🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت363
با صدای زنگ آیفن ساره بلند شد و در را باز کرد.
هلما پاشنههای کفشش را بالا گرفته بود و راه می رفت تا صدایی تولید نشود.
به سرعت نور از پلهها سرازیر شد.
تا از در وارد شد به من لبخند زد و تبریک گفت:
–ان شاءالله خوشبخت باشید.
تشکر کردم. چشمهای هلما حسابی گود افتاده بود و چهرهاش خیلی خسته و غمگین به نظر می رسید.
پرسیدم:
–خسته به نظر میای؟
کیفش را روی میز گذاشت.
–آره، دیشب درست نخوابیدم. ولی الان اومدم این جا با دیدنت انرژی مثبت گرفتم.
خندیدم و به شوخی گفتم:
–به خاطر ویروسای کروناس که تو هوا پخش هستن.
لعیا همان طور که پنجرهها را باز میکرد گفت:
–نه، کلا خونه تون انرژی مثبت داره. منم وارد شدم حس خوبی پیدا کردم. شما جوونای پاک کروناهاتونم انرژی مثبت دارن.
هلما فوری چادرش را از چوب لباسی آویزان کرد و نایلونی از کیفش بیرون آورد.
–تلما جان بیا اول این قرص رو بخور که یه کم سرحال بیای منم سرمت رو وصل کنم. همین طور که سرم بهت وصله می تونم آرایشتم کنم، آخه باید زودتر برم بیمارستان دلم طاقت نمیاره.
قرص را با شربت عسلی که مادر فرستاده بود خوردم.
لعیا رو به هلما گفت:
–پس ماسکت کو؟
هلما چهرهی غمگینی به خودش گرفت:
–خودم نزدم.
–اِ... مریض می شی؟
هلما نگاهش را زیر انداخت.
–اتفاقا می خوام مریض بشم، دیگه خسته شدم.
لعیا اخم کرد و از کیفش دو ماسک بیرون آورد و به طرفش گرفت.
–توکل به خدا رو فراموش کردی؟ میدونستی این حرفت الان کفر گفتنه؟
هلما ماسک ها را گرفت و بغضش را قورت داد و تشکر کرد.
یک ربع بعد از خوردن قرص وقتی که نیمی از سرمم در رگ هایم خالی شده بود چشمهایم را باز کردم. دیگر نه تب داشتم و نه بدن درد.
هلما با بیدار شدن من از جایش بلند شد و پرسید:
–خوبی؟ آرایشت رو شروع کنم؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
–اصلا نفهمیدم کی خوابم برد!
هلما گفت:
–به خاطر اون قرصیه که خوردی. حالا بهترم می شی.
لعیا حسابی خانه را جمع و جور کرده بود از صبح آن قدر هر چیزی خورده بودم جمع نکرده بودم که همه جا نامرتب شده بود.
–لعیا جان دستت درد نکنه.
–کاری نکردم. فقط چند بار رفتم این لیوانا و بشقابا رو تو روشویی حیاط بشورم فکر کنم مامانت من رو دید.
هلما گفت:
–تو مشکلی نداری، مشکل منم.
همان موقع مادر تلفن کرد و وقتی فهمید دوستانم برای کمک به من آمدهاند با نگرانی گفت:
–مادر یه وقت نگیرن.
–نه مامان دوتا ماسک زدن پنجره ها هم بازه.
–پس بذار براشون میوه بیارم.
فوری گفتم:
–نه، نه، تو یخچال داریم. بخوان خودشون برمی دارن. شما بیاید معذب می شن.
مادر با تردید گفت:
–خیلی خب نمیام. از طرف من ازشون تشکر کن. حالا اگه حالت بده نمی خواد آن چنانی آرایشت کنن.
–قرص که خوردم خیلی بهتر شدم. تبم افتاده.
–خدارو شکر. اگر چیزی لازم داشتی زنگ بزن. سوپت رو خوردی؟
–آره یه کم خوردم. چند سرفهی پیدر پیام باعث شد مادر بگوید.
–نباید زیاد حرف بزنی قطع کن، به دوستاتم بگو به حرف نگیرنت.
