eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت392 بطری که دستش بود را به طرفم گرفت. –بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم. بعد از این که سرفه‌ام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم. –کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی. ماسکش را پایین کشید و سعی کرد لبخند بزند. –آره بابا، نگران من نباش. اکثرا می رم بالا. قبل از این که بیام اینجا عمه ت یه قابلمه سوپ و غذا آورده بود منم دلی از عزا درآوردم. –چه عجب! –آخه بعد از این که من از این جا رفتم خونه، بابات به عمه ت زنگ زد و گله کرد که دست تنهام و مامان بزرگم مریض شده دیگه نمی تونه کمک کنه، اونم غذا درست کرد آورد. دستم را روی دست زدم. –وای! مامان بزرگم مریض شد؟! –آره، ولی خفیفه. خودش کاراش رو می تونه انجام بده. نفس عمیقی کشیدم و این باعث شد سینه‌ام درد بگیرد و صورتم مچاله شود. دست هایم را گرفت. –چی شد؟ سرم را تکان دادم. –چیزی نیست، خوبم. صاف نشستم و ادامه دادم: –اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روزی نفس کشیدن برام این قدر سخت و با درد باشه. با دلسوزی نگاهم کرد و خم شد و دست هایم را در دست هایش گرفت و بوسید. –آخ، دردت به جونم، این جوری می گی نفسم بند میاد. خونه‌هم که برم تمام فکرم این جاست. کاش می‌دونستم چی کار باید بکنم که زودتر حالت خوب بشه. لبخند زورکی زدم. –هیچی، تو فقط زودتر خوب شو که خیالم از طرف تو راحت بشه. صدای پایی که دوان دوان به طرفمان می‌آمد باعث شد نگاهم را از علی بگیرم. هلما گوشی به دست، با عجله به طرف ما می‌آمد، صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنیدم. علی پشت به هلما بود. سوالی هلما را نگاه کردم وقتی نزدیک شد و چشمش به دست های در هم گره خورده‌ی من و علی افتاد ایستاد. برای لحظه‌ای نگاهش یخ زد. صدای زنگ گوشی قطع شد و من دست هایم را عقب کشیدم. هلما زود ماسکش را پایین کشید و همان طور که نفس نفس می زد گفت: –تلما جان، گوشیت چند بار زنگ خورد مریضا صداشون در اومد. نگاه کردم دیدم مادرته، گفتم یه وقت نگران می شه، برای همین گوشیت رو آوردم. لبخند زدم. –خیلی ممنون، آره طفلی مامانم زود نگران می شه. کار خوبی کردی. همان لحظه دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. علی سرش را به طرف مخالف هلما چرخاند. هلما گوشی را به طرفم گرفت. – دوباره زنگ زد، بیا جواب بده. هلما تقریبا نزدیک علی بود ولی با من فاصله داشت، انگار دلش نمی‌خواست جلوتر بیاید برای همین من خواستم بلند شوم و گوشی را بگیرم. علی اشاره کرد که بنشینم و خودش بدون این که سرش را به طرف هلما بچرخاند دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت. من رو به هلما تشکر کردم و او به سرعت به طرف داخل ساختمان رفت. علی پوفی کرد. –حالا گوشی رو نمی اورد یا می داد یکی دیگه می اورد نمی شد؟ حتما باید بیاد این جا اوقات ما رو تلخ کنه. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت393 در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر می‌گذراندم تا شاید هلما را ببینم. همه‌ی اتاق ها پر از بیمار بودند، بعضی از اتاق ها تخت ها خیلی به هم نزدیک بودند و بیش از حد معمول بیمار بود. صدای سرفه‌ی بیماران مدام به گوش می رسید. هر بیماری که سرفه‌اش قطع می شد دیگری شروع به سرفه می‌کرد و اجازه نمی دادند سکوت برقرار باشد. پرستارها حتی چند دقیقه وقت برای استراحت پیدا نمی‌کردند، دلم برایشان می‌سوخت و سعی می‌کردم کمتر وقتشان را بگیرم. نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و توان راه بردن ویلچرم را نداشتم. آن قدر ضعیف شده بودم که برای انجام کوچکترین کارها به کمک احتیاج داشتم. اتاق کوچکی نزدیک بخش پرستاری درش نیمه باز بود. جلویش ایستادم و سرکی به داخل کشیدم. هلما روی کاناپه‌ای، آن جا نشسته بود و غمگین به گوشی‌اش زل زده بود. نفس زنان گفتم: –هلما، این جایی؟ با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند. –اومدی؟ کمک می خوای؟ سرم را تکان دادم. –خواستم بگم من اومدم. دیگه ویلچر رو لازم ندارم. یه وقت اگه واسه کسی خواستی بیا ببر. از جایش بلند شد و ماسکش را بالا کشید. –باشه، پس تو رو ببرم روی تختت. معلومه حسابی خسته شدی حتما الان اکسیژن لازمی. نفس گرفتم. –آره خیلی. زیر ماسک اکسیژن که قرار گرفتم نفسی تازه کردم به چشم‌های هلما زل زدم. چرا متوجه‌ی سرخی چشم‌هایش نشده بودم. وقتی این اکسیژن لعنتی کم می شود انسان هیچ چیز را نمی‌بیند. دستش را گرفتم. –تو گریه کردی؟ نمی‌توانست انکار کند. بینی‌اش را بالا کشید. –آره، یاد مادرم افتادم. اونم مثل مادر تو وقتی بیرون از خونه بودم تند تند بهم زنگ می زد، همه ش نگرانم بود ولی من مثل تو با مادرم مهربون نبودم. دستش را فشار دادم و سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم. –آخه مامان من زیاد به بچه‌هاش رو نمی ده. اگه بخوایم بد باهاش حرف بزنیم همچین با پشت دست می خوابونه تو دهنمون که دفعه‌ی بعد حواسمون رو جمع کنیم. خندید. –یعنی می خوای بگی من از مهربونی مامانم سوء استفاده کردم؟ –اونو نمی دونم، ولی مامان من لی لی به لالای بچه نمی ذاره، می دونی چی می گم؟ بچه‌هاش اصلا جرات ندارن بهش احترام نذارن، چطوری بگم نه که ازش بترسیما، نه، ولی هر کس ناراحتش کنه بقیه یه جوری باهاش تا میکنن که از کارش پشیمون میشه.من که خودم یک لحظه ناراحتیش رو نمی‌تونم ببینم. چون اگه مامانم دمغ باشه بابامم از اون ور حسابی صداش درمیاد. کلا یه فضایی می شه که بیا و ببین. ملحفه را روی پاهایم انداخت. –اهوم. من جرات خیلی کارا رو داشتم، ولی کاش نداشتم. کاش مادر منم با پشت دست می زد تو دهنم، کاش باهام مخالفت می کرد و این قدر با دلم راه نمیومد. کاش... –ول کن حالا، مطمئن باش اگر این کارا رو هم می کرد می رفتی معتاد می شدی بعدشم می گفتی کاش مادرم باهام مهربون تر بود، کاش مادرم این قدر سخت گیر نبود و هزارتا ای کاش دیگه. حالا مامان منم اون جوری که گفتم نیست که، شوخی کردم، یه مامان معمولیه، شایدم چون چهارتا بچه داره در حد معمولی می تونه محبت و توجه کنه. بیش از حد نبوده. هلما نگاهی به درجه‌ی اکسیژن انداخت. –ولی به نظر من مادرت از معمولی بیشتر حواسش به بچه‌هاش هست، محبتشم خیلی به جا بوده، این رو از تربیت تو کاملا می شه تشخیص داد. با تعجب نگاهش کردم. –چطور؟! لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت394 –ماسک اکسیژن را روی صورتم جا به جا کرد. –چون این قدر پر از محبت هستی که حسادت تو وجودت نیست. خودخواه نیستی. این قدر مهربونی که فقط به این فکر می کنی که چطور می شه به دیگران کمک کرد نه این که چطور می شه دیگران رو حذف کرد. راحت با هر اتفاقی که میفته خودت رو وفق می دی و باهاش کنار میای. شاید چون همیشه دورت شلوغ بوده، با برادر و خواهرات اون قدر از بچگی کلنجار رفتی که خود به خود خیلی چیزا رو یاد گرفتی. ولی من همیشه تنها بودم. هر چی می خواستم مادر خدا بیامرزم از زیر سنگم شده بود برام مهیا می کرد و تمام هم و غمش این بود که من راحت زندگی کنم، جوری که گاهی فکر می‌کردم مادرم