي بِهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به واسطهی آن پیمانی را که محکم کرده بودی شکستم، یا خود را از خیری که وعده داده بودی محروم کردم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اباصالح المهدی ادرکنی🌼
🌼استغفار۷۰ بندی حضرت امیرالمومنین علیه السلام
بند#۳۹
اللهمعجل لولیک الفرج🌼
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
Shab11Ramazan1400[08].mp3
4.83M
استغفار۷۰بندی مولا امیرالمومنین علی السلام(بند۳۹)
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ ارْتَكَبْتُهُ بِشُمُولِ عَافِيَتِكَ أَوْ تَمَكَّنْتُ مِنْهُ بِفَضْلِ نِعْمَتِكَ أَوْ قَوِيتُ عَلَيْهِ بِسَابِغِ رِزْقِكَ أَوْ خَيْرٍ أَرَدْتُ بِهِ وَجْهَكَ فَخَالَطَنِي فِيهِ وَ شَارَكَ فِعْلِى مَا لَا يَخْلُصُ لَكَ أَوْ وَجَبَ عَلَيَّ مَا أَرَدْتُ بِهِ سِوَاكَ فَكَثِيرٌ مَا يَكُونُ كَذَلِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به کمک عافیتت آن را مرتکب شدم، یا به نعمت فراوانت متمکّن به انجام آن شدم، یا به واسطه ی رزق واسعت بر آن قدرت پیدا کردم، یا خواستم کار خیری را برای رضای تو انجام دهم، ولی نیّت غیر تو در من وارد شد و کار مرا آلوده ساخت، یا گناهی که وبال آن به واسطه ی این که غیر تو را با آن خواستم دامنگیر من شد که بسیار از موارد همین گونه است، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت345 –می بینی؟ هر کس یه طرز فکری داره دیگه، نمی شه از کسی ایراد گرفت. یکی بر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت346
سعی کرد عادی باشد.
–چیزی نیست. مگه نگفتم تو نیا جلو در، از همون خونه آیفن رو بزن؟
نگاهم را از چهرهاش گرفتم.
–آخه همین جا تو حیاط بودم.
زیر چشمی نگاهی به بیرون انداخت.
–باشه بریم داخل.
رفتارش برایم عجیب بود.
خم شد و جعبهی بزرگی که روی زمین گذاشته بود را برداشت.
در را بیشتر باز کردم تا بتواند داخل حیاط شود.
برگشت نگاهم کرد و با استرس گفت:
–در رو ببند.
در را بستم و سوالی نگاهش کردم.
همان طور که به طرف دستشویی گوشهی حیاط می رفت گفت:
–اون ابزارای من رو میاری این آینهی سرویس رو ببندم؟
جعبهی ابزار را که دستش دادم پرسیدم.
–حالت خوبه؟
تند تند سرش را تکان داد.
–خوبه خوبم.
صدای مادر باعث شد که بگوید.
–تو برو به کارات برس، من این رو میبندم و زود میرم کلی کار هست که باید انجام بدم.
با تردید به طرف زیر زمین راه افتادم.
مادر با دیدنم گفت:
–یه ساعته کجایی؟ بیا این پرده رو هم بزن تموم بشه دیگه.
از صندلی بالا رفتم و دانه دانه گیرهها را در کرکرهی پرده سُر دادم.
لای پنجره باز بود.
مدام چشمم به علی بود که با عجله کارش را انجام میداد.
با زنگ گوشیاش دست از کار کشید و نگاهی به صفحهی گوشیاش کرد و فوری تماس را قطع کرد. بعد همان طور که زیر لب غر میزد به کارش ادامه داد.
این زنگ خوردن گوشیاش و رد تماس یا قطع کردن او چند بار تکرار شد در آخر با عصبانیت جواب داد.
–چی می خوای از جونم؟ سند گذاشتی بیای بیرون که خون به جیگر من کنی؟
...
نمی خوام گوش کنم.
...
پشیمون شدی که شدی برو پی زندگیت... بعد هم گوشی را قطع کرد و انگار روی حالت پرواز گذاشت.
با صدای مادر نگاهم را از علی گرفتم.
–خوبه دیگه، بیا برو سراغ پردهی اون ور.
میخواستم زودتر از دست مادر خلاص شوم و بروم ببینم چه شده، ولی مادر ول کن نبود.
دل شوره به جانم افتاده بود و درست نمیدانستم چه کار میکنم.
فکر و خیال علی باعث شد اصلا متوجهی اتمام کار نشوم.
کار پردهها که تمام شد مادر گفت:
–بعضی از وسایل آشپزخونه ت این جا جا نشد، گذاشتم شون بالا تو کمد.
–ممنون مامان.