✍#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت364
هلما کارش را شروع کرد.
در حال زیر سازی پوستم بود که گفت:
–ماشاءالله پوستت اصلا کِرِم لازم نداره این قدر که صاف و سفته.
لعیا که با ساره سرش با گوشی گرم بود و مدل مو انتخاب میکردند گفت:
–آره ماشاءالله، موهاشم من الان دیدم خیلی جنس نرم و صافی داره. کار من راحته.
سِرمم که تمام شد هلما بازش کرد و شروع به آرایش چشمهایم کرد.
–چه چشمای کشیده و قشنگی داری خط چشم روش می شینه.
ساره روی تختهاش نوشت.
–حالا این قدر تعریف کنید که چشم بخوره از اینم که هست حالش بدتر بشه.
لعیاگفت:
–دیگه بدتر از این چیه؟ الان ملت به حدی از کرونا میترسن که حاضرن سرطان خون بگیرن ولی کرونا نگیرن.
هلما لبش را به دندان گرفت.
–چقدر به مریض روحیه می دید، الان وقت این حرفاست؟
لعیا بلند شد و کنار تختم ایستاد.
–ماشاء الله عروس خانم این قدر روحیهش بالاست که باید به ما قرض بده، آخه کی با این حال این جوری آرایش می کنه و جشن عروسی می گیره؟
لبخند زدم.
چند ساعته تموم می شه می ره دیگه.
لعیا خندید.
–یاد اون خانمه افتادم. دیشب تو تلویزیون نشون داد ازش پرسیدن چرا توی این کرونا اومدی تو خیابون؟ گفت چیز خاصی نیس سریع مانتو بخرم برمی گردم خونه.
انگار هرکی که سریع راه بره کرونا با خودش می گه این بنده خدا عجله داره مبتلاش نکنم بره به کاراش برسه.
الانم تو میگی چند ساعت بیشتر نیست انگار کرونا زمان می ذاره هر کس بیشتر از سه ساعت تو جمع بود فقط اون رو مبتلاش می کنه.
هلما پرسید:
– الان موج چندم کروناست؟
گفتم:
– فکر کنم ششمه.
لعیا نوچ نوچی کرد و با لحن شوخی گفت:
–انگار همین دیروز بود موج اول کرونا اومده بود،
الان ماشاءالله موج ششمشه، دیگه داره فارغ التحصیل می شه.
لبخند زدم.
–از بس سر به سر کرونا گذاشتی، دیگه ولت نمی کنه هی ازت انتقام می گیره.
کلیپس موهای بلندش را باز کرد.
–نه بابا، هر دو بارشم از مامان بزرگم گرفتم. اومده بود خونه مامانم اینا. رفتم احوالپرسی کنم خواست باهام دست بده گفتم مامان بزرگ بخاطر کرونا و سلامتی خودت نمی تونم باهات دست بدم، شرمنده.
صورتم رو ماچ کرد و گفت کار خوبی می کنی. بعد از اون کل خانواده دراز به دراز افتادیم.
یه بار دیگهام داشت از دکتر میومد تو خیابون دیدمش همین کار تکرار شد. دوباره من افتادم.
همه خندیدیم.
با صدای گوشی هلما، همه ساکت شدند.
–ساره گوشیم رو از کیفم می دی؟
هلما با دیدن شمارهی روی گوشیاش کمی جا خورد دست از کار کشید و گوشی را از ساره گرفت و به طرف پلهها رفت.
از ساره پرسیدم:
–کی بود؟
روی تختهاش نوشت.
–فقط شماره بود.
سرفهام گرفت.
لعیا از فلاسک یک لیوان چای برایم ریخت.
–بگیر بخور. گلوت نباید خشک بمونه. اینو از کسی که رفیق جینگ کروناس بشنو.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت365
بلند شدم و نشستم. لیوان چای را از دستش گرفتم و زمزمه کردم.
–ولی مرگ و میر از کرونا زیاد شدهها.
لعیا نوچی کرد.
–الان که فقط کرونا نمی کُشه، یه جمعی دست به دست هم دادن مرگ و میر رو اتوماتیک و بدون دخالت کردن.