فقط اومده تو این دنیا که به من برسه. نفسش را آه مانند بیرون داد و زمزمه کرد: – خدا بیامرز اصلا بهم یاد نداد یه وقتایی باید نرسید یا به هر قیمتی نباید رسید. یه جاهایی باید رها کنی یا باید دو دستی بچسبی. مادرم نمی‌دونست نرسیدن و نداشتن آدما رو عقده ای نمی کنه. این فکرای پوچه که این کار رو با آدما می کنه. ماسکم را کنار زدم. –من اصلا این جورام که تو می گی نیستم، یعنی قبل از این که با علی آشنا بشم نبودم گاهی سر یه مسئله‌ی کوچیک با خواهرم یکی به دو می کردم. انگار از وقتی علی وارد زندگیم شد یهو بزرگ شدم. هر وقت یاد حرف خواهرم که همون روزای اول بهم گفت میفتم انرژی می گیرم و راحت‌تر با هر چیزی کنار میام. سوالی نگاهم کرد. –اون گفت "عاشق شدن آسونه ولی پاش وایسادن سخته و قدرت زیادی می خواد. عشق یه جزء کوچیکش رفتارای عاشقانه س؛ بقیه‌اش رنجه، مقاومته، گذشته، حرف شنیدنه. اگه بتونی همه‌ی اینا رو تحمل کنی اون ارتباط جزیی عاشقانه حالت رو خوب می کنه و عشقت برات بزرگ می شه و با ارزش. اما اگر نتونی تحمل کنی و بسازی عشقت به حسرت و جدایی تبدیل می شه. سرش را به علامت تایید تکان داد. –دقیقا مشکل همین جاست، چون به ما گفتن چیزی رو تحمل نکن، وقتی احساس کردی نمی تونی و داری اذیت می شی رها کن تا راحت زندگی کنی. پرسیدم: کیا؟ دستش را تکان داد. –همه، از همون اول که می ری مدرسه فقط بهمون میگن کاری نمی خواد بکنی فقط درس بخون. حتی معلم دینی ما، یک بار نپرسید بچه ها شما می دونید هدف از زندگی چیه و چرا آدما به این دنیا اومدن؟ همه می‌گفتن فقط بخون و نمره ی خوب بگیر. بعدشم که رفتیم دانشگاه، اوضاع بدتر شد. اون جا دیگه حتی کسی دنبال درس خوندنم نبود. استادا دنبال این نبودن که اندیشیدن رو به ما یاد بدن. هرکس چیزی که خودش صلاح می دونست رو وارد فکرای ما می‌کرد. همون جا بود که یاد گرفتم هیچ حرفی رو برای فهمیدن گوش نکنم فقط گوش بدم که بتونم جواب بدم. جواب تو آستین داشتن رو یه هنر می‌دونستم. حالا اگه یکی، مثل تو خواهر یا همسر یا کسی رو داشته باشه که اهل تفکر باشه روی اونم تاثیر می ذاره اما اگر نباشه اون به هر طرفی که دوستاش برن می ره که معمولا هم به طرفی می ره که لذت بیشتری ببره و راحت تر باشه. نگاهش را چرخاند و با بغض زمزمه کرد: –کاش قلب آدمم مثل مغزش دچار آلزایمر می شد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت395 کمی این پا و آن پا کردم و با من و من گفتم: –گاهی... هم ...کسی رو داریم که راهنمایی مون کنه اما خودمون قبول نمی‌کنیم. متوجه‌ی حرفم شد و نگاهش را زیر انداخت. –آره، شاید دلیلش این باشه که گاهی آدما محبت سنج برمی‌دارن و میفتن به جون مقدار دوست داشتنشون و مدام اندازه ش می گیرن، مدام می سنجن و حساب و کتاب و مقایسه می کنن. خدا نـکـنـه این بالا و پایین کردن و مو رو از ماست کشیدن برسه به اون جا که آدم متوجه بشه طرف مقابل رو بیشتر دوستش داشته و زیـادتـر مایه گذاشته، حتی به قدر یه لحظه و یه ذره، اون وقته که این توقع لعنتی شروع می شه و به خودش حق می ده همه چیز رو زیر پا بذاره. همه چیز رو. با بغض ادامه داد: "خیلی درد داره که خودت، تنت رو پای چوبه‌ی دار بکشونی و قاضی و مجری مجازات خودت باشی." کاش می شد توقع رو به دار کشید. اون وقت دیگه می‌تونی سکوت ‌کنی تا حرفای دیگران رو بهتر بشنوی. در اون صورته که خیلی از اتفاقات بد دیگه برات نمیوفته. یکی از بیمارها صدا زد. –خانم، می شه این قدر فرق نذارید، شما همه ش بالای سر اون مریضید مگه ما آدم نیستیم. این جام پارتی بازیه؟ حداقل بلند حرف بزنید ما هم بفهمیم چی می گید، حوصله مون سر رفت. هلما به طرف بیمار رفت. –ببخشید، اگه کاری دارید بگید براتون انجام می دم. اون بیمار چون دوستمه وایمیستم باهاش حرف می زنم. حرف خاصی هم نمی زدیم فقط می‌گفتیم آدم نباید پرتوقع باشه. بعد رو کرد به بقیه و گفت: –خانما هر کدومتون کار داشتید حتما بهم بگید. نگاهش به خانمی افتاد که موبایلش هنوز زیر سرش بود وصوت قرآن دیگر پخش نمی شد. به طرفش رفت و نجوا کرد: گوشیم خاموش شده. شروع کرد به چک کردن بیمار و بعد دوید و پرستار را خبر کرد. پرستاری دوان دوان آمد و رو به هلما گفت: –من همین نیم ساعت پیش بهش سر زدم. بعد از آمدن دکتر و معاینه کردنش دکتر رو به پرستار گفت: –حتما باید بره آی سی یو، باید یه جا خالی بشه. موقعی که می‌خواستند بیمار را از اتاق بیرون ببرند هلما را صدا زدم و پرسیدم: –اون چش شده؟ با ناراحتی گفت: –درست نمی دونم، فکر کنم رفته تو کما. . بعد از رفتن آنها یکی از خانم ها گفت: –کما چیه؟ بدبخت رو کشتن می گن رفته تو کما. با تعجب نگاهش کردم. آن یکی خانم که تختش چسبیده به دیوار بود ناله کرد. –عاقبت همه مون همینه، کرونا که درمانی نداره، اینام هر چی دارو مارو دستشون میاد رو ما امتحان می کنن ببینن کدوم جواب می ده. بعد هم شروع به گریه کرد. آن اتفاق و این حرف ها آشوب به دلم انداخت. خواستم شماره‌ی هلما را بگیرم که یادم افتاد خاموش شده بود. نیم ساعتی سعی کردم بخوابم اما نتوانستم اضطرابی که در دلم بود مثل خوره به جانم افتاده بود. شماره‌ی هلما را گرفتم تا با او حرف بزنم. ولی جواب نداد. برای این که حواسم پرت شود عکس پروفایلش را چک کردم. شعری با خط سفید رنگ در یک صفحه‌ی مشکی نوشته بود که برایم عجیب بود. "دل من آرزوی وصل می کند چه کنم که آرزوی من این است و آرزوی تو نه" لیلافتحی‌پور ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاشت ناخن1- حکم تکلیفی و وظیفه برای طهارت.mp3
4.04M
: کاشت ناخـن مصنوعــی (یا کاشت مــژۀ مصنوعـی) به‌خودی خــود چه حکمی دارد❓ در صورتی که فـرد چنین کاری انجام داد برای طهارت (وضو و غسل) و همچنین برای حجاب خود چه وظیفه‌ای دارد❓ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ پشت صحنه حضور حجاب استایل ها در اربعین‼ وقتی میگیم اینها اعتقادی به حجاب ندارن و ازین طریق کاسبی میکنن، متاسفانه عده ای باور نمیکنن و ازین نوع پوشش دفاع میکنن! شیاطین سالهاست دارن تلاش میکنن چادر رو از سر زن و دختر ایرانی بردارن و پوشش رو به حداقل ها تقلیل بدن؛ حجاب استایل ها فازی از همین پروژه هستن! ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
حجت_الاسلام_فخریان(_اربعین).mp3
5.39M
🎙حجت الاسلام والمسلمین فخریان قال الحسین علیه‌السلام: ولدی علی، والله لا یسکن دمی حتی یبعث الله المهدی امسال وعده‌گاه همۀ ما است، اما با زن و بچه... تا ظهور راهی نیست، به شرطی که «زن‌ها» قیام کنند... آقایان! امسال به‌خاطر زینب کبری تنها نروید پیاده‌روی اربعین # پیشنهاد_دانلود «با حال مناسب گوش دهید» ـــــــــــــــــــــــــــــ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴امنیت حرم شاهچراغ نیز با مصوبۀ شورای‌عالی امنیت به سپاه واگذار شد. از این به بعد نیرو های لباس سبز رسمی سپاه پاسداران در رسته اطلاعات(عملیات) وظیفه حفاظت از حرم شاهچراغ را عهده دار هستند. @masirsaadatee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این اربعین برای امام زمانت کم نزار برای ظهور قدمی برداریم ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