مادر مشکوک نگاهم کرد و بعد هم از پلهها بالا رفت.
همان جا روی صندلی میز ناهار خوری چهار نفره نشستم. مادر وسط سالن را پردهی توری زیبایی زده بود تا اتاق خواب را از قسمت نشیمن جدا کند و آن طرف سرویس خواب را چیده بودیم و این طرف هم تلویزیون و یک کاناپه و یک میز ناهار خوری گذاشته بودیم.
خانهام خیلی جمع و جور و ساده بود. بوی رنگ هنوز هم به مشام میرسید. بویی که خیلی دوستش داشتم.
چشمهایم را بستم و با تمام وجود رایحهی خوش زندگی را بوییدم.
با صدای مادر به خودم آمدم.
–تلما، بیا جلوی در کارت دارن.
با تعجب شالم را از روی صندلی برداشتم و از پلهها بالا رفتم و چشمچرخاندم. علی را ندیدم. از مادر پرسیدم:
–مامان، علی کجاست؟
–چند دقیقه پیش رفت.
–پس کی کارم داره؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت347
–نمیشناسمش، یه خانم محجبه هستش. می گه از طرف دانشگاهت اومده می خواد بدونه چرا دنبال بورسیت نرفتی.
–با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–تازه یادشون افتاده؟! من که اطلاع داده بودم. خودشون میدونن. فرم پر کردم.
–چه میدونم، حتما باورشون نشده، آخه هر کی میشنوه از این کار تو شاخ در میاره.
لبخند زدم.
–باید ببینی اونی که شاخ در میاره کی هست.
مادر کنار در ایستاد و رو به کسی که پشت در بود گفت:
–الان میاد.
جلوی در رفتم و تا چشمم به هلما خورد هینی کشیدم.
هلما با لبخند و ذوق تصنعی فوری مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
–مادرت رو رد کن بره، کار واجبی در مورد علی دارم.
بعد هم بلند گفت:
–بهبه! دانشجوی زرنگ دانشگاه. خوبی عزیزم؟ فکر نمیکردی من تا این جا بیام نه؟ واسه همین جا خوردی درسته؟ آخه یه چند باری از طرف دانشگاه باهات تماس گرفتن مثل این که جواب نداده بودی.
هلما آن قدر روسری اش را جلو کشیده بود که ابروهایش درست مشخص نبود. ماسک سیاهی هم زده بود و چادرش را کیپ گرفته بود. تیپش خیلی عوض شده بود.
سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
–نمیدونم. شاید اون وقتی بوده که گوشیم دستم نبوده.
هلما با لحن خودمانی گفت:
– دختر تو چرا درست رو ول کردی؟ بدون امتحان میتونی واسه کارشناسی ارشد بخونی، چرا به فکر آیندت نیستی؟
رو به مادر کرد و حرفش را ادامه کرد.
–حاج خانم واقعا بهتون تبریک میگم بابت این دختری که تربیت کردید. ماشاءالله، ماشاءالله، تو کُل دانشگاه تکه. نه تنها از نظر درس اوله، از نظر اخلاق، نجابت و حیا درجه یکه، واقعا باعث افتخار ماست که همچین دانشجویی داشتیم.
من همان طور مات و مبهوت نگاهم را به مادر دادم.
مادر لبخند زنان تشکر کرد و گفت:
–فقط یه کم حرف گوش نکنه.
هلما خندید.
–آی گفتید، دقیقا! اگه حرف گوش کن بود آینده ش زیر و رو می شد.
مادر با خوشحالی رو به هلما گفت:
–بفرمایید خونه خانم، چرا جلوی در ایستادید؟ این جوری که بده.
هلما دستش را روی سینهاش گذاشت و به پوشهای که در دستش بود اشاره کرد.
–دستتون درد نکنه، من زیاد مزاحم نمی شم فقط یه امضا از خانم حصیری بگیرم می رم. آخه میخوایم سهمیهش رو به یکی دیگه واگذار کنیم، امضای آخرش مونده. البته دلم نمیاد خیلی حیفه، فکر نمیکنم هیچ کس مثل خانم حصیری قدر این فرصت رو بدونه و از این فرصت درست استفاده کنه.
مادر سرش را کج کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت348
–چی بگم والله، این دختر ما عجله کرد تو ازدواج، واسه همین...
هلما ابروهایش را تا جایی که میتوانست بالا برد و حالت غافلگیری به خودش گرفت.
–وااای، دخترمون میخواد ازدواج کنه؟!!! مبارکه، مبارکه. ان شاءالله خوشبخت بشه. بعد صورتش را جمع کرد.