کرونا می کشه، سیل غسل مي ده و زلزله هم دفن می کنه.
لبم را گاز گرفتم.
–ببین! پس من حق دارم زودتر عروسی کنم، حادثه خبر نمی کنه.
–تو که خیلی، اصلا همین که تو این اوضاع این قدر امید به زندگی داری شاخص آمار کشور رو یه تکون اساسی دادی.
بعد از خوردن چاییام از لعیا پرسیدم:
–هلما کجا رفت؟
ساره اشاره که در پلهها نشسته.
لعیا به طرف پلهها رفت و از هلما پرسید:
– چیزی شده؟
هلما از پلهها پایین آمد و با سرش اشاره کرد که چیزی نشده.
بعد به طرف من آمد و کارش را ادامه داد. معلوم بود گریه کرده و هنوز هم میل به گریه دارد.
ساره که انگار چیزی یادش آمد رفت و از کیفش کتاب کوچکی برداشت و شروع به خواندن کرد. لعیا رو به ساره گفت:
–اونو صبحا بعد از نمازت بخون، اثرش بیشتره.
نگاهم را به هلما دادم.
انگار غم تمام وجودش را گرفته بود و چشمهایش برای اشک ریختن بی قراری می کردند.
سعی داشت با پلک زدن ابرهای چشمهایش را کنار بزند ولی گاهی موفق نمی شد و اشکش قطره قطره روی ماسکش میچکید.
با عذر خواهی می گفت که چشمهایش گاهی این طور می شوند و خود به خود ریزش اشک دارند.
رو به ساره گفت:
–واسه منم دعا کن.
بعد از آن دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد متوجه می شدم که گاهی دست هایش می لرزد و به زور می تواند آن ها را کنترل کند.
بعد از ربع ساعت کارش تمام شد. از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
–تموم شد. بعد آمپول دیگری از کیفش خارج کرد و رو به من گفت:
–بذار اینم بهت بزنم بتونی راحت بشینی تا موهات رو درست کنه.
بعد از تزریق آمپول کادوی کوچکی از کیفش خارج کرد و به طرفم گرفت.
–ببخشید که زود باید برم قابل تو رو نداره، ان شاءالله مبارک باشه. بعد هم به سرعت باد رفت.
همه به هم با تعجب نگاه کردیم.
از ساره پرسیدم:
–نفهمیدی چش بود؟! مثلا تو رفیق صمیمیش هستی.
ساره نوشت.
–جدیدا نمیشناسمش خیلی عوض شده، تودارتر شده.
–به نظر من خیلی ناراحت و داغون بود. انگار به زور خودش رو نگه داشته بود.
لعیا گفت:
–خب زنگ پیام بده ازش بپرس.
ساره نوشت:
–رفتم خونه بهش پیام میدم الان بپرسم میدونم نمی گه.
پرسیدم:
–یعنی به خاطر من نمی گه؟
ساره سرش را به علامت تایید تکان داد.
لعیا سشوار را روشن کرد.
–عروس خانم، حالا فعلا بیا این جا رو صندلی بشین، یه مدل خیلی آسون و شیک می خوام موهات رو درست کنم که زیاد زیر دستم نشینی خسته بشی.
روی صندلی که نشستم ساره فوری رفت و کادوی هلما را باز کرد.
لعیا گفت:
–دیگه زیادی خودمونی شدیا! یه اجازهای، چیزی.
وقتی پلاک و زنجیر سنگینی را از داخل جعبه بیرون کشید همهمان نگاهمان خیره ماند.
لعیا سشوار را خاموش کرد.
–نگاه کن، چه ولخرجی کرده بدبخت. حتما کلی پول پاش داده.
نمیدانم چرا آن لحظه این فکر به ذهنم آمد و زمزمه کردم:
–حالا به مامانم بگم این رو کی بهم هدیه داده؟
ساره به خودش اشاره کرد.
لعیا فوری گفت:
–وا! تو گور داری که کفن داشته باشی؟ بعد بگه تو خریدی؟ اگر بگه ساره داده که بیشتر شک می کنه.
ساره پشت چشمی نازک کرد و به لعیا و خودش اشاره کرد.
لعیا خندید.
