eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 6 شهریور ماه 1402 🌞اذان صبح: 04:04 ☀️طلوع آفتاب: 05:33 🌝اذان ظهر: 12:06 🌑غروب آفتاب: 18:38 🌖اذان مغرب: 18:57 🌓نیمه شب شرعی: 23:21 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
👆 👆دوشنبه یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد ✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره برایش نوشته شود 2رکعت ؛ در هر رکعت بعد از حمد یک آیة‌الکرسی ،توحید ،فلق وناس بعد از سلام ۱۰ استغفار ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊           ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_سی_
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊           (علیه السلام)📜 🌹 و 🌹 💜 💜 💫 او به همراه پدرش مجمع بن عبدالله در بین راه به امام علیه ‏السلام ملحق شد و حر بن یزید خواست نگذارد، امام علیه ‏السلام فرمود: اینها یاران منند و نباید آنها را از این كار بازدارى. آنها به امام علیه‏ السلام ملحق شدند و راهنماى آنها طرماح بود؛ و صاحب «حدائق» او را در شمار شهداى حلمه اول ذكر كرده و دیگران گفته ‏اند با پدرش در یك جا شهید شدند و این قبل از حلمه اول در آغاز جنگ بوده است. 📔 ابصار العین، 86. 💚 💚 🌷شیخ طوسى او را از اصحاب امام حسین علیه ‏السلام ذكر كرده است كه در كربلا با آن حضرت شهید شد. از ربیع الابرار زمخشرى نقل شده است كه حسنیه جاریه امام حسین علیه ‏السلام بود كه او را از نوفل بن حارث خریدارى كرده بود سپس او را به مردى به نام سهم تزویج كرد و از او منحج متولد شد، و مادرش حسنیه در خانه امام سجاد علیه‏ السلام خدمت مى‏ كرد، چون امام حسین علیه ‏السلام به سوى عراق آمد منحج نیز به همراه مادرش به كربلا آمد و در كربلا در آغاز جنگ به شهادت 📕 تنقیح المقال، 3/247. 🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 45.mp3
6.59M
۴۵ ☑️همین جا اونقدر تلاش کن تا با یه روح خوشگل و سالم متولد بشی. ✨اونوقت استقبال فرشته ها با نـوایِ قشنگِ "اُدخلوها بسلامِ آمنین"... میشه مجوزِ خدا، برای ورودت به بهشت ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_1989564944.mp3
4.76M
64 💠کُفـران؛ یعنی بخاطر یه اشتباه، رویِ تموم خوبیهای کسی خط بکشیم. کُفـران؛ یه صفت خطرناکه! و در دو مورد خطرناک تر؛ ۱-پدر و مادرت ۲-اُستادت حواستُ خیلی جمع کنیا ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وسیزدهم 🔻 #موسی_در_خانه_فرعون 🔷 اتفاقا #رود_نیل🌊 از قصر #آسیه_زن_ف
📘 📖 📝 🔻 🔷بالاخره بزرگ شد و بر عقل🧠 و فهم📚 او افزوده +گردید. 🤴🏻 به موسی فراوانی داشت💕 ☝🏻 موسی سخن از میزد، کم کم فرعون از او 😰 در دل گرفت. 🔸روزی موسی وارد شهر شد؛ «پس دو مرد👥 را با هم در حال زد و خورد🤛🏻 دید ⏪ و ⏪ بود. ☝️🏻آن کس که از پیروانش بود از او یاری خواست😢 پس موسی برای کمک به مرد، مُشتی 👊🏻به او زد و او را کشت. 🍃گفت 👈🏻این است. چرا که او دشمنی و آشکار است.☑️ 🍃گفت 🤲🏻پروردگارا! من بر خویشتن ستم کردم 😔. 🔹پس خدا از او درگذشت که وی 😊 است. 🍃 ✨پروردگارا به سپاس 🙏🏻نعمتی که بر من ارزانی داشتی هرگز نخواهم بود.»✋🏻 ↩️ باز همان مرد دیروزی از او یاری خواست. چون موسی خواست به مردی که دشمن موسی و رفیقش بود حمله کند 👈🏻به او خبر دادند که ⬇ مشورت👥 می کنند تا تو را بکشند🗡. 👈🏻 پس از شهر🏘 . ♦️موسی در حالی که ترسان و لرزان 😰از آنجا بیرون می رفت🚶🏻‍♂ گفت؛ 🍃«پروردگارا مرا از گروه ستمکاران 🤲🏻.»✨ ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت405 مادر گفت: – به نظر من قبل از بیمارستان برو کلانتری. مگه شهر هرته یکی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت406 خلاصه شب میثم زنگ زد و تهدید کرد اگه اون ویدیو رو پاک نکنم این بلایی که می‌بینی رو سرم میاره، بعد با انگشتش صورتش را نشان داد. من گوش نکردم چون نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر دیگران بیاد. اونم امروز، مثل این که تعقیبمون می‌کرده، پیچید جلومون و من رو از ماشین کشید بیرون و بعد از این که چند تا مشت و لگد نثارم کرد با چاقو این بلا رو سر صورتم آورد و گفت این نشون رو گذوشتم تا کسی نتونه تا آخر عمر تو صورتت نگاه کنه. حرف هایش آن قدر عصبی‌ام کرده بود که