–ولی حاج خانم کاش این قدر زود شوهرش ندید. آخه سنی نداره که می خواد خودش رو گرفتار مسئولیتای زندگی کنه. شوهر که همیشه هست ولی این فرصتای طلایی که دانشگاه براش گذاشته خیلی نایابه، به خصوص دختر شما که نابغه س. حیف نیست استعدادش کور بشه؟
مادر با تاسف سرش را تکان داد:
–ما که شوهرش ندادیم. اگه بدونید چقدر بهش گفتیم، ولی کو گوش شنوا. مگه این که شما بهش یه چیزی بگید که این قدر عجله نکنه، والله تو این دوره زمونه که همه از ازدواج فراری هستن و دنبال درس و مشق و کار و درآمد هستن من نمیدونم چرا دختر ما برعکسه.
طوری که مادر متوجه نشود رو به هلما اخم کردم و با لحنی که سعی در کنترل عصبانیتم داشتم گفتم.
–من اگه بخوام می تونم درسم رو ادامه بدم ربطی هم به ازدواجم نداره.
من جوری تربیت نشدم که از مسئولیتای ازدواج بترسم و فرار کنم. هر چیزی جای خودش.
مادر لب هایش را روی هم فشار داد و رو به هلما گفت:
–میبینید؟ هرچی بگیم بالاخره یه جوابی داره.
هلما با لحن مهربان تری رو به مادر گفت:
–اگه اجازه بدید، من باهاش صحبت میکنم حتما قانع می شه.
مادر دست هایش را از هم باز کرد.
–من که از خدامه، بفرمایید.
هلما مِن و مِنی کرد.
–شاید جلوی شما نتونه راحت حرفش رو بزنه اگه...
مادر حرفش را برید.
–خب بفرمایید داخل صحبت کنید، حداقل تو همین حیاط.
هلما سکوت کرد و بدش نمیآمد که وارد شود.
ولی من پیشدستی کردم.
–همین جا خوبه مامان جان. من که حرفی ندارم، چند دقیقه حرفاشون رو گوش میکنم و میام.
مادر لبخندی زد و به هلما گفت:
–پس با اجازه تون، بعد هم رفت.
ابروهایم را به هم چسباندم و دندان هایم را روی هم فشار دادم.
–تو این جا چیکار میکنی؟ اگه مامانم میفهمید تو کی هستی می دونی چیکار میکرد؟ اون از تو متنفره.
هلما قیافهی پشیمانی به خودش گرفت.
–اومدم به خاطر تمام کارایی که کردم از تو و حتی اگه لازم باشه از خونواده ت عذرخواهی کنم.
–نمی خواد. اگر می خوای ما ببخشیمت دیگه هیچ وقت این ورا پیدات نشه، نباش. میفهمی نباش.
اصلا تو چطوری آزاد شدی؟!
سرش را پایین انداخت.
–با سند و هزار مکافات.
–نیازی نبود بیای این جا، این حرفا رو با تلفنم می تونستی بگی.
چشمهایش پر از اشک شدند و التماس آمیز نگاهم کرد.
–آخه یه درخواستی هم ازت داشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت349
البته مجبورت نمیکنم. تو صاحب اختیاری ولی...
حرفش را بریدم.
–ببین اگه در مورد رضایت دادن و این چیزاست، دست من نیست بابام باید راضی باشه من رو حرفش حرف نمی زنم.
اشک هایش را پاک کرد.
–مادرم هر روز می رفت محل کارش، گفته بود نرمتر شده و گفته حالا ببینم چی می شه.
با تعجب نگاهش کردم.
–مامانت هر روز با اون وضعش می رفته محل کار بابای من گریه و زاری میکرده؟!
–پدرت چیزی نگفته؟
سکوت کردم و بعد سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
–پس تو برای چی اومدی این جا؟!
دوباره چشمهایش ابری شدند.
–اول این که اومدم یه چیزی بهت بگم؛ فقط ازت میخوام که باور کنی، جون هر کسی که دوست داری باور کن. دوم این که بگم مامانم کرونا گرفته دو روزه بیمارستانه، دیگه نمیتونه رضایت پدرت رو بگیره.
با تاسف نگاهش کردم و کمی آرام تر شدم. در عین حال یک قدم کوچک عقب تر رفتم.
–ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش.
بغض آلود بینیاش را بالا کشید.
– من دیگه اون هلمای سابق نیستم. به خدا پشیمونم، من اشتباه کردم خیلی زیاد، ولی حالا دیگه فهمیدم و دور اون آدما و کارا رو خط کشیدم. از وقتی دستگیر شدم خیلی اطلاعات در مورد اون آدما دستم اومد. من میدونم بد کردم.
شانهای بالا انداختم.