–عزیزم، من جعبهی اونم نمی تونم بخرم چه برسه به خودش. می دونی اون الان چند گرمه؟ هیچی نباشه پونزده الی بیست گرم وزنشه، تو نیم گرمشم نمیتونی بخری. مادر تلما بشنوه شاخ در نمیاره؟
به نظر من تلما فعلا قایمش کن به مادرت نشون نده.
ساره با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و جعبه را داخل کشوی پا تختی گذاشت.
لعیا زیر گوشم آرام گفت:
–از من می شنوی به شوهرتم نشون نده.
✍#لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🔴 جدایی جانها در آخــــــــــــــرالزّمان...
🌕 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
وَ تَكْثُرُ اَلصُّفُوفُ بِقُلُوبٍ مُتَبَاغِضَةٍ...
در آخرالزمان صفوف (مردم) بسیار است؛ ولی قلوب از هم جداست...!
جسمها به ظاهر در کنار یکدیگر و در اتّحادند؛ ولی جانها به دلیل تفاوت در اهداف و آرمانها و اعتقادات، در تفرقـــــه است.
📗وسائل الشیعة، ج ۱۵، ص ۳۴۸
📗تفسير القمی، ج ۲، ص ۳۰۳
📗تفسير البرهان، ج ۵، ص ۶۱
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
#حدیث_روز
💎امام سجّاد عليه السلام:
😜زبانت را نگه دار تا برادرانت را نگه دارى
احفَظْ علَيكَ لسانَكَ تَمْلِكْ بهِ إخوانَكَ
📚ميزان الحكمه جلد1 صفحه 71
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰
🔴 #امام_محمد_باقر_علیهالسلام:
💠 صله رحم اعمال را #پاكيزه کرده، اموال را زیاد میکند، #بلا را دفع نموده، حساب را #آسان مىكند و مرگ را به تأخير مىاندازد.
📙 الکافی،ج۲،ص۱۵۰
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿
💎امام صادق عليه السلام:
✅هر كه به خانواده اش نيكى كند، خداوند بر عمرش بيفزايد
مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِهِ زادَ اللّهُ في عُمُرِهِ
📚ميزان الحكمه ج1 ص101
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حدیث_مهدوی
🌺امام سجّاد علیه السلام فرمودند:
📄یا أبا خالِدٍ! إنَّ أهْلَ زَمانِ غَیْبَتِهِ، القائِلیِنَ بِإمامَتِهِ، المُنْتَظِرینَ لِظُهُورِهِ، أفْضَلُ مِنْ أهْلِ کُلِّ زَمانٍ
📜ای أبا خالد! مردمان زمان غیبت امام زمان عليهالسلام، اگر به امامتش اعتقاد، و برای ظهورش انتظار برند، از مردم همۀ دورانها برترند.
📚کمال الدین و تمام النّعمة، ص ۳۲۰
🍁حدیث گرافی
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆🏼تصاویری از کوه رَضوىٰ که در مسیر مدینه به مکه و نزدیکی منطقه یَنبُع قرار دارد و بنابر روایات، از جمله مکانهایی است که #امام_زمان عجّلاللهفرجهالشریف در دوران #غیبت در آنجا ساکن میشوند. [۱]
در #دعای_ندبه میخوانیم:
«لَیتَ شِعْرِی أَینَ اسْتَقَرَّتْ بِک النَّوَی بَلْ أیُّ أَرْضٍ تُقِلُّک أَوْ ثَرَی، أَ بِرَضْوَی أَوْ غَیرِهَا أَمْ ذِی طُوًی...»
«ای کاش میدانستم کجا دل به تو آرام میگیرد؟ یا کدام سرزمین تو را در بر گرفته است؟ آیا در کوه رَضوىٰ هستی یا غیر آن یا در ذیطُوی؟» [۲]
📚 منابع:
[۱] الغیبة (شیخطوسی)، ص۱۶۳
[۲] المزار الکبیر (ابنمشهدی)، ص۵۸۰
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کلـیـــپ تـصــويـــرــﻲ
🔖 #زטּ_وفــــــا_نــــــداره!!!!
🎙سخنران شهید کافی(ره)
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