دندان هایم را روی هم فشار می‌دادم. –کسی نبود بیاد کمک کنه؟! –این قدر ساره جیغ زد و از مردم کمک خواست که چند نفر جمع شدن ولی کسی جلو نیومد. یه نفرم وایساده بود فیلم می‌گرفت. آخر کار ساره خودش اومد کمک و بهش حمله کرد و محکم هولش داد. اونم تعادلش رو از دست داد و خورد زمین. چاقو هم از دستش افتاد و رفت زیر ماشین. بعد چندتا مرد، داد و بیداد کردن که ولش کن. زورت به یه زن رسیده و از این حرفا. اونم فرار کرد. لبم را گاز گرفتم. –یعنی با این که چاقوشم افتاد، کسی جلو نیومد؟! سرش را تکان داد. –نه، هیچ کس. ولی بعد از رفتنش اومدن؛ یکی چادرم رو آورد، یکی برام آب آورد و گفتن می خوای ببریمت بیمارستان؟ –تو باید بری شکایت کنی هلما. –رفتیم. چاقوش رو هم بردیم دادیم کلانتری. واسه همین دیر اومدیم. وگرنه خیلی وقته راه افتاده بودیم. نوچ نوچی کردم. –واسه ساره هم خیلی سخت بوده. بیچاره زبونم نداشته، چطوری کمک خواسته؟ لبخند تلخی زد. –اتفاقا همون موقع تونست حرف بزنه و با لکنت کلمه‌ی کمک رو تکرار می‌کرد. مادر بزرگ و ساره که تا آن موقع در حال پچ‌پچ بودند نگاهی به ما انداختند. مادر بزرگ گفت: –ساره از ترسش به حرف افتاده، همون طور که از ترس زبونش بند اومده بوده. لعیا پرسید: –ساره مگه قبلا از چی ترسیده بودی؟ ساره به مادر بزرگ نگاه کرد. مادربزرگ توضیح داد: –همین آقا میثم اون موقع‌ها که داشته بهش اتصال می داده شبیه یه موجود وحشتناک شده بوده. مثل این که امروزم وقتی می‌خواسته چاقو بزنه یک لحظه همون شکلی شده و ساره حسابی ترسیده. همه به هم ناباورانه نگاه کردیم. پرسیدم: –مادر‌بزرگ شما میثم رو می‌شناسید؟ ساره سرش را پایین انداخت. هلما توضیح داد: –آره، ساره قبلا همه چیز رو در مورد من به مادربزرگ گفته بوده، چشم‌هایم گرد شدند و از مادربزرگ پرسیدم: –شما به مامان چیزی نگفتین؟ مادربزرگ با لبخند سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد. وارد آشپزخانه شدم دیدم مادر و رستا پچ پچ می‌کنند. جلو رفتم. –چیزی شده مامان؟ –نه چیزی نیست. ببر سفره رو بنداز، حسابی از وقت ناهار گذشته. نگاه سوالی‌ام را به رستا دادم. –هیچی بابا، مامان ترسیده، می گه از فردا تلما می خواد بره دانشگاه، می‌ترسم بلایی سرش بیاد. ابروهایم بالا رفت. –وا مامان! شما که گفتی خودت می خوای باهام بیای. دیگه نگرانی واسه چی؟! مادر بغض کرد. –نمی‌دونم مادر، آخه ساره و دوستتم دو نفر بودن. خندیدم. –مامان! من که با کسی مشکلی ندارم بخواد اذیتم کنه. –از اون هلمای ذلیل مرده می‌ترسم. –عه مامان نفرین نکنید. اون هلما هم دیگه دنبال این حرفا نیست. توبه کرده چسبیده به زندگیش. رستا فوری گفت: –شیطان مگه توبه می کنه؟ سفره را برداشتم. –اولا که اون شیطان نیست، دوما این قدر نباید دیگران رو از خودمون پایین‌تر بدونیم. از کجا معلوم ما خودمون چند سال بعد، از هلما بدتر نشیم؟ اگه الان اهل نماز و حجابیم خدا خواسته، نباید این قدر به خودمون مغرور بشیم و دیگرون رو بکوبیم. همین دوستم هلما که چاقو خورده هم گذشته‌ی خوبی نداشته ولی الان تغییر کرده. مادر و رستا متعجب به هم نگاه کردند. مادر گفت: –ولی مادر آدما با هم خیلی فرق دارن. اون هلما کجا، این هلما کجا؟ آدم دلش برای این کباب می شه. بیچاره دختره عزاداره، تازه مادرش رو از دست داده. کس و کاری هم نداره، تنها گیرش آوردن. ببین چه بلایی سرش آوردن، غریب مونده بدبخت. رو به من ادامه داد: – آدم آتیش می گیره. یه برادری، بزرگتری یا کسی رو نداره؟ نفسم را بیرون دادم. –چرا، خاله و فامیل داره ولی ارتباطی باهم ندارن. –آخه چرا؟ خاله حکم مادر رو داره، باید زیر بال و پرش رو بگیره. اونم دختر به این خانمی. نمی‌توانستم برای مادر همه چیز را بگویم. –مثل این که قبلنا بینشون شکر آب بوده دیگه رابطشون سرد شده. مادر کفگیر را برای کشیدن برنج برداشت. –قبلنا هر چی بوده گذشته، الان این داغ دیده س. پناه بر خدا! مردم دلشون از سنگ شده، به هم رحم ندارن. همان موقع صدای زنگ آیفن بلند شد. مادر گفت: –حتما محمد امینه، گفت امروز زود میاد. تلما برو بهش بگو بره پایین، ناهارش رو می دم ببری براش. دکمه‌ی آیفن را زدم و به حیاط رفتم. نادیا هم پشت سرم آمد. با دیدن شخصی که وارد حیاط شد خشکم زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