–خب، خدارو شکر، هر کس خودش می دونه و خدای خودش، به من چه مربوطه که این رو باید باور کنم؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
–مادرم گفته از شما بخوام حلالش کنید. گفت به پدرت بگم به عنوان آخرین درخواستش رضایت بده و شماها هم من و اون رو حلال کنید.
–آخرین در خواستش؟!
هق هق گریهاش بالا رفت.
–آخه حالش خیلی بد شده، اکسیژن خونش اون قدر امده پایین که امروز رفت آی سی یو.
لبم را به دندان گرفتم.
–بنده خدا مادرت که کاری نکرده.
–اون فکر می کنه گناهکاره چون تربیتش اشتباه بوده. البته همهی اون اتفاقات تقصیر خودم بود.
دلم برایش سوخت، احساس کردم از هم پاشیده. اگر بلایی سر مادرش بیاید هلما همهی پشتیبانیاش را از دست میدهد.
سرش را بلند کرد و صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–تلما.
سوالی نگاهش کرد.
–اون چیزی که بهت گفتم باید باور کنی اینه که...
کمی این پا و آن پا کرد.
نگاهی به داخل خانه انداختم.
–زود بگو من باید برم. الان وایسادن من این جا و با تو حرف زدن تو خونواده ی ما جرم حساب می شه.
با شتاب گفت:
–تو رو خدا باور کن که من بد شماها رو دیگه نمیخوام.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت350
از تعجب خشکم زد و خیره به چشمهایش ماندم. با خودم فکر کردم چه شده که این قدر مهربان شده؟!
ماسکش را پایین کشید و با دستمال کاغذی بینیاش را گرفت و اشک هایش را که حالا به همدیگر مجال نمیدادند پاک کرد.
–من دلم نمیخواست به علی آسیبی برسه، اون کارام همه ش یه لجبازی بچهگانه بود، یه ندونم کاری، یه اشتباه،
کاش هیچ وقت اون اتفاقا نمیفتاد و اون این قدر از من متنفر نمی شد.
خب خود شماها هم ممکنه اشتباه کنید، نه؟ منم آدمم، مثل همهی آدما، حالا می خوام جبران کنم.
من حرفی نمیتوانستم بگویم. نمیدانستم منظورش از گفتن این حرف ها چیست.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اون مرد خوبیه، با این که دکتر بهش گفته بود که شاید من نتونم هیچ وقت بچهدار بشم ولی اون به هیچ کس نگفت و بهم گفت دکترا که خدا نیستن. اگر خدا بخواد خودش بهمون بچه می ده.
خیلی کارا برام کرد ولی من نمیدونم چرا پر توقع شده بودم. هر چیزی رو بهانه میکردم که جدایی بینمون بشه تا اون بیاد نازم رو بکشه. خسته ش کردم. وگرنه اون من رو رها نمیکرد.
مثل ابر بهار گریه میکرد.
نفسی گرفت تا عکسالعمل مرا ببیند. منتظر ماند تا حرفی بزنم. ولی من هنوز همان طور بهت زده نگاهش میکردم و به این فکر میکردم این هلما، آن هلمایی که من میشناختم نیست.
انگار آدم دیگری، فقط با چهرهای شبیه چهرهی او مقابلم ایستاده بود.
جلوتر آمد و دستم را گرفت.
–حرفام رو باور کن. دیدی عکساش رو زده بودم به کمد اتاقم. نگاه کن، ببین،
جعبهای را از کیفش بیرون آورد و باز کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–اینا همه ش سکههای مهریهم هستش، هیچ کدوم رو خرج نکردم. الکی بهش میگفتم لازم دارم که وقتی تو پرداختش تاخیر داشت برم در خونه ش یا مغازه ش ببینمش. اون موقعها تو اصلا نبودی.
اولش برای جلب توجه بود ولی بعد دیگه افتادم روی دندهی لج.
با لکنت پرسیدم:
–تو...تو... میخوای زندگی من رو خراب کنی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–نه به خدا، نه به جون مادرم که به جز اون تو این دنیا کسی رو ندارم.
تلما من تو رو دوست دارم. راضی نیستم ناراحت بشی.
بغض کردم.
–پس منظورت از این حرفا چیه؟ اصلا من باور کنم یا نکنم تو نمیخواستی اذیتش کنی چه فرقی داره؟
تو می خوای من شوهرم رو دو دستی تقدیمت کنم؟
با لحن مهربانی گفت:
–نه، بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–من فقط ازت میخوام...سرش را بالا آورد نگاهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
–ازت می خوام که دیدن من اذیتت نکنه. می خوام باور کنی من هر دوتاتون رو دوست دارم و اصلا نمی خوام ناراحتتون کنم. نمی خوام از من متنفر باشی.
گنگ نگاهش کردم.
چرا نمیفهمیدم چه میگوید؟!
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